رمان آس کور پارت 7

5
(5)

 

 

پدرش لااله الاالله گویان دستی به صورتش کشید. تا کنون حامی این چنین در رویش نایستاده بود. احساس میکرد هر چه زحمت برای تربیت حامی کشیده بود بر باد رفته است.

 

_ حیا کن بچه، احترام پدرتو نگه دار.

 

رو به حاج خانم که داشت پس می افتاد گفت:

 

_ چه احترامی مادر من؟ بشینم اینجا هر زری این دختره زد رو گوش کنم تا حروم زاده اش رو ببنده به ریشم؟

 

نگار پوزخندی زد و با آرامشی حرص درآر گفت:

 

_ به بچه ی خودت نگو حروم زاده خدا قهرش میگیره!

 

تنها چیزی که حامی در این لحظه میخواست، دست انداختن دور گردن کشیده ی نگار و بریدن نفسش بود.

 

رنگ صورتش به کبودی میزد و تمام رگ های شقیقه اش بیرون زده بود. آنقدر فشار رویش بود که هر آن ممکن بود رگ هایش پاره شوند.

 

سمت نگار هجوم برد و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:

 

_ زنده ات نمیذارم هرزه ی آشغال!

 

با سیلی ای که به صورتش خورد، خشک شده از حرکت ایستاد. باورش نمیشد… اولین بار بود که پدرش دست روی او بلند میکرد.

 

پسر عزیز کرده شان بود، دردانه شان… حالا به خاطر نگار و ادعای دروغینش سیلی خورده بود.

 

سرش را بلند کرد و نگاه تو خالی اش را به پدرش دوخت. با اینکه سنی ازش گذشته بود اما هنوز هم چهارشانه و خوش هیکل بود و قدش با حامی برابری میکرد.

 

دستی به صورت سرخ شده اش کشید و آرام و بی حس خندید.

 

_ خوب دستت سنگینه ها بابا!

 

تمام آن خشم و عصبانیتش انگار با همان سیلی پر کشیده بود که این چنین آرام بود. بدون حرف دیگری سمت مبلی رفت و نشست.

 

پا روی پا انداخت و دست زیر چانه اش زد.

 

_ من آماده ام که شما حکم کنین!

 

 

نگار که دلش با آن سیلی خنک شده بود، زیر زیرکی لبخندی زد و نفس راحتی کشید. اینطور که مشخص بود پدر و مادر حامی پشتش بودند.

 

دست شیطان را از پشت بسته بود. نگاه حاج آقا را که روی خودش دید، دست روی شکمش گذاشت و قیافه ای ترسیده به خود گرفت!

 

حاج آقا نگران قدمی سمتش برداشت.

 

_ خوبی دخترم؟ خانم یکم آب میاری لطفا.

 

نگار صورتش را از دردی که نداشت جمع کرد و آرام نالید.

 

_ زیر دلم تیر میکشه.

 

حامی گویی نمایشی هیجان انگیز را تماشا میکرد که دست زیر چانه زده و با لبخند محوی صحنه ی مقابلش را دید میزد!

 

حاج خانم دستپاچه سمت آشپزخانه دوید و با لیوان آبی برگشت. دست روی شانه ی نگار گذاشت و لبه ی لیوان را به لبهایش نزدیک کرد.

 

_ بخور مادر، خدا مرگم بده چقدر بهت گفتم آروم باش.

 

نگار جرعه ای از آب خورد و سرش را عقب کشید. نفس عمیقی کشید و پلک های لرزانش را روی هم گذاشت. زمزمه ی مظلومانه و آرامش لبخند حامی را پررنگ تر کرد!

 

_ ممنون بهترم!

 

هر کس سر جای خودش برگشت و حاج آقا کلافه سر به زیر انداخت. حسابی درمانده بود. این دختر حتی ذره ای به معیارهایشان نزدیک نبود که بتواند به چشم عروس خانواده شان نگاهش کند.

 

به حال خودش هم که نمیشد رهایش کرد. اگر راست میگفت و بچه ی حامی را باردار بود…

 

نفسش را آه مانند بیرون داد. باید کار درست را انجام میداد هر چند ک به آبرو و اعتبارش لطمه میخورد.

 

_ نگران نباش دخترم، هر اتفاقی ام بیفته من اجازه نمیدم لطمه ای به شما بخوره.

 

نگار سر به زیر انداخت که حاج آقا ادامه داد:

 

_ همین هفته مزاحم خونواده میشیم… انشالله که خیره!

 

 

 

 

حامی دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. پقی زیر خنده زد و پیشانی اش را به دسته ی مبل چسباند. شانه هایش از خنده تکان میخورد.

 

مادرش با نگرانی و پدرش با اخم و شرمندگی نگاهش میکردند. از داشتن پسری چون او شرمنده بود!

 

خنده اش که تمام شد، دستی به گوشه ی چشمش کشید و اشک حاصل از خنده اش را پاک کرد. نفس عمیقی کشید و رو به پدرش گفت:

 

_ اجازه هست قبل اینکه رخت دومادی تنم کنین، چند کلمه ای با عروس خانم صحبت کنم؟!

 

نیازی به اجازه ی پدرش نداشت، کلامش تماما بوی طعنه و کنایه میداد. بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب پدرش باشد سمت نگار برگشت و صورت متعجبش را نگاه کرد.

 

_ خب عروس خانم، حتما یادته که کجا نطفه ی بچه ام بسته شد نه؟!

 

حاج خانم روی صورتش کوبید و حاج آقا با عصبانیت فریاد زد:

 

_ تموم کن این مسخره بازیتو پسره ی بی حیا، زبون به دهن بگیر!

 

با تفریح ابرویی بالا انداخت و گردن کج کرد.

 

_ سخت نگیر بابا، دیگه چیز پنهونی نداریم که. میخوام روند تولید بچمو باهاتون در میون بذارم!

 

حاج خانم ننو وار خودش را تکان داد و زیر لب ناله کنان چیزی گفت. حاج آقا دستش را فشرد و زیر گوشش نجوا کرد:

 

_ آروم باش خانمم.

 

سمت حامی برگشت و شماتت گر به همسرش اشاره ای زد.

 

_ مراعات مادرتو بکن، انقدر خون به دلش نکن. به جای اینکه سرت پایین باشه و شرمنده باشی از گندی که بالا آوردی، صاف تو چشمام زل زدی و مزخرف میگی؟!

 

حامی شانه ای بالا انداخت. چنان خونسرد و بیخیال بود که انگار نه انگار موضوع صحبت، زندگی و آینده ی اوست.

بعد از آن سیلی انگار همه چیز پیش چشمانش بی اهمیت و ناچیز شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.......Hasti@....
.......Hasti@....
1 سال قبل

نویسنده قلم قوی داری😘 واقعا موفق باشی عالیه عالی🤌🏻❤

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x