رمان آوای نیاز تو پارت آخر - رمان دونی

 

 

فقط احساس میکردم يه چيز داره چنگ میزنه تو گلوم!

چند قدم برداشتم و رفتم داخل ولی واقعا پاهام ياری نمیکرد جلو تر برم!

در آخر خود پرستاره جلو اومد و من تازه صورت کوچيک سفيدش رو ديدم با

چشمايی که بسته بود و مشخص نبود به من رفته يا به آوا!

ناباور دو تا دستام و رو صورتم کشيدم و ديگه نتونستم جلو اشکام و بگيرم و ناخواسته

و ناخوداگاه صورتم خيس شد

_آقای آريانمهر!؟

_من… من…

نگاهم و به پرستاره دادم و وسط اشکايی که میدونستم از خوشحاليه تک خنده ای

کردم که پتو صورتی و سمتم گرفت و گفت:

_خدا حفظش کنه

چند قطره اشک روی صورتم و پس زدم و دست دراز کردم و با احتياط کشيدمش

تو آغوشم!

خيره به صورت گرد کوچولوش با احساسی که نمیدونستم چه احساسيه آروم لب

زدم

_سلام…! سلام کوچولو!

چند ثانيه خيره بودم تو صورتش اما به علاوه چهره ی ناز و قشنگ دخترم تمام

صحنه ها و اتفاقاتی که با آوا داشتمم جلو چشمام میيومد!

از اول وقتی تو عمارت ديدمش تا همين الانش تمام صحنه ها و خاطره ها مثل يه

فيلم جلو چشمم میيومد!

شرکت، کله پاچه، تولدم، اومدنش به خونم، رفتنش از زندگيم و حالا…

حالا مهم اينه که ما باهميم…

مايی که اسمش يک خانواده میشد.

بالاخره از صورت خواستنی دخترم نگاه برداشتم و با نگرانی گفتم:

_خانومم؟!

پرستار لبخندی زد و سری به تاييد تکون داد

_خوبن… حالشون خوبه خوبه خدارو شکر يکم استراحت کنن، ايشونم میتونيد ببينيد

بالاخره نفس راحتی کشيدم و دوباره خيره شدم تو صورت نوزادی که قرار بود بهم

بگه بابا… با ياد عمه و آيدين بيرون اتاق روبه پرستارا گفتم:

_ميشه برادر و عمم بچرو ببينن!

دوتاشون نگاهی بهم کردن و آخر سر يکيشون گفت

_والا نبايد زياد بچه اين جا باشه اما برای چند لحظه ايرادی نداره!

با پايان جملش با احتياط انگار که چيز خيلی با ارزشی دستم باشه سمت خروجی

رفتم و خارج شدم!

نگاه آيدين و عمه که سمت من اومد هيجان زده بلند شدن و سمتم اومدن

و نگاهشون رو دادن به جانانی که نيومده واقعا جونم شده بود و صدای عمم بلند شد

_وای خدايا شکرت سالمه… حال خانومت چطوره؟

_خوبه عمه

نگاهم و دادم به آيدين که تا کله خم شده بود تو صورت جانان و يه جوری نگاهش

میکرد که انگار تا حالا نوزاد آدم نديده!

برای اين که نفس به نفس جانان نشه گوشزد گرانه صداش زدم که نگاه بُهت زدش

رو داد به من و هيجانی گفت:

ه!

ِ _جاويد دختر

تو اون همه هياهو احساسيم ازين جمله خبريش خندم گرفته بود

انگار خودشم فهميد چی گفته که دستی پشت گردنش کشيد و ادامه داد

_آره خب اين چيز جديدی نبود خدا وکيلی موندم چی بگم… بابا شدی!

 

هيچی نگفتم و لبخندی به صورت کوچيک جانان زدم که آروم تو بغلم خواب بود و

نشون ميداد خوابش مثل مامانش سنگين!

×

در اتاق و باز کردم و خيره به چهره ی رنگ و رو رفتش و لبای ترک ترکش شدم

و جلو رفتم!

آروم صداش زدم که نگاه خستش و بهم داد و آروم صدام زد… لبخندی زدم و سمتش

رفتم که لب زد

_ديديش!؟

لبخندی زدم

_آره

_ديدی چه بوی خوبی میداد…! بوی بهشت میداد

بالای تختش ايستادم و چند تار مويی که به کف پيشونيش چسبيده بود و کنار زدم و

خم شدم و در گوشش گفتم:

_آره… بوی تورو ميداد!

نگاهش تو نگاهم قفل شد که ادامه دادم

_ازت ممنونم به خاطر همچين دختر قشنگی

ِ لبخندش با بغض توی چشماش تضاد داشت و آخر سر با ولوم آرومی گفت:

_کم پيش مياد ازين حرفا بزنی

نفسی گرفتم

_چيزای با ارزش زياد دَم دست باشن بی ارزش ميشن

لبخندش عميق تر شد سرش و خم کرد

_پس دوستش داشتی!؟… جانان و ميگم

دوستش داشتم!؟… هنوز نيومده بود شده بود همه ی جونم

پرستارارو آسی کرده بودم از بس سراغش و هر دم به دقيقه گرفته بودم و برای

همين بی رو در واسی گفتم:

_خيلی بيشتر از واژه ی دوست داشتن فکر کنم

کوتاه خنديد

_عه آقای آريانمهر احساسی شده مثل اين که!خوبه ولی برو با همين يه دونه بچه تا

آخر عمرت حالش و ببر که من ديگه عمرا، عمرا تاکيد میکنم عمرا بچه ای نميارم

تک خنده ای کردم و همون موقع در اتاق به صدا درومد و باز شد… پرستاری به

همراه تخت کوچيکی که داخلش فرشته کوچولوی من بود داخل شد اما اين بار صدای

گريه هاش بلند شده بود

پرستار روبه ما لبخندی زد و گفت:

_مبارکتون باشه… مامانش بيا شيرش بده که بيمارستان و گذاشته رو سرش

صاف ايستادم خيره به جانان کوچولوم شدم که اول تو آغوش پرستار رفت و بعدم

کنار آغوش آوا روی تخت قرار گرفت تا آوا به عنوان مادر بهش شير بده و اين

تصوير بيشتر تو تخيلاتم بود تا واقعيت زندگيم!

آوام ناباور نگاه ميکرد به جانان و انگار اونم هيجان زده و بهت زده بود

پرستار بهش کمک کرد جانان و شير بده و قبل اين که از اتاق خارج بشه روبه من

گفت:

_خانمتون همراه ندارن!؟… همراهشون فقط شمايين!؟

میدونستم انتظار میرفت که يه زن با تجربه بايد کنارش میبود اما سرنوشت من و

آوا يه جورايی باعت شده بود بيشتر فقط هم و داشته باشيم!

 

سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

_بله فقط خودمم

پرستار بدون حرف ديگه ای خارج شد و من نگاهم و به آوا و جانان دادم

آوا همين طور که به جانان غم زده خيره نگاه میکرد بغض کرده گفت:

_مامانم الان بايد میبود

سعی کردم همدردی کنم

َ _مامان منم بايد الان نوشو ميديد و به خودش ميباليد که نوه ی پسريش به پسرش

رفته نه به عروسش…! ولی هميشه اونی نميشه که ما کامل میخوايم

با مکث نگاه غمگينش و بالا آورد و با لبخندی گفت:

_کی گفته به تو رفته!؟… اين هيچيش هنوز معلوم نی

خوبه بحث بچه به کی رفته هم شروع شد؛ جلو رفتم و به چشمای درشت جانان که

اين بار باز بود خيره شدم و گفتم:

_رنگ چشماش که به من رفته دماغ و دهنشم که منم ديگه چيش به تو بره!

_درشتی چشماش به من رفته ديگه!

لبخندی زدم و تو دلم مرور کردم که اگه همه چيش به آوا میرفت ديگه بَندش ميشدم

و بايد آوا يه جورايی خدارو شکر میکرد که به من رفته اما با اين حال جوابی به

اين حرفش ندادم و به جاش گفتم:

_قرار بود عمم وايسه برای همراه اما پا درد داشت، منم میدونستم زياد باهاش

راحت نيستی گفتم آيدين ببرتش

وقت ملاقات ميان!

همين طور که حواسشو دوباده داده بود به جانان گفت:

_آيدينم مگه اومده بود؟!

_آره بابا اونو با زور فرستادم بيرون

تک خنده ای کرد که برای خوشيش ادامه دادم

_من گفتم تنها نباشی تو بيمارستان آتنا و خبر کردم بياد تا همراهت باشه که حداقل

يه خانم باهات باشه هر چند اونم تجربه ای نداره اما از تنهايی بهتر بود ولی اونم

پروازش عقب افتاد ولی مياد!

سرش با ضرب بالا آورد

_آتنا!؟… مياد!؟

سری به تاييد تکون دادم و خيره به لپ قرمز جانان شدم که ادامه داد

_به نظرت فرزان برای ديدنش مياد!؟

نمیدونم چرا دوست نداشتم اين جملرو بشنوم!

با اين که خواستار اين بودم فرزان بياد اما دوست نداشتم آوا اين قدر منتظر باشه؛

نگاهم و دادم بهش که انگار متوجه شد و هول زده با همون رنگ و روی پريدش

توضيح داد:

_يعنی يعنی… منظورم اين بود که فقط واسه جانا…

_میدونم!

ساکت شد که ادامه دادم

_نيازی نيست توضيح بدی

جوابی نداد و اين وسط من میدونستم تو وجودم الکی شکاک و حساس شدم

برای اين که اين حساسيت رو از بين ببرم و گند نزنم به اين روز خوش به بيرون

اشاره ای کردم و گفتم:

_ميرم کارای صندوق انجام بدم زود ميام

يکی از پرستارارو ميفرستم تا اون موقع تنها نباشی

_تنها نيستم!

با پايان جملش نگاهش و به جانان داد که ريشخندی زدم و خارج شدم

×××

آوا*

صدای کل کلای آيدين و آتنا بالا سر جانان بدجور رفته بود رو اعصابم

هنوزم بعد گذر دو سه روز کوفته بودم و حوصله ی اين همه سر و صدارو نداشتم

برای همين رو بهشون که سر قيافه جانان بحث میکردن توپيدم

_بچه ها ترو خدا يکم آروم تر

آتنا نگاهی بهم کرد

_تنت به تن جاويد خورده ها

با اين که از ديدنش خيلی خوشحال بودم و وقتی تو بيمارستان ديدمش داشتم بال در

مياوردم عصبی گفتم:

_خدا همچين همراهی و نصيب گرگ بيابون نکنه به جای اين که تو حواست به من

باشه همش من حواسم به تو که يه وقت بلايی سر بچم نياری

نگاهش و به جانان داد

_آخه دوست دارم بخورمــــش اين فندوق خالرو فقط نگاش کن… لپــــارو!

نفس عميقی کشيدم که صدای آيدين بلند شد

_ورژن دخترونه جاويد

جاويد به اين گوگوليه و قشنگيه؟

ِ _والا از نظر من به آوا رفته… کجای

آيدين با لودگی هميشگيش جواب داد:

_يه جايی که قابل گفتن نيست

_شعور نداری آيدين

دوباره کل کلشون شروع شده بود اما خوشبختانه بالاخره جاويد دوباره اومد و همين

که وارد اتاق شد ولوم صداشون اومد پايين!

 

نگاهش که به اون دوتا خورد اخمی کرد و جدی گفت:

_از بالا سر بچم بياين اينور بزارين به نفس بکشه

آيدين که نگاهش به جاويد خورد اخم تصنعی کرد

_ای بابا باز اين اومد

جاويد که میدونست حريف اين دوتا نميشه بيخيالشون شد و روبهم گفت:

_برات يه بسته اومده؛

تازه نگاهم به جعبه مشکی مربعی تو دستش خورد که دورش ربان قرمز بسته بودن

متعجب نگاهش کردم که سمتم اومد و ادامه داد

_روش نوشته برای جانان…

نگاه آيدين و آتنام روی ما دوتا اومد و منم هنوز متعجب نگاهش میکردم که باکس

مشکی رو روی تخت کنارم گذاشت

_بازش نکردم

خيره به باکس لب زدم

_از طرف کی…

و حرفم رو قطع کرد

_مشخص نيست يعنی!؟

نگاهم و به جعبه باکس دادم

متوجه شدم فرزان فرستادش اما شک داشتم بازش کنم؛ دوست نداشتم حساسيت جاويد

و دوباره بيدار کنم ولی از طرفيم دوست داشتم ببينم فرزان چی فرستاده هرچند همين

که يادش به من و جانان بود کافی بود…

خيره شدم تو چشمای جاويد و گفتم:

_نمیخوام بازش کنم

با پايان جملم صدای آتنا بلند شد که خطاب به من و جاويد گفت:

_من و آيدين ميريم کافه کنار خونتون يه چيزی بخوريم

با پايان جملش هردوشون از اتاق خارج شدن ولی من و جاويد خيره بهم بوديم و

بالاخره جاويد لب زد

_ديروز يه نفر آورده بودش تو شرکت و گذاشته بودش رو ميز من

 

وقتی ديدمش خيلی متعجب شدم و خواستم بازش کنم اما وقتی دست خط فرزان و

روی جعبه ديدم که نوشته بود برای جانان فهميدم اين و برای تو فرستاده نه من!

اول برای من فرستاده بودش تا اگه خواستم بهت اين و نشون بدم پس يعنی هنوز سر

حرفش با من هست و خب اگه من اين باکس و نشونت نميدادم هيچ وقت نمیفهميدی

اين و فرزان برات فرستاده…

فقط خيرش بودم که ادامه داد

_از ديروز با خودم کلنجار رفتم تا الان اما در آخر تصميم گرفتم اين و بهت بدم الانم

که دارم بهت ميدمش يعنی بازش کن

خيره به باکس مشکی نفس عميقی کشيدم و از رو تخت برش داشتم و روبان دورش

و باز کردم

با مکث درش و برداشتم و همون موقع بوی گل رز به بينيم خورد و لبخندی به لبم

آورم

ُ غنچه های بزرگ رز قرزی که يکم بيحال ميزدن اما هنوزم زيباييشون رو داشتن!

نگاهم و تو باکس چرخوندم و خيره به زنجير سفيدی شدم که مابين گلا نمايان بود و

میدرخشيد!

ِ لبخندم بزرگ تر شد و از روی گلبرگا برش داشتم و تازه متوجه پلاکش شدم که يه

گل معمولی بود اما وسط گل يه سنگ قرمز قشنگ کار شده بود که توجه آدم و جلب

میکرد…! زياد طرح جديدی نبود اما براقيت و سنگ قرمزش خلاف اين و نشون

ميداد و در کل از نظر من خيلی قشنگ بود

خيره بهش بودم که يک باره از دستم کشيده شد

متعجب نگاهم و دادم به جاويدی که گردنبند و از دستم کشيده بود

بهت زده خيره بود به گردنبند تو دستش و انگار حالش ناخوش شده بود… متعجب

صداش زدم اما بدون اين که نگاهش و بهم بده لب زد

_آواگردنبند مادرمه! فقط… فقط اين سنگ قرمز بهش اضافه شده

وقتی تو بچگی آخرين بار ديديمش دادش به فرزان… فکر میکردم گمش کرده!

نگاهم بين جاويد و گردنبند رد و بدل ميشد و تو دلم به هوش فرزان آفرين میگفتم

حتی اگه جاويدم تو شرکتش اين جعبرو باز میکرد و اين گردنبند و ميديد

هيچ وقت دور نمیانداختش و آخرش يا ميدادش به من يا به جانان

تو افکارم بودم که صدای گريه جانان بلند شد و جاويد انگار با شنيدن اين صدا به

خودش اومد که نفس عميقی کشيد و گردنبند و دوباره گذاشت رو گلای رز تو باکس

سمت جانان رفت و همون طور که جسم کوچولوش رو تو آغوشش ميکشيد انگار که

يه چيز با ارزش و داره بغل ميکنه با ملايمت گفت:

_جون دلم!؟

قشنگ من چرا گريه میکنه!؟

گرسنت شده!؟

مامان و میخوای!؟

نگاهم به جفتشون بود که صدای گريه جانان قطع شد اما جاويد ادامه داد

_شايدم باباش و میخواد

حس خوبی داشتم به اين احساساتش اما با ياد ديشب که تا نصف شب داشت بالا سر

چشمای بسته جانان صحبت میکرد و قربون صدقش میرفت حس حسادت تو تنم

رخنه کرد

هيچ وقت اين طوری قربون صدقه من نرفته بود… هيچ وقت!

اخمی بين ابرو هام نشست که جاويد نگاهش و داد بهم و خنده خنده خوشحال ازين

که جانان تو آغوشش ساکت شده گفت:

_اونايی که میگن بچرو بدون مادرش نميشه ساکت نگه داشت کجان ببينن اين

صحنرو

هيچی نگفتم که تو صورت جانان خيره شد

_بابات و شناختی آره؟ قربون اون چشمات شم خودم بزرگت میکنم دختر خوشگلم

بزرگت میکنم چشم پسرای شهرو دراری

با اين حال صدای گريه جانان باز بلند شد و اين بار قربون صدقه های جاويد افاقه

نکرد و وقتی ديد ساکت نميشه سمت من اومد

_مامانش… خوشگل خانممون گشنش شده!

با اخم نگاهش کردم

_آهان سمت تو مياد و توی بغل تو ساکت ميشه يعنی باباش و ميخواد ولی سمت من

مياد و من ميخواد يعنی فقط گشنش شده!؟

متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم

_تو که تنها میخوای بزرگش کنی خودت شيرش بده

خنديد

_آوا چرا چرت ميگی بگير بچرو گشنشه

حرصی خودم و عقب کشيدم

_ميگم خودت شيرش بده

کلافه گفت:

_ترو حضرت عباس نگاه کنا من شير از کجام بيارم؟ بيا بگيرش!

 

نمیدونم چرا لج کرده بودم

_نمیدونم… اين قربون صدقه هات و براش از کجا مياری شيرتم ازون جا برو بيار

صدای گريه جانان بيشتر شد و جاويد اين بار با اخم بهم نگاه کرد و گفت:

_بيا بريم بابايی شير خشک برات درست کنم مامانت هنوز هورموناش بهم ريختس

داشت میرفت که آخرم طاقت نياوردم خودم و جلو کشيدم و پر اخم ادامه دادم

_واستا بدش من!

لبخندی زد و سمتم برگشت؛ همون طور که آروم جانانو گذاشت تو آغوشم گفت:

_از حسادت شيرت خشک نشه حالا، چشمای تو هم خوشگله!

*پنج سال بعد*

ِ صدای جيغ جانان پنج سا ِ له که خيلی شيرين شده بود با جلوه ی هفت ساله که دور

خونه میدويدن يک لحظم قطع نمیشد و آخر سر اين تِميس بود که روبه بچه ها

توپيد

_بچه ها چه خبرتونه بريد تو اتاق بازی کنين يالا

دو دختر کوچولوی شيرين با صدای نسبتا بلند تميس سمت اتاق ها رفتند و آوا که در

در حال چيدن ميوه ها تو ظرف کريستالی بودروبه تميس دوست خانوادگيشون گفت:

_ولشون کن بابا بزار بچگی کنن

_والا بچگی کردن با خونه خراب کردن فرق میکنه… گفتم يکم زود بيام قبل مهونا

بهت کمک کنم نمی ِ دونستم اين دوتا و ِ لوله آشوب بپا میکنن

آوا ظرف ميوه ای که با حساسيت چيده بود و برداشت و همين طور که سمت ميز

وسط پذيرايی میرفت گفت:

 

 

_ول کن اين حرفارو زنگ زدی ببينی جاويد و کيارش کجان!؟… کلی خريد مونده

جاويد بايد میرفت میخريد

تميس ابرو هانش را بالا داد

_به نظرت کجان!؟

آوا نگاهی به تميس کرد و همزمان باهم گفتند

_کار ديگه

با پايان کلماتی که از زبان همسراشون زياد میشنيدند و واقعا کلافشون کرده بود

خنده ای کردند

همون موقع در خونه با صدای تيکی باز شد و صدا جاويد کيارش پيچيد تو خونه!

دو مردی که از کار کردن سير نمی َ شدند و تازگيام باهم زيادی عياق شده بودند

و شايد دليل اين عياقی شباهت زياد بهمشون بود!

دختر بچه ها که صدای پدرهاشون به گوششون رسيده بود دوباره به سرعت وارد

حال شدند و سمت پدراشون با خوشحالی کودکانه ديويدند و خودشون رو تو آغوش

امن پدرهاشون پرت کردند طوری که صدای جيغ جانانی که جاويد رو صدا ميزد

تو گوش اکو ميشد!

جانانی که پدرش عاشقانه میپرستيدش!

جاويد همون طور که دخترکش تو بغلش بود رو به صورتش با لحنی که فقط

مخصوص جانان بود گفت:

_چطوری آتيش پاره؟

جانان با لحن بچگانش و موهای چتری که زيادی تو دل بروش کرده بود به همراه

چشمای مشکی که زيادی درشت میزد گفت:

_خوبم… بابايی میدونی امروز تولدمه!؟

جاويد سری به تاييد تکان داد و بعد پنج سال قيافش جا افتاده تر شده بود و لب زد

 

_بله که ميدونم

دخترکش سرش را کج کرد

_پس چرا باز دير اومدی؟… تو آخر سر عروسی منم دير ميای

جاويد که خوب میدونست اين حرفا از آوا نشات ميگيره اخم تصنعی کرد

_من بفهمم کی اين عروسی عروسی و انداخته تو دهن تو… بعدشم مگه تو قرار

عروس شی؟!

اين بار به جای اين که جانان جواب بده جلوه خوش زبونی که تا اون موقع به همراه

پدرش نمايانگر بحث جانان و جاويد بودند گفت:

_آره ديگه عمو همه ی دخترا بزرگ شن عروس ميشن

جاويد ابرويی بالا انداخت و کيارش با شنيدن اين جمله از دخترکش تک خنده ای

کرد و روبه دخترا گفت:

_حالا داماد شبيه کی باشه!؟

جاويد روبه جلوه که بغل کيارش بود چشمکی زد و گفت:

_بگو شبيه عمو جاويد بابات ضايع شه

جلوه فقط خنديد ولی اين وسط دخترک شيرين و خوش زبون جاويد گفت:

_شبيه عمو آيدين!

با اين جمله، جاويد فقط خيره شد تو صورت دخترکش ولی صدای قهقه کيارش بلند

شد و همين طور که میخنديد گفت:

_تو از شر آيدين و امثال آيدين خلاصی نداری مثل اين که… چه داماد سر خونه ای

قراره داشته باشی داداش

جاويد همون طور که خيره تو صورت جانان بود گفت:

_پدر من آخه اين انتخاب تو داری

 

آوا که تا اون موقع در کنار تميس فقط خيره به بحثای پدر دختری بود و لذت میبرد

از اين رابطه گرمی که دختراشون با پدراشون داشتند تصميم گرفت حرفی بزنه برای

همين قدمی جلو گذاشت و خيره بهشون گفت:

_انتخاب داماد آيندتون تموم شد يه سلاميم به ما بکنين!

نگاهشان کشيده شد سمت همسراشون و آوا ادامه داد:

_جاويد نيم ساعت ديگه همه مهمونا میرسن ولی من هنوز نصف خريدا و کارام

مونده

جاويد و کيارش تازه نگاه شاکی همسراشون رو ديدند و تو اين گير و دار جانان چند

ضربه به شونه جاويد زد و آرام پچ زد:

_بابايی من و بزار زمين خدا تورم بيامرزت

جاويد از شيرين زبونی دخترش قند تو دلش آب شد و در آخر جانان رو گذاشت زمين

_حرص خوردن نداره الان ميرم میگيرم

با پايان جملش کيارش همون طور که جلورو میگذاشت روی زمين و میگفت برو

بازيت و کن روبه جاويد کرد

_جاويد آريانمهر به خريد خانه میرود

اصلا تو تصوراتم همچين چيزی نبود خراب کردی همه چيو لعنتی…

حالا حال خانوم من چطوره!؟

جملش روبه تميس تموم شد اما تميس اخمی کرد بدون هيچ حرفی به کيارش همون

طور که عقب گرد میکرد خطاب به آوا گفت:

_من برم لباس جلورو تنش کنم الاناس مهمونات بيان!

آوا سری تکون داد و کيارش از رفتارای يهويی زنش دستی پشت گردنش کشيد

_من برم ببينم به کدوم گناه کرده و نکرده اين طوری رفتار میکنه… با اجازه

کيارش که پشت سر تميس رفت آوام پشتش رو کرد و خواست بره سمت آشپز خونه

تا به کار هايش برسه اما از پشت کشيده شد تو آغوشی که عطرش هنوز هم مستش

میکرد!

جاويدی که همسرش رو به آغوش کشيده بود در گوشش لب زد

_خوشگل شدی

_نکن جاويد نمیبينی مهمون داريم!؟ برو خريدارو بکن تا بقيه نيومدن

جاويد بی اعتنا به غرای آوا لبش و رو گردن آوا گذاشت و کوتاه بوسيد و حق به

جانب گفت:

_زنمی هر جا دوست دارم بغلت میکنم؛ اخمات و باز کن مهمون داريم

دير کردنمم به خاطر شرکت بود يهو کار پيش اومد… خودت که ديگه میدونی

شرايط و خانم شريک!

آوا خودش رو از جاويد جدا کرد و خيره تو صورت مردونش که هنوز هم برايش

جذابيت قبل رو داشت و شايد هم بيشتر گفت:

_جاويد من ازت میخوام اول شريک زندگيمون باشی و باشم بعد شريک کاری بازم

جای شکرش اين جاست مثل دفعه های قبل ساعت ده يازده شب نيومدی

الانم ديگه حرف فايده نداره به خدا نصف کارام مونده برو خريدارو بکن

جاويد نفس عميقی کشيد و سرش به تاييد حرفای آوا تکون داد

 

هنوز هم بعد گذشت پنج سال گاهی واقعا يادش ميرفت زندگيش کاملا مشترک شده

و در اين مضوعات حق کاملا با آوا بود!

خيره به اطراف شد و همين طور که گوشه گوشه ی خونرو با چشم میگشت گفت:

_مثل پارسال به خود جانان دم مهدکودکش گل نداده!؟

آوا که سمت آشپز خونه ميرفت ايستاد و برگشت… خير شد به جاويد و گفت:

_نه…! نه گل فرستاده اين جا نه مثل پارسال دَم مهدکودک بهش گل داده

فکر کردم شايد مثل وقتی که به دنيا اومده بود يا تولد يکی دو سالگيش واسه تو و به

آدرس شرکت گل فرستاده!

جاويد سری به چپ و راست تکون داد

_برای منم چيزی نفرستاده

_اما هر سال قبل تولد جانان اين موقع ها براش گل میفرستاد نکنه طوريش شده!؟

جاويد کلافه و شايد نگران از اين که برادر ناتنيش امسال تولد دخترش هيچ گلی

نفرستاده سری به چپ و راست تکان داد و سمت خروجی رفت اما هنوز هم فکرش

درگير بود که فرزان کجاست يا چی شده که امثال هيچ گلی برای جانان نفرستاده!

پنج سال بود هيچ خبری از فرزان نبود؛ درست همون طور که جاويد ازش خواسته

بود و با اين تفاوت که هنوز هم يک جورايی سايش رو نشون ميداد ولی الان خود

جاويد میخواست که ببينتش چون ديگه نهتنها بهش شک نداشت بلکه خودش رو

خيلی خيلی مديون اون مرد میدونست!

پنج سال بود که فقط صبح روز تولدای جانان گل رز قرمز میفرستاد و فقط تو چهار

سالگی جانان بود که دَم مهدکودکش اون طور که جانان میگفت خود فرزان بهش

َ دوتا شاخه گل رز مخملی قرمز داده بود و يه جورايی خودش و هرچند ناشناخته

نشون دخترکشون داده بود ولی امسال هيچ خبری ازش نبود و اين نگران کننده بود!

صدای خنده و آهنگ قاطی شده بود و همه تقريبا حضور داشتند!

آيدينی که هميشه گرم کننده مجلس بود و دل بقيرو شاد میکرد به همراه شهرزادی

که بد يا خوب جديدا شده بود نامزد آيدين!

آتنايی که به همراه برادرش اومده بود و بعد مدت ها تونسته بود سرپرستی برادرش

رو به عهده بگيره و به زندگيش سراسامون بده

هر چند که مديون کمکای دورا دور فرزان بود! هر چند که مثل خيليای ديگه به

کسی که دوستش داشت نرسيده بود اما از زندگی دست نکشيده بود و با همه ی خوبيا

و بديای زندگی کنار میيومد!

 

مادر جاويد به همراه نرگسی که اون همه راه رو از شيراز کوبيده بودند و اومده

بودند تا در تولد جانان حضور داشته باشند!

کيارش و تميسی که خودشون يک کتابچه داستان دارند و الان رفيق جون جونی و

خانوادگی جاويد و آوا بودند!

همه بودند ولی جای يک نفر به شدت خالی بود… فرزانی که امسال حتی سايشم

نشون نداده بود

با تمام اين تفاضيل بالاخره جاويد کيک بزرگی که روش عکس آدم برفيه مورد علاقه

جانان هک شده بود و از يخچال دراورد و وارد پذيرايی شد و همه يک صدا خواندند

_تولد تولد تولدت مبارک… مبارک مبارک تولدت مبارک… بيا شمع هارو فوت کن

که صد سال زنده باشی…تولد…

جاويد کيک رو روی ميز جلوی جانان گذاشت و شمع روشو روشن کرد

_آرزو کن بعد فوت کن!

دخترک تو دلبُرش که با لباس سفيد عروسکيش تو دلبرو تر شده بود قُد سرش و

انداخت بالا و گفت:

_نمیخوام من گفتم واسه تولدم ماشين شارژيه صورتی بگير رفتی مشکی گرفتی

جاويد کلافه نفس عميقی کشيد، گاهی چقدر بد شبيه خودش با دقت جزئی گرا میشد…

لبش و تر کرد و روبه جانان گفت:

_حالا چه فرقی داره؟

جانان اخمی کرد و سرش و کج کرد که صدای آيدين بلند شد

_عمو جون تو حالا شمعت و فوت کن من خودم صورتيش و ميخرم برات… بابات

عادت داره نظرای خودش و تحميل کنه به ديگران

با پايان جملش جاويد نگاهش رو به ماشين شارژيه مشکی کنار خونه داد که تو مغازه

اسباب بازی فروشی چشمش و گرفته بود ولی با خودش مرور کرد که نبايد عقده

 

های کودکی خودش رو سر جانانی که واقعا جونش بود خالی کند برای همين سر

دخترکش رو بوسيد و با ملايمتی که فقط مخصوص جانان بود گفت:

_بيا عموت به عهده گرفت يکی ديگه برات بخره که صورتی باشه

_عمو آيدين دروغ زياد ميگه

صدای خنده جمع بلند شد و اين وسط آوا بود که در ميون جمع گوشزد گرانه جانان

و صدا

زد

جاويد بعد اين که تک خنده ای کرد نگاهش رو به آيدين داد و گفت:

_بچم فهميده رو تو نميشه حسابی باز کرد

آيدين دستی پشت گردنش کشيد و روبه جانان گفت:

_پدر صلواتی خوبه نصف اون اسباب بازيايی که تو اتاقت رو من گرفتم

جاويد لبخندی زد و روبه دخترش اطمينان گرانه گفت:

_خودم ميرم عوضش میکنم صورتيش و ميگيرم

جانان که به حرفای پدرش اطمينان داشت ديگر هيچی نگفت، خيره به کيک شد و

خواست شمع رويش رو فوت کند اما صدای زنگ در باعث شد از کارش دست

بکشد!

جاويد و آوا متعجب بهم خيره شدند..!. منتظر شخص ديگری نبودند اون هم وقتی

آخرای مهمانی بود.

اين وسط جانان از روی مبل پريد پايين و طبق عادت هميشگيش همين طور که سمت

در میدويد گفت:

_من باز میکنم

از جمع فاصله گرفت و سمت در رفت

در رو باز کرد و با چشمای درشتش خيره شد به مرد قد بلندی که پشتش بهش بود!

 

با لحن بچه گانش پرسشگرانه گفت:

_بفرمايين!؟

مرد با شنيدن صدای دوست داشتنی کسی که انتظار نداشت اولين نفر در اين خانه

ببينتش لبخندی زد و با شاخه گل رز قرمزی که در دستانش بود برگشت!

نگاهش به دخترکی خورد که موهای بلند مشکی فِر شدش دورش ريخته شده بودند

و با چشمان عروسکی به رنگ شبش کنجکاوانه به او نگاه میکند!

روی زانو نشست تا هم قد جانانی شود که خودش اسمش رو انتخاب کرده بود، با

ِ دقت محو صورت دختر بچه بود ولی با ديدن گردنبند طرح گلی که وسطش يک

سنگ قرمز کار شده بود و تو گردن سفيد دخترک خودنمايی میکرد لبخندش عميق

تر شد و شاخه گل رز قرمز تو دستش رو سمتش گرفت!

دختر بچه با ديدن اين مرد عجيب گيج شده بود و ياد جمله پدرش افتاده بود که بارها

گفته بود از غريبه ها چيزی نگير اما اين مرد در نظرش غريبه نمیآمد؛ برای همين

لبخند کودکانهای زد و شاخه گل رز رو از مرد گرفت!

مرد عکس العمل جانان رو که ديد با دستش موهای جانان رو از صورتش کنار زد

و خيره تو چشماش بی اهميت به صداها و خندههای داخل خانه که نشان از حضور

مهمانانشون بود گفت:

_تولدت مبارک جانان!

دخترک که غرق چشمای عسلی مرد غريبه شده بود فقط لبخندی زد اما کمی عقب

تر از اون مادرش بود که ناباور و بهت زده خيره به فرزان بود!

فرزانی که بعد از پنج سال يک دفعه جلوی در خانشان آمده بود!

اين قدر بهت زده شده بود که وقتی قامت فرزان رو ديد نتونست هيچ عکس العملی

نشون بده و حتی جلو تر بره

فقط مات زده انگار که خواب ديده باشد سر جايش ايستاده بود و قطرات اشکش روی

صورتش میريخت

حتی توان نداشت جاويد رو صدا بزنه

و بالاخره وقتی فرزان دوباره روی پاهايش ايستاد نگاهش به آوا خورد!

آوايی که هنوزم تنها دوست او بود و چقدر دلتنگش بود اما اين دلتنگی لازم بود!

برای ادامه ی زندگيش با جاويد لازم بود که فرزان بره و دلتنگی ايجاد کنه

نگاه عسليش که تو چشمای آوا زوم شد آوا دستش رو روی دهنش گذاشت و ناباور

سرش و به چپ و راست تکان داد

_فر…فرزان…! فرزان…! اومدی! بالاخره؟

جانان نگران نگاهش رو به مادرش داد و سر در نمیآورد و ذهن کوچکش کم کم

داشت ترسيده ميشد اما صدای جاويد که داشت نزديک ميشد خيالش را راحت کرد

_آوا؟ جانان!؟… کجا رفتين يهو

جاويد که نزديک در شده بود از همون فاصله هم میتوانست قيافه ی برادرش رو

ببينه و مات زده بشه!

ايستاد…!

ناباور چند بار پلک زد که صدای بم فرزان بلند شد

_مهمون ناخونده نمیخواين!؟

جاويد نگاهش رو به دخترکش داد که نزديک فرزان ايستاده بود و در دستش يه شاخه

گل رز بود!

دوباره خيره شد به مردی که مديونش بود ولی اين بار ديگه نيستاد و با قدمای بلند

سمتش رفت

آوا با اين که میدانست جاويد ديگه نه کينه ای از فرزان دارد نه ديگه اون رو دشمن

خودش ميدونه ترسيده خيره شد به جاويد!

 

میترسيد باز مثل دفعات قبل دست به يقه بشن برای همين جاويد رو ترسيده صدا زد

اما جاويد بیاهيمت با قدم های بلند سمت فرزانی میرفت که صامت و ثابت سرجايش

ايستاده بود!

و همين که به فرزان رسيد بدون هيچ درنگی برادرانه، محکم کشيدش تو آغوش

مردونش و لب زد

_اومدی!

آوا که خيالش راحت شده بود نفس عميقی کشيد ولی با چشمانی اشکی هنوز ناباور

خيره به صحنه روبه رويش بود و فرزان با مکث دست هايش رو بالا آورد و دور

شانه های جاويد پيچاند و همين طور که خيره به چشمان آوا بود لبخندی زد و گفت:

_هيچ وقت نرفته بودم!

َ آوای نياز تو يعنی صدای کسانی که گه گداری نياز دارند به ذره ای محبت واقعی تا

ديوار تنهاييشون رو خراب کنند!

پس ياد بگيريم با آوايی که داريم محبت کنيم و عشق بورزيم زيرا آوای نياز تو يعنی

نياز همه ی ما انسان ها به عشق!

پايان

نويسنده = کيميا مهر

 

 

دوستان ممنونم از همراهيتون، رمان اولم بود کم و کاست زياد داشت اما باز هم شما

عزيزان حمايتم کرديد❤️

رمان دوم بنده

رمان رز های وحشی

که در آن شخصيت فرزان وجود دارد.

 

«نظرتون چیه ؟ رزهای وحشی رو شروع کنیم؟»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
49 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sama
Sama
1 سال قبل

یه قسمت هاییش مثل وسطاش به شدت اعصاب آدمو بهم می‌ریخت من در حدی بودم که دیوونه میشدم گریم می‌گرفت اما در کنار این موضوع خیلی زیاد قشنگ بود مخصوصا پایانش خلاصه خیلی عالی بود اگر اون قسمت های اعصاب خورد کنی رو فاکتور بگیریم😂❤

n.ch
n.ch
1 سال قبل

بچه ها لطفا یکی بگه رازه فرزان چی بود؟
من خوندمش ولی چون مال خیلی وقت پیش بوده یادم نمیاد!

Sama
Sama
1 سال قبل
پاسخ به  n.ch

یکی از کلیه هاشو به جاوید داده بود فکر کنم

Mhsa
Mhsa
1 سال قبل

واییی اینارو چرا تو تلگرام نزاشتیییبی خوب شد اومدم اینجا دیدم این پارت هاروووو چرا تلگرام انقد عقبیم پسس عررر چقد خوب بودد ولی خیلی زود تموم شد

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

این رمان بینظره واقعا

Mahboob
Mahboob
1 سال قبل

رمانت خیلی قشنگ بود مرسی ازت 😘رمان بعدتم شروع کنی که عالی میشه 😍

فاطی
فاطی
1 سال قبل

چون گفته خوب یا بد شهرزاد شده نامزد آیدین اونم همسرش نه ها گفته نامزد.. پس امیدوارم در رزهای وحشی نامزدی بهم بخوره آیدین آتنا رو بگیره😄هرچند بنظر فرزان بیشتر به آتنا میاد چون هردوتا سختی زیاد کشیدن😥

Shaghayegh
Shaghayegh
1 سال قبل

به شخصه عاشق رمانت شدم نویسنده ی عزیز و اینکه هر روز در حد توانت سعی میکردی برامون پارت بنویسه بی نهایت برای من باارزشه
و با شوق منتظر اون رمان هستم چون هر رمانی که فرزان توش حضور داشته باشه معرکه میشه
عاشق شخصیت فرزان بودم تو این رمان 🤍

آنالی
آنالی
1 سال قبل

چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم که این رمان ادمه داره چون واقعا حیف بود که فرزان همینجوری رها بشه، متشکرم🩷

sadaf.sh
sadaf.sh
1 سال قبل

منظور جاوید از اینکه راهمون یکیه ولی مقصدمون یکی نیست چی بود؟؟؟؟
من فقط واسه فرزان زار زدم یا شما هم زدین؟

Butterfly
Butterfly
1 سال قبل

تو رمان رز وحشی یعنی فرزان عاشق میشه؟
کاشکی آوای نیاز تو جلد دو رو هم مینوشتید که راجب جانان و اینا باشه🙂

ماهک
ماهک
1 سال قبل

سلام کیمیا خانم گل رمانت عالی بود محشرر بود بی صبرانه منتظر رمان بعدی رزهای وحشی هستم💕💋

صدیقه
صدیقه
1 سال قبل

عالی بود و واقعا قشنگ تمام شد سپاس بیکران از شما نویسنده عزیز

reyhaneh
reyhaneh
1 سال قبل

واقعا رمان زیبایی بود ممنون نویسنده ❤️

L. E
L. E
1 سال قبل

عالی بود❤️

سحر
سحر
1 سال قبل

عالی بود و خداروشکر دیگ کشش ندادین.. من از شخصیت فرزان خیلی خوشم اومد مطمئنا اون رومانتون هم عااالی میشه

علوی
علوی
1 سال قبل

صبحی از خواب بیدار شدم بدو بدو اومدم برای پارت رمان 9 صبح، یادم اومد دیشب تموم شد!!
به نظرم بعدی رو شروع کن، شخصیت فرزان یه رمان که هیچ، یه مجموعه داستان می‌شه در موردش نوشت.
به خصوص که کنجکاوم این 5 سال چطور پسر یک سرمایه‌دار مطرح، که خودش هم تو کار فشن و مد و تربیت مدل و مانکن بوده تونسته قایم بشه و بدون درز هیچ خبری زندگی کنه!

black girl
black girl
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

شاید رفته خارج چون کار اصلیشون اونور بود

شایلی
شایلی
1 سال قبل

حیح‌واقعن‌قشنگ‌بود‌حال‌کردممم‌و‌متفاوت‌بود‌از‌بقیه‌رمانا‌ اونیکی‌رمانتم‌شروع‌کن‌مرسییییح‌و‌اینکع‌آیدین‌با‌یکی‌دیگع‌نامزد‌کردم‌جالب‌بود‌همیشه‌که‌همه‌بهم‌نمیرسن:))

ستی
ستی
1 سال قبل

سلام خداقوت کیمیا خانم، خسته نباشید میگم بابت رمان زیباتون واقعا احسنت قلمتون عالیه 👏🏻 👏🏻 👏🏻
تشکراز ادمین عزیز🌹🌹🌹
بی صبرانه مشتاق رمان
رزهای وحشی#

❤ ❤ ❤ ❤ ❤

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ستی
طرفدار 🌞
طرفدار 🌞
1 سال قبل

بهترییینیییی عالی بودددد

همتا
همتا
1 سال قبل

بالاخره تموم شد
فقط خوشم نیومد آیدین با شهرزاد نامزد کرده بود، شایدم دوس داشتم زیادی اونجور که دوس دارم پیش بره
قشنگ بود، بدون شک رمان رزهای وحشی هم زیبا میشه
خدا قوت

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط همتا
دسته‌ها
49
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x