ساکت نگاهش کردم و از جدیت کلامش که تو خونسردی بیانش میکرد تعجب کردم
ادامه داد:
_از امروز این ساعت بیدار میشی!
سر میز با من صبحونه میخوری چون بعدش خدمه که میان مسئولیت همشون با تو… این یعنی مسئولیت خونمو گذاشتم رو دوشت ببینم جربزت چقدره
چشمام گرد شد و اون حرفش تموم نشد:
_وَ وای به حالت اگه اتفاقی بیفته و چیزی کم و کسر بشه تو خونم!
مشکلیم داشتی به عدالت خانم که الان دیدیش بگو راهنماییت میکنه… از ساعت سه به بعدم یکی برای آموزش زبان خارجت میاد دو ساعت باهاش کلاس داری هر روز
درک نمیکردم و کم مونده بود جیغ بزنم
_این کارا واس چیه اونوقت؟! به نظرت من حوصله این کارا و…
اجازه حرفن نداد و تو صورتم توپید
_حوصله داری نداری به خودت مربوطه! میخوام تغییرت بدم و ازین که زندگیت و بیهوده بزاری تو یه اتاق و فکر و خیال کنی نجاتت بدم… وَ این که این جا خونه من و هیچ کسی توش الکی شبش و صبح نمیکنه و وقت هدر نمیده مخصوصا که اون فرد داره اسم من میره روش و باید در حد من باشه پس خودت و در حد من کن
از جاش بلند شد و من مات زده فقط نگاهش میکردم که اشاره ای به میز کرد
_جات بودم میخوردم وقتی میدونستم تا بعد از ظهر حتی فرصت سر خاروندم ندارم
فقط با تعجب نگاهش می کرم و مثل همیشه سر در نمیاوردم از حرفاش مخصوصا که هنوز دوست داشتم بخوابم و خسته بودم
به قول معروف تو حال عادیش نمیفهمیدم چی میگه چه برسه الان که هنوز خواب و بیدار بودم.
بی توجه به نگاهم راهش و کشید و رفت و من فقط به این فکر میکردم زندگی من از کجا به کجا کشیده شده!
پوفی کشیدم و بی توجه به حرفای فرزان سرم و گذاشتم رو میز و چشمام و بستم ، چون واقعا خواب تنها چیزی بود که میخواستم
چشمام غرق خواب شد بی خبر ازین که فرزان برام چه نقشه هایی کشیده
با احساس تکون دادنای شونم توسط یه نفر کلافه و خسته چشمام و باز کردم
با اخم به خانمی که فرزان عدالت خانم صداش زده بود روبه رو شدم که بدتر از من اخماش و کشید توهم و گفت:
_وای از دست تو دختر هنوز خوابی همه کم کم دارن میان تو هنوز خوابی؟… پاشو ببینم!
چشمام و محکم باز و بسته کردم و با حالت گریه گفتم:
_بابا عدالت خانم خوابم میاد ترو به خدا حال ندارم ولم کنید اون روانی یه چیزی گفته واس خودش من الان حوصله خودمم ندارم!
_پاشو پاشو ببینم چی چیو خوابم میاد؟!
بعدشم جلو آقا فرزان این طوری حرف نزنی که تیکه بزرگت میشه گوشت!
پاشو من دارم میرم شهرستان خودمون و نیستم یه چند روزی تو این چند روز آقا فرزان تو رو کرده مسئول خدمه و از اون جایی که داری مسئولیت من و به عهده میگیری باید بهت بگم حواست باشه که آقا فرزان پوستت و میکنه خط رو دیوار خونش بیفته
توجه ای نکردم که بلند تر حرف زد:
– الانم تا یک ساعت دیگه میخوام راه بیفتم برم پس پاشو اول سر و وضعت و درست کن دختر… آدم وحشت میکنه نگاهت میکنه پاشو تا بعدش بگم چی به چیه باید چیکار کنی… زود باش
دستم و کشید که به زور از جام بلند شدم و چنگی به موهام از حرص زدم.
تو دلم هر چی دری وری بلد بودم به فرزان دادم و به زور دنبال عدالت کشیده شدم
×××
جاوید
امضایی به برگه روبه روم زدم و رو به دختر ریزه روبه روم گفتم:
_به پرونده شرکت شکیبا زودتر رسیدگی کنین تاحالا هیچ کدوم از مشتریای ما این طوری معطل نشده بودن یکم بجمبین دیگه
_چشم اقای آریانمهر …اگه کاری نیست برم دیگه؟!
سری به معنی اره تکون دادم که با اجازه ای گفت و سمت در رفت ولی هنوز خارج نشده بود که یهو برگشت سمتم و گفت
_راستی تبریک میگم!
با شنیدن کلمه ی تبریک که از صبح از زبون هر کارمندی شنیده بودمش و یادآور جشن مضخرف دیشب بود صورتم مچاله شد و سرم تو مانیتور جلوم کردم و سرد گفتم:
_مچکر
صدای بسته شدن در که اومد نفس عمیقی کشیدم و سرم و بلند کردم که همون لحظه در دوباره باز شد و نگاهم به آیدینی خورد که باز بدون در زدن وارد شد و از طرفی دیرم کرده بود و اگه زنگ زدن من بهشم نبود اصلا قصد اومدن نداشت.
نگاه زوم من و که دید در و بست و گفت:
_بابا چمیدونستم فردای روز عروسیت میای شرکت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ههههه فردای روز عروسی جاوید، آیدین قصد نداشته بره سرکار
آیدینه دیگع 😂
کاش کاچیه عروسم میدادن آیدین بخوره 😄 😄