رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت26

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_26

 

صورتش رو کامل به سمتم برگردوند و ادامه داد:

_ بهتر نیست همین اول این ما و شما و جمع بستن ها و فامیل صدا زدن هارو کنار بذاریم؟

من اگه قرار باشه داستان زندگیم رو برای کسی بازگو کنم، به صمیمیت بیشتری احتیاج دارم!

 

از خواستش نه تنها متعجب نشده، بلکه استقبال هم کردم.

 

حتی تصمیم داشتم که اگه اون تا چند روز دیگه این خواسته رو نداشته باشه، من ازش درخواست کنم!

 

_ خیلی هم عالی آقای مح…..

 

با نگاه و ابرو بالا انداخته شدش، حرفم رو اصلاح کردم:

_ آقای دایان!

 

لبخند کم جونی زد و سرش رو به تایید تکون داد.

 

_ اینطوری راحت تره تابش خانوم!

 

همون لحظه گارسون سر میز رسید و دایان درخواست سرویس چای کرد.

 

از اینکه به سرعت تو ذهن و ناخداگاهم از محب به دایان تبدیل شده بود تعجب کردم.

 

بعد از رفتن گارسون، نگاه منتظرم رو بهش دوختم تا هرچه زودتر داستانش رو شروع کنه.

 

هیجانی که با این پرونده و این مرد داشتم کمی برام جدید و عجیب بود!

 

اما گذاشتم به پای اینکه تا حالا تو زندگیم با همچین آدم بانفوذ و معروفی، نشست و برخاست نداشتم!

 

دوباره داشت سکوت بینمون طولانی میشد که خودش با صدای آرومی شروع به صحبت کرد و تو تمام طول این مدت، نگاه مستقیمش رو از چشمام برنداشت.

 

 

_ همونطور که گفتم، باب آشنایی منو سحر، احسان بود!

سال سوم دانشگاه بودم که دیدم یه دختر و پسر تو حیاط دانشکده دارن شدیدا دعوای لفظی میکنن و بقیه دانشجو ها هم دورشون جمع شدن.

من توجهی نکردم و سر کلاس رفتم، اما از پنجره کلاس، خیلی راحت میتونستم ببینمشون که کم کم با وساطت بقیه، قبل از اومدن حراست، سر و صداشون خوابید و پراکنده شدن.

پسره رو میشناختم دورا دور، چنتا کلاس مشترک هم باهاش داشتم.

دختره هم ورودی جدید بود!

چند وقت بعدش سر یه پروژه ای اسم منو اون پسر باهم مشترک افتاد و این شد دریچه آشنایی ما!

پروژه ای که ماه ها سرش وقت گذاشتیم، مارو حسابی بهم نزدیک کرده بود.

جوری که ساعات زیادی رو از روز کنار هم میگذروندیم.

بعدا برام تعریف کرد که اون روز سر یه تیکه پرونی و شوخی الکی، با سحر مشاجره میکردن؛ اما با پادرمیونی بقیه مشکل رفع شده و بعدا از بقیه شنیده که چقدر دختر خانوم و معقولیه!

 

کمی از آب روی میز نوشید و نفسی تازه کرد.

حدس اینکه اون دختر و پسر کیا بودن، سخت نبود!

 

– احسان پسر خوب و معقولی بود!

با اینکه وضع مالیش از من خیلی بهتر بود، اما هیچ وقت تو رفتارش فخر فروشی و تکبر دیده نمیشد.

اما خب دستش تو جیب باباش بود و از خودش چیزی نداشت.

من ارشد قبول شدم و ادامه دادم، اما اون به همون لیسانس اکتفا کرد.

من در کنار ارشدم تو کارگاه های چرم دوزی مختلفی مشغول به کار و یادگیری شدم، اما اون پی یللی و تللی و خوش گذرونی بود.

کم کم این اختلاف نظرا وقت گذروندنا باعث شد که روز به روز از هم فاصله بگیریم.

 

گارسون سرویس چای رو اورد، که دایان سکوت کرد.

متعجب نشدم از اینکه فهمیدم، خودش تو کارگاه های چرم دوزی کار می‌کرده!

 

مشخصا این همه موفقیت، مدیون علاقه و استعدادش بوده!

 

شدیدا منتظر ادامه داستان و نقطه اوجش بودم!

 

خیلی منتظرم نذاشت و بعد از رفتن گارسون، همونطور که نگاهش رو به فنجون چایش دوخته بود، ادامه داد:

 

– درسم که تموم شد تصمیم گرفتم کارگاه خودم رو تاسیس کنم.

شدیدا به این شغل علاقه داشتم!

وقتی که چرم رو زیر دستم حس میکردم، غرق در آرامش و خوشی میشدم.

اما خب پس انداز کافی برای راه اندازیش رو نداشتم.

خیلی وقت هم بود که از خانواده جدا شده بودم، پس نمی‌تونستم برای پول پیششون برگردم.

این شد که اولین و آخرین کسی که به ذهنم میرسید، احسان بود!

دورا دور باهم در ارتباط بودیم و از احوال هم خبر داشتیم.

تو لفافه مشکلم رو بهش گفتم که بلافاصله استقبال کرد و گفت روی کارگاهم سرمایه گذاری میکنه.

 

دیگه ادامه نداد و نگاهش رو به چشمام کشوند.

با لبخندی یه وری گفت:

 

_ من اینقدر تو داستان غرق بودم که فراموش کردم چایی هامون سرد شد تابش خانوم!

 

با دستش اشاره ای بهم زد که دوباره نگاهم معطوف دستکش های چرم مشکیش شد.

 

جوری به دستکش هاش حساس شده بوده و ناخداگاه واکنش نشون میدادم، که برای خودمم جای تعجب داشت!

تشکری کرده و فنجونم رو به لبم نزدیک کردم.

 

اینطور که درست و حسابی داشت ماجرا رو از اول تعریف می‌کرد، چراغ های توی ذهنم رو یکی یکی روشن می‌کرد.

 

خیلی دلم می‌خواست دفترچه‌ام همراهم بود، تا بعضی چیزا رو یادداشت کنم؛ اما اینقدر با عجله حاضر شده بودم که، فراموش کرده بودمش!

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x