×

نشسته بودم کنار آتنا و ذهنم درگیر حرفاش بود… دیگه گریه نمیکرد اما ساکت به یه جایی خیره شده بود که رو بهش کردم و گفتم:
_خب اون فرزان که بهت گفته بود تو رو میفرسته خارج برای مدلینگ برای چی دزدی کردی دیگه!؟

بهم نیم نگاهی کرد و با صدای گرفتش گفت:
_برای خرج و گرسنگی برادرم خودم رو فروختم اما بعد اون دیگه پولی دستم نبود… داداشم پرورشگاهه… اگه میرفتم خارج دیگه برادرم رو نمی‌دیدم و من این رو نمیخوام آوا… میخوام پیش برادرم باشم!… مجبور بودم اون گردنبند رو بدزدم اما فهمید و بقیشم که میدونی!

به ظاهر داغون خودش اشاره کرد و ادامه داد
_دیگه خارجم نمیفرسته منو!… امیرم اگه بفهمه دیگه فرزان کاری نداره بهم و بابتم پولی نمیده مجبورم میکنه هر شبــــ…

دیگه نتونست حرف بزنه و زد زیر گریه… پوفی کشیدم و گفتم:
_گریه نکن آتنا یه کاریش میکنیم… اصلا بیا بریم پیشش و…

هنوز حرفم تموم نشده بود که پرید وسط حرفم و گفت:
_از جونت سیر شدی؟ سر و وضع من و نمیبینی؟!
_خیلی خب خودم میرم اصلا؛ اونم آدمه دیگه لولو خورخوره که نیست!
_آوا من اون آدم رو میشناسم… چی میگی؟!… تو الان دلسوزیت گل کرده نمی‌فهمی چی میگی!

اومدم جواب بدم اما تلفنم زنگ خورد… سمت کیفم رفتم و نگاهی به گوشیم کردم، مامان بود و حتما نگران شده بود… سریع جواب دادم که صدای نگرانش پیچید تو گوشم
_کجایی تو دختر؟
_اومدم مامان تو حیاطم همین الان‌ میام!

تماس رو قطع کردم و رو به آتنا گفتم:
_ببین قَنبَرک نزن یه کاریش می کنیم… من باید برم‌، یه چیزیم بخور ضعف نکنی دختر… آدرس اون‌ جایی که باید برمم، برام تو برگه ای چیزی بنویس فردا میخوام برم سرکار میام ازت میگیرم!
_واقعا میخوای به خاطر من بری پیش فرزان؟!

آره ای گفتم و سمت در رفتم که صداش بلند شد
_آوا!

نگاهش کردم که ادامه داد
_مرسی!

×

جاوید*
با اخم روی مبل نشسته بودم که دستای لاک خورده ظریفی از پشت دورم حلقه شد… بدون این که نگاهی بهش بندازم با کنایه گفتم:
_خجالت نکش بیا تو بغلم بشین!

اومد رو به روم و یه چشمک زد و گفت:
_میام میشینما!

فقط بهش نگاه کردم که رو به روم نشست و گفت:
_جاوید واقعا نمی‌فهممت تا دو ماه آینده قراره ازدواج کنیم این رفتارت چیه؟

بدون این که حالتی تو چهرم ایجاد کنم با خونسردی گفتم:
_والا من بیست بار قضیه این رفتار رو برات توضیح دادم اما خب چی کار کنم که خودت رو میزنی به نفهمی!

صورتش رو آورد جلو تو صورت من گفت:
_منم بیست بار بهت گفتم مثل قدیم میشیم… بهت قول میدم همسر عزیزم!
_فرزان یه چیزی رو راجب تو راست میگفت… این که عُقده داری… ولی من نمیدونم چرا نفهم بازیم گل کرده بود اون موقع ها!

اخماش تو هم رفت و تلخ گفت
_ میشه اسم فرزان رو نیاری؟!

تو صورتش خیره شدم که صدای آیدین اومد
_شام آمادست بچه ها بیاین!

ژیلا پوفی کشید و بلند شد و سمت آشپزخونه رفت؛ از پشت خیره شدم بهش… شومیز سفید با دامن کوتاه مشکی که خوب پاهای زنونش رو به رخ میکشید ولی جز ظاهر تو این آدم چی دیده بودم چند سال پیش!؟ بالاخره رفت تو آشپزخونه و از دیدم خارج شد؛ خیره به جای خالیش بودم‌ که آیدین سمتم اومد و گفت
_پاشو دیگه!

بهش نگاهی کردم و گفتم
_من‌ موندم مامانِ تو که از من خوشش نمیاد چرا من و دعوت میکنه خونش!
_مامانمه دیگه! در مرحله بعدم عمه تو… ول کن این حرفارو پاشو بیا

از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم آیدین… تشکر کن بگو اشتها نداشت، مهم آقابزرگ بود که منو ببینه دهنش بسته بمونه!

می‌دونست هر چیم بگه نمیمونم برای همین فقط به یه باشه اکتفا کرد… سمت خروجی رفتم که دنبالم اومد و صداش در اومد
_جاوید قضیه تو و آوا…

فهمیدم میخواد چی بگه که سریع پریدم وسط حرفشو گفتم:
_بِینِ من و آوا چیزی نیست آیدین فقط دوستیم همین… کنارش برای دقایقی از زندگی نکبتیم میام بیرون برای همین باهاش راحتم… وگرنه که من حتی به اسم واقعیِ خودمم کنارش نیستم پس نگران جوجه ماشینیت نباش!

سکوت کرد و بعد چند ثانیه با تعجب گفت:
_باشه!

دستی لای موهام کشیدم و یکم برای این سوالی که میخواستم بپرسم ازص تردید داشتم که آیدین خودش ادامه داد
_چی میخوای بگی بریز بیرون راحت باش
_به آوا حس داری؟

چشماش شیطون شد و گفت:
_پس فقط با آوا دوستی و هیچی بینتون نیست! بعلــــه مشخصه!

پشیمون از سوالم پوفی کشیدم و اومدم برم که دستش رو گذاشت رو شونم و گفت:
_خیلی خب بابا… نه حسی نیست، فقط احساس مسئولیت دارم نسبت بهش… یه درصد فکر کن از یه نفر خوشم بیاد اولین نفر به تو نگم!

×××

آوا*
پرونده ها رو‌ مرتب کردم و سرجام نشستم… برگه ای که صبح موقع اومدن به شرکت آتنا بهم داده بود رو از تو کیفم در آوردم و به آدرس نوشته شده روش خیره شدم؛ آدرسی که به گفته خودش خونه فردی به اسم فرزان عظیمی بود!
خونش زیاد از این جا دور نبود… دروغ بود اگه میگفتم‌ نترسیده بودم و استرس نگرفته بودم چون آدمی که اون بلا رو سره آتنا آورده بود و قاچاق مدل می‌کرد معلومه چه جور آدمی‌ میتونه باشه… پوفی کشیدم‌ و زیر لب گفتم:
_برم چی بگم اصلا؟

تو افکارم غرق بودم که به اون یارو فرزان چی بگم و چه دلیل قانع کننده ای برای دزدی آتنا بیارم که یهو صدای رو مخ ژیلا نمیدونم از کدوم سمت اومد
_تو اینجا چیکار میکنی؟!

با اخم سرم رو آوردم بالا و به قیافه آرایش خوردش نگاه کردم… از وقتی که اون بلا رو سرم آورد و تایپا رو گردن من انداخته بود ازش حسابی بدم اومده بود!
بیخیال این حرفا برگه تو دستم رو دوباره تو کیفم انداختم و رو بهش گفتم:
_باید کجا باشم؟
_چند روز ندیدمت گفتم حتما انداختنت بیرون

برگه های روی میز رو مرتب کردم و گفتم:
_اشتباه فکر کردین ژیلا خانم!
_پس کجا بودی این چند روز؟!… چرا سر کارت حاضر نشدی؟

از سوال پیچ کردناش شاکی شدم.
_من این چند روزِ کاری طبقه بالا پیش مشاوره آقای آریانمهر بودم… هماهنگ شدست!
_چی؟! مشاور؟!… اگه منظورت آیدین زمانیه که دیروز کلا شرکت نبود!

چشمام رو چرخوندم و گفتم:
_من جناب حامد آریا‌جو رو میگم نه آقای آیدین زمانی… درضمن آقای زمانیم وسطای ساعت کاری اومدن… خدا رو شکر شرکت مال پدر بزرگ و پسر عموتونه چقدر اطلاعات دارین راجبش!

چشمی برام نازک کرد و بدون جواب سمت دفتر کارش رفت… خبر مرگم میخواستم امروز یکم زود تر از سرکار برم تا به این یارو فرزان سر بزنم اما با این اتفاق و این زبون درازیم عمرا این ژیلا بزاره زودتر از ساعت کاریم برم!
نفس عمیقی کشیدم و با اخم مشغول بقیه کارا شدم که فکری تو ذهنم جرقه زد!… با فکر این که به حامد زنگ بزنم بگم هماهنگ کنه یکم زودتر برم لبخندی زدم… واقعا از وجود حامد تو شرکت شانس آورده بودم اما خیلی زشت بود همش کارم گیر می کرد بهش زنگ میزدم… اما چاره چی بود؟!
نگاهی به ساعت گرد روی دیوار رو به روم انداختم… همش دو ساعت مونده بود تا پایان وقت کاری و کم کم باید میرفتم پی کار آتنا چون اگه الان از شرکت نمیزدم‌ بیرون دیر وقت میشد و دیگه نمی‌رسیدم… کلافه پوفی کشیدم و آخر سر تصمیم گرفتم زنگ بزنم به حامد… بعد دو بوق صدای بم و مردونش رو شنیدم
_بله؟
گلوم رو صاف کردم و گفتم:
_سلام!

بعد چند دقیقه مکث گفت:
_علیک… باز دست گل چی آب دادی به من زنگ زدی!؟

چشمام رو محکم باز و بسته کردم و گفتم:
_نه بابا دست گل چیه؟! اما خب… میگم آقا حامد میشه، میشه..‌

اومدم حرفم رو کامل بزنم که پرید وسط حرفم
_بگو
_میشه شما هماهنگ کنین من یکم زود تر برم امروز؟!… کار واجب دارم نمیشه نرم قول دادم به کسی
_خب خودت مرخصی ساعتی بگیر نیازی به من نیست که!
_آخه… آخه…

میخواستم بگم این ژیلا عمرا با اون چشم و ابرویی که اومد برام‌ به من مرخصی بده امروز و اما به جاش گفتم:
_خیلی خب باشه بازم ممنون!

کلافه قطع کردم و دستم رو زیر چونم گذاشتم، حالا چیکار می کردم؟!‌‌… اگه بعد ساعت کاری تا خونه اون یارو فرزان اونم با اتوبوس و پیاده می‌رفتم دیر وقت میشد که!
تو فکر‌ بودم که صدای اِس و مِس گوشیم بلند شد… نگاهی به صفحش کردم ولی با دیدن پیامی از طرف حامد چشمام برق زد از خوشحالی و لبخندی رو لبم نقش بست
“ده دقیقه دیگه بیا پایین تو پارکینگ شرکت منتظرتم… ماشینم ماشین آریانمهره”

×

با عجله خودم رو به پارکینگ رسوندم… چشم چرخوندم تا ماشین آریانمهر رو دیدم، سمتش رفتم که شیشه ماشین اومد پایین و قیافه حامد نمایان شد
_سلام!

سری تکون داد و گفت:
_سوار شو!

مونده بودم در جلو رو باز کنم یا عقب که خودش خم شد و در جلو رو باز کرد و خیال من و راحت کرد… نشستم بهش نگاه کردم و گفتم:
_مشکلی پیش نیاد؟
_مشکل؟!…‌ چه مشکلی؟
_این که بدون اجازه ژیلا و زود تر از ساعت کاری دارم میرم!

نچی کرد و گفت:
_نه… مشکل پیش نمیاد

خیالم راحت شد و گفتم:
_راستی… برای چی گفتی بیام اینجا؟! با تو؟!

نگاهش رو داد بهم و خیلی ریلکس گفت:
_اول این که دلم برای رفیقم تنگ شده بود… دوم این که با خودم گفتم حالا که آریانمهر ماشینش و داده به من برسونمت جایی که میخوای بری تا بفهمی اون بنده خدا دیو دو سری نیست که ازش ساختی!

به صندلیم تکیه دادم و گفتم:
_خب دمت گرم رفیق جان ولی برات مشکل پیش نیاد کار خودت عقب نیوفته؟
_نه…‌ کجا برم؟!
_برو(…)

از آدرسی که دادم تعجب کرد و ابروهاش رو داد بالا و گفت:
_اونجا چیکار داری؟!
_والا این قسمتای شهر که برای ژن خوباست ما کاری جز فلاکت نداریم اونجاها… بعدشم قصش درازه باید برم‌ یه نفر رو ببینم که از قضا واقعا فکر کنم این یکی دیو دو سره!

سری تکون داد و دیگه کنجکاوی نکرد اما نگاهم رو از صورتش نگرفتم چون متوجه ته ریشش شده بودم که خیلیم بهش می‌یومد مخصوصا وقتی بهشون دست میکشید اما یهو سرش رو برگردوند سمتم… یکی از ابروهاش رو داد بالا که سریع سرم رو برگردوندم و با چشمام این ور اون ور رو نگاه کردم که صداش در اومد
_خجالت نکش! میدونم کار مشاوری بهم نمیاد باید مدل می شدم!

یکم‌ نگاهش کردم و خیلی خودمونی و راحت گفتم:
_اعتماد به نفست تو حلق خودت!

خندید و ضبط رو روشن کرد که صدای پیانو بی کلام پیچید تو فضای ماشین و باعث شد خودم دست دراز کنم و چند تا موزیک این ور اون ور کنم ولی در آخر همش پیانو بی کلام بود که پخش میشد… آخر سر کلافه سر جام نشستم و گفتم:
_ای بابا خاک بر سرش با این آهنگاش!

حامد نگاهی به من کرد و گفت:
_چشه مگه؟!… خوبه!
_نه چیش خوبه حوصله آدم سر میره!

چیزی نگفت و منم سرم رو تکیه دادم به صندلی ماشین و چشمام کم کم از زور خستگی سنگین شد و به عالم خواب رفتم!

جاوید*
تو مسیر بودیم‌ که آوا چشماش سنگین شد و خوابید!… کنجکاو شده بودم ببینم تو اون منطقه ای که آدرسش رو بهم داده با کی کار داره… دوباره نگاهی به چهرش کردم و لبخندی هر چند کوچیک رو لبم شکل گرفت… با زنگ خوردن گوشیم نگاهم رو ازش گرفتم و گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم… نگاهی به صفحش انداختم و طبق معمول آیدین بود
_بله؟
_جاوید کجا رفتی یهو! ببین اول یه چهار تا نفس عمیق بکش چون یه گندی زدم که فقط با دستان تو جمع میشه… تو رو خدا عجله کن تا به فنا نرفتیم!

کلافه گفتم:
_باز چی شده!؟
_اون فلشه بود… صورتیه!
_خب؟
_همون که کارای جدیدمون با اطلاعاتش تا ناموسش توش بود
_خُــــــــب؟!
_نمیدونم کجاست… یعنی گمش کردم… تا نیم ساعت دیگم طرف قرار داد میاد من چی و نشونشون بدم؟!

بهت زده به چراغ راهنمایی که دیگه قرمز نبود و سبز شده بود خیره شدم که بوق ماشینای پشت سرم من رو به خودم آورد و همینطور که ماشین رو به حرکت در میاوردم با حرص گفتم:
_چی؟! یعنی چی گم شده؟! مگه نقل و نبات که میگی گم شده آیدیــــن؟!… بی‌مسئولیتی تو آخر منو دِق میده!
_میدونم‌‌ میدونم اما یه امیدی هنوز دارم فکر کنم تو خونه ی تو جاش گذاشتم تو رو خدا یه سر برو ببین تو خونته یا نه!

از عصبانیت چند بار رو فرمون کوبیدم و گفتم:
_آیدین آیدین از دست تو من چیکار کنم؟ برو دعا کن که تو خونه ی من باشه وگرنه…

پرید وسط حرفم و گفت:
_وگرنه خشتکم رو رو سرم پاپیون میکنی اینم میدونم!

کلافه و عصبی تماس رو قطع کردم و دستی رو صورتم کشیدم… این بشر توانایی این و داشت که در عرض پنج دقیقه میگرن من رو فعال کنه… بلا‌اِجبار مسیر رو به سمت خونم تغییر دادم و نگاهی به آوا کردم که چشماش هنوز بسته بود و خوابِ خواب بود… آروم صداش زدم اما جوابی نداد… چند بار دیگه کلمه آوا رو بلند گفتم تا شاید بیدار شه و مضوع رو کم و بیش بهش بگم که یه صدا ناواضح ازش اومد
_هــــوم؟… ماما…ن پنج دقیقه دیگه… فقط پنج دقیقه دیگه!

پوفی کشیدم و سری به چپ و راست تکون دادم… بیخیال بیدار شدنش شدم و به راهم ادامه دادم!

×

ماشین رو یه جا پارک کردم و دوباره نگاهی به صورتش کردم که غرق خواب بود؛ موهایی که از مقنعش بیرون اومده بود و تک توک رو صورتش افتاده بود قیافش و معصوم تر کرده بود!
این بار صداش کردم و چند بار تکونش دادم
_آوا پاشو… پاشو… آوا؟!

چشماش رو خواب‌آلود باز کرد و به دور و بر نگاهی کرد، مقنعش رو صاف کرد و نگاهی به بُرجای اطراف انداخت و گفت:
_فکر میکردم این منطقه بیشتر ویلایی باشه!

نگاهی بهش کردم و گفتم:
_اینجا اونجا نیست این جا خونه ی…

هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که سرش با شتاب سمتم برگشت و تند تند گفت:
_یعنی چی اینجا اونجا نیست مَن من… من به تو اعتماد کردم منو کجا آوردی؟! وای نباید میخوابیدم… مَن عحب احمقی…

چشمام گرد شد و بهش نگاهی کردم که با رنگ و روی پریده همین‌جوری تند‌ تند شر و ور میگفت و ترسیده بود… پریدم وسط حرفش و با تُن صدای بلندم گفتم:
_چی میــــگی؟!

از تن صدام یکم تو جاش پرید که ادامه دادم
_بهم زنگ زدن از شرکت گفتن فلَشی که اطلاعات و عکسای محصولات جدیدمون توشه جا مونده خونه ی آریانمهر احتمالا… تا نیم ساعت دیگه هم جلسه دارن باید فلش برسه به دستشون! مجبور شدم بیام این جا وگرنه بد میشد برای شرکت… هر چقدرم صدات زدم تا بهت بگم و بیدارت کنم بیدار نشدی!

به برج رو به رو با دست اشاره ای کردم و ادامه دادم
_اینم منزل آقای آریانمهره کار تو ام بعد این انجام میدیم و میبرمت!

نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم و در رو محکم بستم… این دختر من رو چی فرض کرده بود!؟ راه افتادم اما هنوز از ماشین فاصله آنچنانی نگرفته بودم که صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد و نشون دهنده این بود که آوام پیاد شده!… کلافه سمتش برگشتم ببینم باز چیشده که ماشین رو دور زد و اومد سمتم و آروم با خجالت گفت”
_ببخشید.. یه چی پروندم خوابالود بودم!

سری تکون دادم و گفتم:
_باشه بشین تو ماشین تا بیام!

به راهم ادامه دادم که باز افتاد دنبالم و گفت:
_منم بیام؟!

ایستادم و نگاهم و بهش دادم و بی رو در وایسی گفتم
_چند دقیقه پیش دو تا سکته ناقص کردی تو ماشین حالا میخوای بیای بالا با من؟!

یکم این ور اون ور و با چشم نگاه کرد و گفت:
_خب خب… اولا که اعتماد دارم بهت چون آقای آریانمهر با اون همه دَب دَبه کَب کبه هم بهت اعتماد داره و کلید خونه زندگیشم بهت میده… جدا از اون خودمم تو همین برخوردایی که داشتیم شناختمت… بعدشم حالا یکم ترسیدم خب خوابالود بودم… خیلیم دوست دارم بیام داخل برج و ببینم!

شونه ای انداخت بالا و به برج رو به رو با دست اشاره ای کرد… لبخندی گوشه لبم شکل گرفت و قفل ماشین رو زدم و همینطور که راهم رو ادامه می دادم کوتاه گفتم:
_بیا!

وارد لابی شدیم که صداش در اومد
_اوهَه چه نایسه!

در جوابش هیچی نگفتم… نگاهی به نگهبانی کردم که خدا رو شکر مشغول کاری بود و من رو ندید وگرنه سلام علیک می‌کرد… وارد آسانسور شدیم و طبقه آخر رو زدم که دوباره صداش به گوش رسید
_اُوهَه پنت‌هَوس هم هست خونشون که… خب البته آره دیگه اون نخواد اینجور جاها زندگی کنه کی کنه… حتما من؟!

بازم هیچی نگفتم که یهو نگاهش افتاد تو آینه آسانسور و چشماش گرد شد و گفت”
_چرا بهم نمیگی قیافم این شکلیه! مقنعه رو تو رو قرآن خب شاید الان خاستگار پیدا شه!

از آینه آسانسور نگاهم رو بهش دادم که تند تند مقنعش رو صاف کرد و بعد به من نگاه کرد که خیره به حرکاتش بودم… آسانسور ایستاد
رو به نگاهش گفتم
_یه بار دیگم بگو اُهَه!
_چرا؟!
_چون الان که رفتیم خونه این یارو دیگه نگی اوهه!

این رو گفتم و از آسانسور خارج شدم که خنده ای کرد و مثل جوجه اردک دنبالم اومد… رمز در رو زدم و وارد شدم و اونم پشت سرم اومد داخل و وارد سالن شدیم… نگاهی به اطراف انداختم تا فلش رو پیدا کنم که گفت:
_بدو دیگه بدو برو فلش رو بیار بریم دیر شد!

سرم رو سمتش برگردوندم که داشت با کنجکاوی همه جا رو میکاوید و در جوابش گفتم:
_فلش رو باید پیدا کنیم معلوم نیست کجای خونست، اصلا معلوم نیست تو خونست یا نه!
_چــــی؟!…‌یعنی چی؟! یعنی الان بگردیم دنبال فلشی که اصلا معلوم نیست تو خونست یا نه؟

سری به معنی آره تکون دادم که ادامه داد
_ای بابا… باشه مشکلی ندارم ولی من بهم بریزم اینجا رو به خاطر یه فلش دیگه جمع نمیکنما… بعد اون یارو دیو دو سر آریانمهر گیر بده بگه خونم چرا این جوری شد به من ربطی نداره!
_اوکی ایرادی نداره فعلا فلش مهمه… لای کاناپه و اینور اونور آشپزخونه رو ببین منم‌ اتاقا رو نگاه میندازم… فلشه هم صورتیه!
_آخه این یارو مگه چقدر شلختست که فلش به اون‌ مهمی رو گم کرده، خوبه میدونست کارش گیر اون فلشه… حالا معلوم نیست کجای خونه به این بزرگی گذاشتتش… ولی عجب خونه ایه خوش به حال زنش!

نیشخندی زدم و گفتم:
_بگرد کم حرف بزن آوا!

×
آوا*
هر جایی که فکر می کردم رو گشتم آخر سرم فلشی پیدا نکردم؛ از طرفیم دیگه دیرم شده بود برای پیگیر شدن کار آتنا!… تقریبا یه ساعت بود خونه رو با حامد زیر و رو کرده بودیم اما هیچی به هیچی!
حامدم کلافه شده بود و مدام یکی بهش زنگ میزد و اون رد تماس میداد… به خونه نگاهی کردم که تقریبا ترکیده بود
رو به حامد که معلوم بود عصبیه و هی اینور اونور میرفت گفتم:
_آقای آریانمهر خونه رو این جوری ببینه هر دومون رو قطعا نه ولی حتما اخراج میکنه

نگاه کلافش رو به من داد و گفت:
_اگه این فلش پیدا نشه و این قرارداد خیلی مهم سر نگیره بعضی از کارکنای شرکت که حِرفه تخصصی ندارن و قرار‌دادین اخراج میشن

چشمام گرد شد از این جملش… نمی‌دونستم انقدر اون فلش مهمه، از طرفیم منم جز اون کارکنایی بودم که تخصص و مهارت خاصی نداشتم و از قضا قراردادیم‌ بودم برای همین ترس تو دلم نشست… تو همین فکرا بودم که گوشیش دوباره زنگ خورد و این دفعه جواب داد و با صدایی که تا حالا ازش نشنیده بودم داد زد
_چیه هی زنگ میزنی؟!… گندت هنوز جمع نشده

تماس رو قطع کرد که آب دهنم رو قورت دادم و سر جام یکم صاف تر نشستم… کی بود اینجوری باهاش حرف زد؟! نگاهی بهش دادم و رو بهش ملایم گفتم:
_میگم خب یه جاهایی رو نگشتیم مثلا کشو کمد اینا… که خب نمیشم گَشت خصوصیه ولی شاید اونجاها گذاشته باشه… میخوای زنگ بزن از آقای آریانمهر اجازه بگیر‌ اونجاها رو هم بگردیم!

سری انداخت بالا و نشست روی یکی از مبلا و سرش رو با دست گرفت و گفت:
_نیست اونجاها!

اومدم بپرسم از کجا میدونی اما حالش رو که دیدم بیخیال شدم… از جام بلند شدم و رفتم سمتش و گفتم:
_خوبی؟!

سرش رو آورد بالا، چشماش یکم رو به قرمزی میزد؛ نگاهی دور تا دور خونه انداخت و گفت:
_میگرن دارم… داره باز عود میکنه!
_بزار برم برات آب بیارم!

سمت آشپزخونه رفتم که صداش در اومد
_آب خنک لطف کن بیار از یخچال!

مکثی کردم و گفتم:
_باشه فقط اشکال نداشته باشه در یخچال مردم رو باز میکنم؟!

نگاه خیرش رو از ته سالن داد بهم و گفت:
_یه آب دیگه

شونه ای انداختم بالا و در یخچال رو باز کردم و با صدای بلندی گفتم:
_من همیشه فکر می کردم یخچال آدم پولدارا پُرِپره… ولی اینکه توش تفم نیست!

دنبال شیشه آب گشتم که پیداش کردم و با یه لیوان سمت حامد برگشتم که یه لبخند گوشه لبش بود و برای این که از این حالت در بیاد ادامه دادم
_چیه؟! تا دو دقیقه پیش که اخمات تو هم بود الان لبخند کنار لبت چی میگه؟!

آب رو تو لیوان ریختم و دادم دستش که ابروهاش رو داد بالا و گفت:
_تُف؟!
_خب راست میگم دیگه… یخچال خالیِ خالیه! آدم خونه زندگی اینجوری داشته باشه یخچال اونجوری؟! خب جور در نمیاد
_شاید بنده خدا وقت نمی کنه بره خرید!

شونه ای انداختم بالا سمت آشپزخونه رفتم و اومدم شیشه رو تو یخچال بزارم که چشمم به یه چیز صورتی خورد… سرم رو جلوتر بردم و دیدم بعله! سریع برش داشتم و بدو سمت حامدی رفتم که داشت آب میخورد و از هیجان جیغ زدم که بنده‌خدا هول شد و آب پرید گلوش و شروع کرد سرفه کردن ولی بی توجه بهش بالا پایین پریدم و فلش رو بردم تو صورتش و تند تند گفتم:
_پیداش کردم پیداش کردم دیدی… آخر سر پیداش کردم!

چشماش گرد شده بود و پشت سر هم سرفه میکرد… دیدم نه این داره خفه میشه جدی جدی برای همین چند تا محکم زدم پشتش که یهو دستم رو گرفت؛ من و کشید اون ور و بعد چند تا سرفه با صدای گرفته گفت:
_کجا بود؟

به فلش تو دستم‌ نگاه کردم و گفتم:
_تو یخچال… عجب آدم شلخته ایه من و یاد قصه های حسن کچل میندازه!

×

تو ماشین نشسته بودم و منتظر حامد بودم که فلش رو برده بود تو شرکت تا برسونتش به جلسه و طرف قرارداد… هم خوشحال بودم از این که فلش رو پیدا کرده بودیم هم ناراحت… ناراحت از این که الان دیر وقت بود و نمیشد پیش اون یارو فرزان برم و شرمنده آتنا و قولی که بهش داده بودم میشدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

علوی
علوی
1 سال قبل

این دختره نره سراغ فرزین. گرچه می‌ره و حسابی شر می‌شه.

زلال
زلال
1 سال قبل

خیلی باحاله خدایی😂😍

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x