-سریع خوشحال نشو از روی انسانیت گفتم.
مدتی طول کشید تا بتوانم جملهاش را هضم کنم.
-بله؟
-میگم از توجهم روت خوشحال نشو، چون پزشکم این موضوع ها ناخودآگاه برام مهمه. وگرنه دختری مثله تو هیچوقت نمیتونه تاثیری رو من بذاره!
-شما چی دارید میگید؟!
بیاهمیت به سوالم ادامه داد…
-راستی امروز چند نفر برای مصاحبه اومدن کلینیک وقتی دیدمشون اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که چطور با وجود اونا من تورو انتخاب کردم؟ باشه قبول دارم کارت خوب بود اما به قوله عماد برای کار ما ویترین خیلی مهمه!
دستش را به طرف صورتم گرفت.
-که متاسفانه اصلاً مناسب نبودی!
از حرص و خجالت در حال آتش گرفتن بودم.
نمیدانستم از اینکه فهمیده بود توجهش را دوست دارم ناراحت شوم یا از اینکه تا این حد مرا کوچک میشمارد!
و بدتر از همه چشمانش بودند…!
چشمانی که دیگر مانند شب گذشته نه تنها صمیمی به نظر نمیرسید بلکه شبیه یک تکه سنگ بیجان و خوشرنگ شده بود که انگار هیچ چیز در دنیا تواناییه از بین بردن سردی زیادشان را ندارد!
حتی سردتر از بار اولی که دیده بودمش!
یک شبه چه بلایی بر سرش آمده بود…؟!
لب هایم را محکم روی هم فشردم و آرزو کردم که صدایلم نلرزد و پیش این ظالم از خودراضی رسواترم نکند.
-اگه اینجا یه نفر باشه که بخواد تاثیری رو طرف مقابلش داشته باشه باید یادآوری کنم که اون آدم من نیستم!
انگشت اشارهام را به طرف لب هایش گرفتم و با اشارهی غیر مستقیمم به بوسهی دیروز صبحش باعث شدم که فکش سخت شود.
#پارت۱٠۴
#آبشارطلایی
-اما میدونید چیه؟ مقصر شما نیستید مقصر منم که معذرت خواهیتون رو قبول کردم و اِنقدر ساده بودم که فکر کردم آدمی مثله شما میتونه بهم کمک کنه! درضمن من از ظاهرم خیلیم راضیم و بهتره شما هم یاد بگیرید تو مسائلی که بهتون ربط نداره دخالت نکنید… روزخوش آقای ماجد!
چنگی که به کیفم زدم با چیز نرمی که ناگهان دور مچ پایم پیچید، همزمان شد.
شوکه سر پایین گرفتم و از دیدن گربهی بزرگی که زیر میز رفته و خودش را به پایم چسبانده بود، حس کردم در حاله دیدن عزرائیل خود هستم!
همین که پنجههای تیزش به قسمتی از پایم که توسط شلوار پوشیده نشده بود خورد، جیغ فرابنفشی کشیدم و با عجله عقب رفتم.
صندلیام از پشت برگشت و نقش زمین شدم.
صدای همهمه بلند شد و درد بدی را در بازو و کتفم حس میکردم اما بیشتر از همه چیز میومیوهای گربهای که مشخص بود از جیغ و هیاهوی یکدفعهای به شدت ترسیده است، حالم را خراب میکرد.
و شاید در دنیا یک چیز بود که بیشتر از عطا عامری مرا میترساند و آن هم گربه ها بودند… گربه های لعنتی!
اشک هایم از گوشهی چشمانم روان شد و نفهمیدم چقدر گذشت اما با دست گرمی که دور بازویم پیچیده شد، مجبوراً سر بلند کردم.
شهراد ماجد با چشمانی که کمی نگرانی در آن دیده میشد، کنارم زانو زده بود و تا پرسید:
-خوبی؟
بغضم شکست و با مظلومیت در خود جمع شدم.
او بود که دستم را بیشتر به طرف خود کشید و همین که سرم به سینهی ستبرش چسبید، گریه هایم بلندتر شد.
دست بزرگش روی موهای قهوهای ام قرار گرفت و زمانی که خیلی آرام نازم کرد، برای اولین بار در تمام عمرم حسی عجیب در وجودم پدیدار شد…!
حسی که تا به حال طعمش را نچشیده بودم اما وصفش را زیاد شنیده بودم!
حس زیبای امنیت…!
_♡_
#پارت۱٠۵
#آبشارطلایی
شهراد:
آرام دنیز را بلند کرد و خیره به دخترک که اشک ها و آب بینیاش با هم ترکیب شده بود، سر تکان داد و دستمالی از روی میز برداشت و به دستش داد.
-بیا صورتتو پاک کن… خوبی؟
دنیز سر به زیر دستمال را از دستش گرفت و با دیدن گربهی دردسرساز در آغوش یکی از گارسون ها بیشتر تنش لرزید و خودش را به او چسباند.
دست دور کمر زیادی باریک دختر حلقه کرد و با اخم و تخم رو به پسر جوان گفت:
-ببرش دیگه مگه نمیبینی میترسه. نگهش داشتی اینجا که چی بشه؟!
یوسفی که مدیر داخلی جدید رستوران بود سریع به پسرک اشاره کرد و با چاپلوسی جلو آمد.
-شهراد جان خیلی معذرت میخوام شرمنده… خانوم از شما هم خیلی عذر میخوایم. باور کنید دست من نیست محیط بازه گربه ها هم به بوی غذا میان. اگه میگفتین میترسید حتماً راهنماییتون میکردم داخل بشینید.
دنیز با خجالت نگاهش را در اطراف چرخاند و با دیدن میزهایی که کم و پیش خیرهشان بودند، بیحواس نزدیکتر آمد و باعث بالا پریدن ابرویش شد.
به او پناه میآورد…؟!
-نه یعنی شما ببخشید با شلوغ پلوغ کردنم رستورانتون رو به هم ریختم و…
عصبانی از دست دنیز اجازه نداد جملهاش تمام شود و همانطور که دستش را میگرفت با اخم های درهم رو به یوسفی گفت:
-ما میریم سرویس بگو یه میز داخل برامون حاضر کنن البته اگه تو هم باغ وحشی چیزی نذاشتین!
-الساعه شهراد جان… بازم شرمندهام.
#پارت۱٠۶
#آبشارطلایی
چنگی به کیف دختر زد و او را همراه خودش کشاند.
-چیکار میکنی؟ صبر کنید!
بیاهمیت قدمهایش را بلندتر برداشت و دنیز تقریباً دنبالش میدوید.
-باشه میدونم شلوغ کاری کردم و آبروتونو بردم. اما ترسیدنم دست خودم نبود. اگه صبر میکردین خودم داشتم عذرخواهی میکردم و…
چه خوب که همان لحظه به سرویس بهداشتی رسیدند چرا که صبرش بدجوری سر آمده بود!
چرخید و همانطور که انگشت اشارهاش را مقابله دنیز تکان میداد، عصبانی غرید:
-اولین قانون، وقتی کنار منی از هیچ چیز و هیچکس معذرت نمیخوای! شرمنده و خجالت زده هم اصلاً نمیشی چون وقتی پیشه یه مردی مثله من وایسادی، نیاز نیست برای هیچی به جنب و جوش بیفتی! حتی اگه بدترین کار ممکن هم کرده باشی سر پایین نمیگیری و خودتو پیشه چهارتا غریبه و آشنا کوچیک نمیکنی. اگه لازم باشه من خودمو پایین میارم، اما تو حق این کارو نداری! حق نداری ارزش خودتو پایین بیاری… افتاد؟!
یک لحظه چشمانه دنیز درخشید اما سپس اخم جایگزینش شد و گفت:
-زیادی برای یه زن به قول خودتون زشت مایه نمیذارید؟!
زیاده روی کرده بود؟ شاید… ولی به هر حال مجبور بود!
دیشب این زن به نظرش زیبا آمده بود و این زنگ خطر بزرگی بود!
برای همین تا زمانی که این فکر از سرش میافتاد، آنقدر این کلمه را در ذهن و بلند تکرار میکرد تا بتواند مغز و قلبش را گول بزند…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 135
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سکوت تلخ کو پس ؟ T_T
چقدر غافلگیرانه خوشمان آمد مرحبا
انتظار نداشتم امروز پارت بزاری دستت درد نکنه فاطمه جون
فاطمه جان سکوت تلخ امروز نداری؟
کاش دنیز یه سیلی بزنه تو گوش شهراد تا به خودش بیاد ببینم فازش چیه