×××
نگاهم و به باغ پشت خونه دادم!
اولین آشناییمون این جا شکل گرفته بود و با بغض روبه فرزان گفتم:
_وقتی خدمتکار بودم زدم یه گلدون عتیقه رو شکوندم و با دستپاچه و هزار ترفند اومدم تا این جا چالش کنم تا کسی نفهمه
با دست به پایین درخت کاج اشاره ای کردم و ادامه دادم
_زمستون بود، هوا سرد بود، دستای منم به خاطر حساسیت به مواد شوینده پوست پوست و قرمز شده بود اما… اما به خاطر ترس از بیکاری و اخراج شدن با همون دستا خاک سفت و چنگ میزدم و از سوزش دستم اشک میریختم تا کسی نفهمه یه گلدونو من شکوندم و همون موقع یهو جاوید اومد بالا سرم و شد شروع آشناییمون
سکوت شد و بعد مکثی گفت:
_چی بهت گفت!؟
نگاهم و به فرزان دادم که خیلی کم پیش میومد درباره ی موضوعی کنجکاوی کنه…
روبهش با چشمایی که خواسته یا نا خواسته اشکی شده بود جواب دادم
_گفت این جماعت حتی یادشون نمیاد گلدون عتیقه ای بوده…
منتظر نگاهم میکرد که خیره به جایی که گلدون عتیقه رو خاک کرده بودم ادامه دادم
_دروغ گفت!
دروغی که زندگی منو رسونده به این جا و تا الان موندم که این به نفعم بود یا به ضررم…
خب میدونی من بچه جنوب شهریم که الان کنار تو داره راه میره و قطعا خیلیا فکر میکنن به نفع بوده
شاید تو هم با خودت بگی آره به نفعت بوده اما هزینه ی همه ی اینارو دادم… بیشتر نداده باشم کمترشو دادم
با دقت به حرفام گوش میداد و وسط حرفم نمیپرید و من دوست داشتم واسه این گوشای شنوا حرفای دلمو بزنم:
-دیگه شبا آرامش ندارم… تکلیفم با خودم مشخص نیست و وقتی تو آینه به خودم نگاه میکنم خودمو نمیشناسم
احساس میکنم جاوید با نبودش کل وجود منم هست و نیست کرده
هنوزم دوستش دارم ولی حس تنفری که تو قلبم داره شعله میکشه رو هم درک نمیکنم خودخواهیاش باعث شد به این جا برسیم!
با هر جملم قطره اشکی روی صورتم میریخت و فرزان بازم هیچی نمیگفت
فقط نگاهم میکرد که سمتش کشیده شدم و خودم و پرت کردم تو بغلش و دستم و دورش حلقه کردم و لب زدم
_اگه تو نبودی چیکار میکردم؟
جوابی نداد اما بعد مکثی دستش دور بدنم حلقه شد و لب زد:
_ولی حواست و جمع کن من آمار تک تک وسایل خونمو دارم!
تو اون حالت از جملش تک خنده ای کردم و خودم و بیشتر تو بغلش گم کردم و نمیدونم چقدر گذشته و تو آغوش هم بودیم اما میدونستم این آغوش از تنهایی میاد
نه فقط تنهایی من بلکه انگار اونم از غم تنهایی هاش تو آغوش من بود و زندگی در کنارش بهم نشون داده بود کسی و تو خلوتش راه نمیده و هر چقدرم نشون میده از این خلوت و تنهایی راضیه و خیلیام باورد کرده بودن حتی خودشم باورش شده بود که با تنهایی مشکلی نداره اما بازم من میفهمیدم ته ته قلبش از این دیوار تنهایی بیش از حدش، که خودش دور خودش کشیده بود خسته شده بود!
نفس عمیقی کشیدم و خواستم ازش جدا شم تا سوتفاهم پیش نیاد اما من و محکم تر به خودش فشار داد و کنار گوشم لب زد
_بمون!
هیچی نگفتم و هیچ برداشت بدیم نکردم چون خودم تنها حسم به این آغوش آرامش بود و رفع تنهایی
وَ فرزانم مثل خودم میدیدم چون از وقتی پام تو زندگیش به هر دلیل و برهانی باز شده بود نگاه بدم بهم نکرده بود که بخوام معذب شم!
همین طور تو آغوشش مونده بودم غافل از این که کمی دورتر نگاه خیره ای رومون بود و داشت از این تصویر کینه به دل میگرفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.