سمت اتاقمون که رفت ناخوداگاه چنگ زدم به بازوش و با تموم ناتوانی و ضعف توی بدنم نه ای گفتم که به گوش خودمم نرسید ولی انگار شنید که ایستاد.
ایستاد و چشماش و کلافه باز و بسته کرد و سمت اتاقی که یه زمانی برای من بود رفت و وقتی رو تخت گذاشتتم و پتویی روم کشید تازه فهمیدم چقدر سردمه و بدنم داره میلرزه از سرما...
کنارم دراز کشید و محکم کشیدم تو بغلش دوست داشتم پسش بزنم اما از سرما و ناتوانی نه جونش داشتم نه میتونستم از آغوش گرمش بگذرم اونم وقتی از سرما میلرزیدم، آغوشی که چند ساعت پیش برام منفور شده بود ولی الان…
سرش و تو موهام فرو کرد همین طور که من و به خودش میفشرد صداش اومد
_برام مهمی ولی وقتی اسم رفتن و میزنی به جنون کشیده میشم… نمیخواستم اون جوری رفتار کنم… عصبیم کردی
حتی یه ببخشیدم نگفت توضیح میداد دلیل رفتار و کاری و که کرده بود!
_آوا؟! نلرز ترو قرآن تو بغلم این جوری نلرز… بگو چیکار کنم آروم شی! آوا؟
از این جملش هق هقی کردم که باعث شد کلافه تر ادامه بده
_نلرز لعنتی… نلرز
خودمم نمیدونستم از سرما میلرزیدم یا از آغوشی که برام تا دیروز امن ترین جای دنیا بود ولی امروز تو چند دقیقه همه ی باورام خراب شده بود…
_آوا؟!
دیگه سکوت نکردم و طوری که دندونام بهم میخورد گفتم:
_فَ…فر..دا وقت بگی..ر محضر هم..همون جایی که رف..رفتیم صیغم کردی…دیگ..دیگه نم…نمیتونم!
×××
رو تخت نشسته بودم و خیره به صفحه گوشیم بودم، دعا دعا میکردم جوابم و این بار بده و مثل سری پیش نگه خودت خودتو نجات بده چون من دیگه برام هیچی مهم نبود؛ فقط میخواستم همین صیغه کوچیکی که من و جاوید و بهم مرتبط میساختم از بین بره و برم پی زندگی خودم و یک دقیقه هم دیگه کنارش نمونم چون دیگه نمیتونستم.
خفه میشدم با فکر این که جاوید زن و زندگی داره و من این گوشه نقش سرگرمی دارم براش! شده بود دوباره بر میگشتم تو همون محله ها و منطقه قبلیمون یا یه مسافر خونه معمولی زندگی میکردم اما دیگه جایی که به اسم یا نام جاوید باشه نه… نمیخواستم دیگه هیچ جوره بهش مرتبط بشم بد شکونده بودتم و از طرفی نمیخواستم آویزون یه زندگی باشم.
حالا هر نوعش…چه زندگی که به قول خودش فیلم و اجبار بود براش یا زندگی که از نظر من یه زندگی کامل بود و جاوید سر خودش و داشت گول میزد با این حرفاش، در کل هر زندگی که اسمش و میزاشت نمیخواستم باعث بانی خراب شدنش من بشم.
الان فقط دعا میکردم فرزان جواب پیامم و بده و بفهمه دیگه دارم دست و پا میزنم تا ازین زندگی خیالی کوتاه که واقعا هم شیرین بود ولی آخرش تلخ خلاص بشم.
اگه جواب میداد تنها کسی بود که میتونست من و از چشم جاوید کامل پنهون کنه چون میدونستم هر جا برم جاوید دنبالم میاد و قشقرق به پا میکنه اما دیگه زندگی من به اون ربطی نداشت و این وسط فقط مشتاق بودم فرزان میخواد چه بازی و دوباره شروع کنه اونم با من… تو فکر خودم بودم که با باز شدن در گوشیم و خاموش کردم و نگاه غم زدم و به جاویدی دادم که حال روزش زیاد خوب نبود و به خاطر من سرکار نرفته بود.
سمتم اومد و بی حرف دستش و گذاشت رو پیشونیم و گفت:
_خوبه تبت قطع شده… پاشو بیا یه چیزی بخور
_وقت گرفتی؟!
اخماش رفت توهم… صدام بیش از حد گرفته بود!شاید به خاطر سرما خوردگیم بود شایدم جیغای دیشبم این صدارو برام ساخته بود.
_پاشو یه چیزی بخوریم بعدش قشنگ حرفامون و میزنیم
_من حرفی ندارم با تو… موقعی که باید حرف میزدی نزدی الانم دیگه حرفی نمونده!
نگاهش و کلافه به اطراف داد و دستی تو صورتش کشید و بعد مکثی نگاه تندش و بهم داد
_فکر کردی الان من کَکمم نمیگزه ازین وضعیت به وجود اومده؟ فکر کردی فقط خودت داری این جا اذیت میشی؟!
آوا مثل بچه آدم پاشو بیا سر میز باهم حرف بزنیم نه که تخت گاز بری رو اعصاب من تا کاری کنم یا حرفی بزنم که مثل سگ بعدش پشیمون بشم
دهن باز کردم بگم مثل دیشبت؟ اما یهو چشمم به گوشیم خورد که صفحش روشن خاموش شد و این نشون میداد پیامی برام اومده و ساکت شدم… یعنی جواب داده بود!؟
جاوید غرید
_پاشو بهت میگم
با صدای جاوید به خودم اومدم و برای این که از اتاق بره بیرون تا زود تر نگاهی به گوشیم بندازم با اون صدای گرفتم گفتم:
_با..باشه تو برو میام خودم
با همون اخمای درهمش با مکث نگاهش و ازم گرفت و رفت… میدونستم از کوتاه اومدن یهوییم تعجب کرده ولی الان فقط می خواستم ببینم پیامی که برام اومده از طرف فرزان یا نه!
در و که بست سریع گوشیم و روشن کردم و با دیدن جواب دادنش چشمام گرد شد… نه به سری قبل که جواب هیچ کدوم از پیاما و زنگام و نداد نه به این سری که زود جوابم و داد!
شاید فرقش بر این بود که اون سری سوالایی پرسیده بودم که جواباشون و خودم میدونستم ولی الان خیلی صریح نوشته بودم
(بعد از جداییم نمیخوام یک لحظم کنارش بمونم… لطفا کمکم کن)
سریع وارد صفحه چتمون شدم و با دیدن جواب پیامش لبخند تلخی رو لبم نشست
(چه موقع؟ وَ آدرس؟)
پس کمکم میکرد!
نفس عمیقی کشیدم که یکی تو گوشم داد زد
کمک؟! مگه نشنیدی خودش بهت گفت کاراش یه نفعی برای خودش داره و کمکی در کار نیست… کمک؟!
آوا بیا و از احمقیتت کم کن!
از جام بلند شدم و سری تکون دادم به چپ و راست و گوشیم و خاموش کردم، انداختمش رو تخت تا بعداً جوابش و بدم زیر لب زمزمه کردم
_اصلا هر چی کمک… سو استفاده… هر چی الان فقط میخوام این آتیش درونم خاموش بشه میخوام بهش بفهمونم بدون اونم میتونم همین!
از اتاق بیرون زدم و سمت آشپز خونه رفتم.
بدون هیچ حرفی پشت میز ناهار خوری نشستم و نگاهم و به خوراکیا روی میز دادم اما با وجود ضعف شدیدم میلم به هیچ کدومشون نمیکشید و فقط خیره نگاه میکردم به میز پر پیمونی که جاوید چیده بودتش… روبه روم نشست و لیوانی جلو روم گذاشت
_بخور
به لیوانی که محتویات توش نشون دهنده شیر گرم همراه عسل بود نگاهی انداختم و چون حوصله بحث نداشتم برش داشتم جرعه ای خوردم
_چه ساعتی میریم برای باطل شدن صیغه؟!
با اخمای درهمش که بیشتر از این فکر کنم جایی برای توهم رفتن نداشت گفت:
_صبحونت و بخور بعدا حرف میزنیم
متنفر بودم که باهام مثل یه بچه رفتار میکرد متنفر… کلافه لیوان و رو میز گذاشتم
_کِی؟!
_آوا باز دوباره شروع نکن
_نه اتفاقا میخوام تمومش کنم… کی؟!
دستی تو موهاش کشید و یکم اطراف و نگاه کرد
_چه امروز چه فردا چه پس فردا چه همین یکی دو ساعت دیگه! چه فرقی میکنه وقتی اون صیغه هیچ اهمیتی برای من نداره جز یه تیکه کاغذ!… چه فرقی میکنه وقتی تو قرار کنار من باشی تو این خراب شده یا هر جای دیگه… اون صیغه هیچ اهمیتی نداره آوا این و سعی کن بفهمی چون باطل شدنش هیچی و از بین نمیبره بین من و تو… فقط یه تیکه کاغذ که باطل شدش و میخوام به ژیلا نشون بدم… این حرفای من و تو اون مغز پوکت فرو کن
سری به چپ و راست تکون دادم
_نظر من چی! انتخاب من چی؟!
اصلا این وسط من نقش چی و دارم پس؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی زیاد دلم خنک میشه اگه آوا ولش کنه و بره
باید بفهمه جاوید زندگی بقیه بازیچه نیست