رمان آوای نیاز تو پارت 109 - رمان دونی

 

×××

 

جاوید

 

نگاهم فقط دور سالن می‌چرخید و می‌چرخید ولی نبود

یا بهتر بود بگم نبودن و من فقط نگاهم و به دور سالن اطرافم می‌دادم تا شاید بالاخره دوباره ببینمشون

با حس ضربه ای تو پهلوم توسط ژیلا به خودم اومدم و صدای عاقد و انگار تازه شنیدم

_آقا داماد شمام زیر لفظی می‌خواید؟!

 

همه خندیدن ولی من فقط با اخم نگاهی به عاقد انداختم و بله ای گفتم و بعدش صدای کف و سوت بلند شد همراه صدای یه عده که میگفتن تور و از صورت عروست کنار بزن… ناچار سمت صورت ژیلا برگشتم تور و از صورتش کنار زدم و خواستم نگاهم و بگیرم اما نگاهم تو چشماش زوم موند

نه به خاطر این که مجذوبشون شده بودم نه!

به خاطر این که عجیب رنگ چشماش شبیه رنگ چشمای آوا شده بود اونم با لنز سبزی که گذاشته بود ولی چنان با دیدن رنگ چشمایی که شبیه آوا بود یاد خاطرات و صورتش و خنده های ته دلیش افتادم که یه لحظه حس کردم آوا کنارم نشسته…

 

فقط نگاهم به چشماش بود که با صدای یکی که گفت اقا داماد غرق نشی و صدای خنده بقیه به خودم اومدم و انگار تازه کامل صورت ژیلا می‌دیدم… اخمام رفت توهم و تو دلم لعنت فرستادم به خودم که راه و بی راه تموم وجودم یک دفعه می‌رفت تو خاطراتمون و از این دنیا پرت میشدم به دنیا خودم!

 

نگاهم و ازش گرفتم و دادم به سالن ولی این بار در کمال تعجب آوارو دیدمش… کنار ورودی سالن داشت خیره نگاهم می‌کرد ولی همین که نگاهم و دید چیزی در‌ گوش فرزان‌ گفت و سمتی رفت و از نگاهم خارج شد.

فرزان هم دست به جیب بیخیال داشت نگاهم میکرد و یه جور نگاه تمسخر آمیزم تو چشماش موج میزد که انگار می‌دونست درونم چه بلوایی ولی هیچ راه فراری ندارم

 

دستی رو صورتم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم ازین همه فشار زیاد عصبی که روم بود… علاقه زیادی داشتم پاشم از وسط این جمعیت بزنم بیرون و دنبال آوا برم اما نمیشد و تازه نوبت به هدایا رسیده بود که واقعا نه ارزشی داشت برام نه اهمیت ولی دیگه نمی‌تونستم بشینم‌ و هیچ کاری نکنم برای همین بی توجه از جام بلند شدم و ببخشیدی گفتم‌ که صدای همهمه ای بلند شد ولی بی اهمیت سمتی رفتم‌ که آوا رفته بود و توجه ای نکردم به نگاه کنجکاو خیلیا

 

وارد سال دیگه ای شدم که کسی توش نبود

در اصل همه تو سالن عقد جمع شده بودن و جز چند تا بچه که داشتن بازی میکردن و دنبال هم میدوییدن کسی تو این سالن نبود

 

یک دفعه یاد روزی افتادم که اوایل صیغم بود با اوا بعد شرکت آوا یهویی غیبش زد و در آخر آمارش و از چند تا پسر بچه ای که هم محله ی خودشون بود دراوردم… نیشخندی زدم و روبه یکی از دختر بچه ها که از بقیه بزرگ تر میزد گفتم:

_یه خانمی و ندیدین که لباس آبی تنش باشه؟

چند لحظه پیش وارد این جا شد

 

_چرا عمو رفت اون جا

 

 

نگاهم و به جایی که بهش اشاره کرده بود دادم‌ و سمت رختکن پا تند کردم!

 

 

×××

 

آوا

 

نگاهم تو آینه به خودم بود و لب زدم

_دیدی چی جوری بهش نگاه میکرد؟!

 

مثل دیوونه ها لبخندی زدم و جواب خودم و دادم

_آره دیدم درست مثل قبلا که تو چشمای تو خیره میشد

 

سری به چپ و راست تکون دادم و با بغض گفتم:

_مگه قرار نبود فقط به من این جوری نگاه کنه؟! مگه قرار نبود قید چشمام و نزنه؟!

 

این دفعه سری به معنی اره تکون دادم و روبه خودم گفتم:

_خب دروغ گفت

 

دستی زیر چشمام کشیدم نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم

_انتقامم و ازت میگیرم جاوید آریانمهر انتقام‌ این احساسات کشته شدم و ازت میگیرم… یادت باشه خودت یادم دادی تنهاییو

 

چند بار نفس عمیق کشیدم و رو صندلی چوبی پر طرح گوشه رختکن‌ نشستم و سرم و به دیوار پشتم تکیه دادم.

یاد نگاه شیفتش افتادم به ژیلا و لبخند پر ذوق ژیلا که تمام باورای من در عرض چند ثانیه نابود کرد

دیگه دلم نمی‌سوخت برای تمام کارایی که می‌خواستم بکنم، اصلا مگه برای اون مهم بود دیگه؟!

 

کاش اون لحظه وارد سالن نمیشدم و اون صحنه و نمی‌دیدم اون نگاه شیفتش به ژیلا اون‌نگاهی که یه زمانی‌ فکر‌ می‌کردم‌ فقط برای من و مختص به من، نه هیچ‌ کس دیگه ولی ایرادی نداره

آوا ذات آدمار و بشناس!

 

چشمام بسته بود اما با حس نگاه سنگینی چشمام رو باز کردم و با دیدن رنگ سیاه نگاهش که از همیشه تیره تر به نظر میومد به قدری تو بهت رفتم که جیغی زدم و از جام بلند شدم

 

با اخمای درهم به بالا و پایینم و نگاهی کرد و من از تعجب نمی‌دونستم باید چیکار کنم

داماد این جا چیکار می‌کرد؟

 

چند قدم بهم نزدیک شد و با صدایی که بلند نبود ولی معمولیم نبود گفت:

_این چیه پوشیدی کل بالا تنت معلوم!

 

فقط نگاهم بهش بود و بعد شنیدن جملش اخمام رفت توهم

بدون حرف خواستم از کنارش رد شم که بازوم و گرفت و تو صورتم لب زد

_این بچه بازیار و تموم کن آوا داری بد میری رو روان و اعصاب من

 

 

 

 

دستم و از دستش سعی کردم بیرون بکشم اما موفق نبودم و با تقلا گفتم:

_ولم کن الان یکی مارو می‌بینه بد میشه برات آقا داماد… ولم کن جناب

 

 

حرصی مچ دستم و فشرد و جدی گفت:

_به من نگاه کن

 

 

ناخواگاه تو صورتش خیره موندم که از لای دندوناش ادامه داد

_گور بابای همه خب… گور بابای همه!

آوا از خونه فرزان پات و بکش بیرونو این لج و لجبازیات و بزار کنار

من تورو بهتر از هر کس دیگه ای می‌شناسم آدم این که در عرض دو سه روز بری با یکی دیگه نیستی پس برای من فیلم نیا… مثل بچه آدم از همین جا یه راست میری خونه فهمیدی؟

 

 

چند بار پلک زدم‌ و دستم و محکم این بار از دستش کشیدم بیرون و مثل خودش تو صورتش لب زدم

_گور بابای همه نه؟! آره خب گور بابای همه فقط جناب آریانمهر مهمن… من و میگی میشناسی! آره خب منم فکر می‌کردم می‌شناسمت اما اشتباه فکر می‌کردم، آدما پیچیده تر از اون چیزین که کسی بخواد اصلا بشناستشون حتی گاهی خودشونم خودشون و نمی‌شناسن مثل الان من دیگه نمیدونم چی می‌خوام‌ چی نه

اصلا پاشم بیام کجا؟! وسط زندگی تو با کسی که دیدم چیجوری نگاهش میکردی؟! برای چی بیام؟!

که یه سرپناه بهم بدی با یه لقمه نون و یکم توجه بهم‌ کنی؟!

نیازی ندارم جاوید آریانمهر، نیازی بهت ندارم دیگه خودم برای خودم بستم و این و بدون تنهایی و تو بهم یاد دادی تو

وَ ازتم ممنون می‌شم دیگم مزاحم من بچه نشی

 

 

خواستم از کنارش رد بشم که یهو محکم کوبیده شدم به دیوار پشتم و کمرم تیر کشید!

گلوم و گرفت و در گوشم با صدایی خشدار گفت:

_حرفای گنده گنده میزنی یا بهتر بگم حرفای فرزان و میزنی…گوش کن ببین چی میگم یه بار تو اتاقک خونه شما کنار گوشت لب زدم چیزی که مال من شد مــــال مــــن شــــد… تو قبول کردی با همه زاویه هاش قبول کردی چه با فکر‌ چه بی فکر قبول کردی

 

 

تنفرو می‌تونست تو چشمام ببینه؟

چی شد که عشقم به نفرت کشیده شد؟

نگاهم و که دید ادامه داد

_این طوری بهم‌نگاه نکن!

آدم باید حواسش به حرفایی که از دهنش در میاد باشه الانم هنوزم‌ مال منی پس این لجبازیات و نه بزار کنار بزار راهی و که از جاده صاف و صوف میشه رفت و مثل آدم بریم… اینم یاد آوری می‌کنم حواست به تمام زَوایا تنت باشه که دست فرزان رو هر کدوم از قسمتای بدنت بخوره آتیشت میزنم آوا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Prm
Prm
1 سال قبل

دوباره باید تا فردا صبر کنیم برای پارت 🥲

علوی
علوی
1 سال قبل

چرا جاوید حس می‌کنه با دعوا کارش پیش می‌ره؟؟

Prm
Prm
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

چون همیشه زورش به همه رسیده الانم انتظار داره آوا هم اینطور باشه

همتا
همتا
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

واسه این دوتا دعوا و حرف زدن یکیه
چون حرفم میزنن تهش یا تیکه و کنایست یا دعوا

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x