سکوت کردم که خودش ادامه داد
_آوا میدونم دوست داری همه چی رو راجع به من بدونی!… بهت قول میدم دو سه روز دیگه همه چی رو از زندگیم بهت بگم!
این حرفش علناً این معنی رو داشت که چیزی الان ازم نپرس… همینجوری خیره بودم بهش که ادامه داد
_داری چکم میکنی زَدگی نداشته باشم؟
خنده ای کردم و گفتم:
_نه، داشتم به این فکر می کردم که سه روز دیگه تولدته… سه روز دیگه هم همه رازا فاش میشه!
_عه تولدم یادت مونده؟!
_اوهوم!
دیگه چیزی نگفت و ماشین توقف کرد؛ به اطراف نگاهی کردم و با دیدن بستنی فروشی لبخند گنده ای رو لبم اومد!
×
_مطمئنی اینجا میمونی امشب؟!
نگاهی به بیمارستان کردم و گفتم:
_آره میخوام پیش مادرم باشم امشب!
_اگه مشکلی پیش اومد…
_بیست بار گفتی باشه دیگه زنگ میزنم بهت!
سری تکون داد که خواستم در ماشین و باز کنم برم اما پشیمون شدم و نگاهم رو بهش دادم و گفتم:
_خدا تو رو رسوند تو زندگیم… شبت بخیر!
نگاهم رو از نگاه خیرش گرفتم و بدون هیچ حرف دیگه ای در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم!
×××
دست به کمر بلند شدم!
از صبح تا الان فقط مشغول کار بودم و کار! دیگه واقعا از کت و کول افتاده بودم… به اطراف نگاه میکردم که صدای ژیلا از پشت سر اومد و باعث شد نگاهم رو بهش بدم
_برو آشپزخونه به بقیه کمک کن… زود باشین دو سه ساعت دیگه کم کم مهمونا میان منم کار دارم باید آماده شم… حواستون باشه گندکاری نکنین فقط!
حرفاش رو زد و رفت!… پوفی کشیدم و سمت آشپزخونه رفتم و مشغول کمک کردن به بقیه شدم که صدای گوشیم بلند شد… نوکیام رو از جیب شلوارم درآوردم و با دیدن اسم حامد استرس اومد سراغم
بهم گفته بود دوست نداره اینجا کار کنم و الان من خونه آقابزرگ بودم اونم وقتی شب تولد آریانمهر بود… با این فکر از جواب دادن تماس منصرف شدم؛ چون دروغ گفتن بلد نبودم و همیشه گند میزدم
حالا بعدا به بهونه ی خواب بودن یا یه چیز دیگه جوابش رو میدادم… گوشی رو بدون این که جواب بدم گذاشتم تو جیب شلوارم تا برای خودش زنگ بخوره اما با شنیدن صدای راحیل که یه جورایی سرپرست خدمه بود به خودم اومدم
_آوا ظرفا با تو… الاهه تو بیا برو ژیلا خانم کارت داره!
با دیدن ظرفای کثیف آه از نهادم بلند شد و صدام در اومد
_ماشین ظرف شویی که…
هنوز حرفم تموم نشده بود که پرید وسط حرفم و با لحن بدی گفت
_ماشین ظرف شویی پره… زود باش بشور اینارو که کار ریخته سرمون زود باش!
این رو گفت و یه تنه بهم زد و رفت
من موندم و یه عالمه ظرف کثیف و حساسیت دستم به مواد شوینده
×
دستای قرمز شدم رو از فَرط سوزش تکون میدادم!… یکی از صندلیای ناهار خوری رو بیرون کشیدم و روش نشستم تا یکم خستگی در کنم… از دیشب که بیمارستان بودم تا الان دیگه هیچ جونی تو تنم نمونده بود و یه جورایی به زور سر پا بودم!
تو افکار خودم بودم که گوشیم باز زنگ خورد
بازم حامد بود و این بار جواب دادم که صدای مردونه جدیش تو گوشم پیچید
_کجایی تو؟!
یکم به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
_کجا باید باشم مثل همیشه خون… خونم دیگه!
_زنگ زدم جوابی ندادی؛ دیشب بیمارستان اذیت که نشدی؟!
_خواب بودم حتما… بیمارستان که نه اذیتی نبود فقط خوب خوابم نبرد، الانم یکم خستم!
_فردا پس میبینمت… میخواستم ببینم حالت خوبه یا نه!
به دستای قرمزم که داشت جز جز میکرد نگاهی کردم و بعد مکثی گفتم:
_آره خوبم… تو چی خوبی؟!
اونم بعد مکثی گفت:
_آره منم خوبم!
_اوهوم
دو تامون تو سکوت بودیم که صدای پایی شنیدم!… صدا داشت نزدیکم میشد برای همین سریع گفتم:
_چیزه… حامد من برم یکم کار دارم، میبینمت فردا تو شرکت خداحافظ!
گوشی رو آوردم پایین و خیره به ورودی آشپزخونه شدم که ژیلا با موهای شینیون شده داخل آشپزخونه اومد… آرایش نصف کارش و موهایی که شینیون شده بود نشون دهنده این بود که قراره حسابی امشب آرایش کنه… البته خوب اون آرایش نکنه کی بکنه؟ حتما من!
داشتم بهش نگاه میکردم اونم با یه نیشخند به من نگاه میکرد که صداش بالاخره در اومد
_پاشو یکم بهت برسم سر و وضعت رو درست کنم!
چشمام گرد شد!… سر و وضع من به اون چه ربطی داشت؟!
_سر و وضعم؟
سری تکون داد و با چشم و ابرو گفت:
_میخوام تا آخر شب باشی و به مهمونا برسی البته دوست دارم کیک رو تو بیاری… همین پولیم که قراره بهت بدم دو برابر میکنم… البته اول این سر و تیپت رو باید درست کنم که آبرومون نره!
اخمام رفت تو هم… خواستم بگم مگه من مَلیجک تواَم نمیام اما با یاد این که تولد حامد نزدیکه وَ به یه مقدار پول برای خرید کادو تولدش نیاز دارم حرفم رو خوردم… حیف که به پول احتیاج داشتم وگرنه میدونستم چجوری برخورد کنم! همینجوری ساکت بهش زل زده بودم که ادامه داد
_زودباش دیگه پاشو دنبالم بیا!
با نارضایتی بلند شدم که راه افتاد و منم به قول خودش مثل یه جوجه اردک زشت دنبالش کشیده شدم!
×
تو آینه نگاهی به خودم انداختم… آرایش ملیح یاسی که رو صورتم بود صد و هشتاد درجه تغییرم داده بود… به ژیلا نگاه کردم که با اخم تو صورتم خیر شده بود، اونم با رژ لب جیگری و آرایش چشم کاملش وَ اون لباس شب بلند جیگریش که پولک کاری شده بود میدرخشید!
منم همینجوری بهش خیره بودم و براندازش میکردم که خطاب به اون خانومه که آرایشم کرده بود گفت:
_برو لباساش و بیار!
این دفعه دیگه چشمام جا نداشت بیشتر از این گرد بشه و رو به خودش گفتم:
_لباس!؟
طرف آینه رفت و دوباره رژ لبش رو تمدید کرد و خیلی بیخیال گفت:
_کیک رو میخوام تو بیاری… دوست دارم تر تمیز باشی لباستم زیاد خاص نیست!
شونه ای بالا انداختم، به من چه اصلا
اون خانومه با یه لباس بنفش کمرنگ ساده معمولی اومد و دادش دستم و اشاره کرد برم عوض کنم
سری تکون دادم و لباس رو گرفتم… خیلی ساده بود طرح خاصیم نداشت ماسکی و بلند وَ پوشیده!… بیخیال تنم کردم و دوباره وارد اتاق شدم ببینم باز چه خوابی برام دیده که اون خانومه صداش دراومد
_ماشالا دخترم رفتی خونه برای خودت یه اسپند دود کن!
لبخندی زدم و به ژیلا خیره شدم که اخماش تو هم بود… با اخم گفت:
_بسه دیگه برو پایین کمک… از مهمونام استقبال کن زود باش!
بی شک مشکل روان داشت… بیخیال شونه ای انداختم بالا و رفتم
از پله ها آروم آروم پایین اومدم و مونده بودم وقتی دامنم رو کفشامه و اصلا کفشی معلوم نیست پاشنه بلند چه صیغه ایه آخه!… خدایا میبینی به خاطر یه کیک شدیم ملیجک بنده هات… با زور و زحمت و به کمک نرده ها پله ها رو دو تا یکی کردم و آخر رسیدم… پوف کلافه ای کشیدم و نگاهی به اطراف کردم… چند نفری اومده بودن… نگاهای زیادی رو روی خودم حس میکردم و معذب بودم… حالا نمیدونستم چیکار کنم و با این سر و قیافه برم کمک کنم یا همین جوری مثل بز به اطراف نگاه کنم… تو افکار خودم بودم و حس خوبی نداشتم از این اوضاع که یکی زد رو شونم!… کنجکاو برگشتم و با قیافه آیدین که کم مونده بود چشماش از حدقه بیرون بیاد رو به رو شدم و خوشحال از دیدن یه آشنا گفتم:
_سلام!
سری تکون داد و گفت:
_اولالا مادمازل چه عوض شدی… پس بهت بالاخره گفت!
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_کی!… چی گفت؟!
اونم چشماش رو مثل من کرد و گفت؛
_برو کلک من خودم این کارم چی و پنهون میکنین… میخوای منو ایسگا کنی!
سر در نمیاوردم چی میگه اومدم بگم چی میگی اصلا متوجه نمیشم که یهو منو زد کنار و گفت:
_اوه اوه این یارو هم دعوته؟! آوا حالا بعدا میام صحبت میکنیم فعلا
با تعجب بهش نگاه کردم که خیلی سریع سمت مرد میانسال کت و شلوار اتو کشیده ای رفت.
شونه ای بالا انداختم و سمت آشپزخونه رفتم تا ببینم کاری از من بر میاد یا فقط ملیجک شدم برای کیک تولد جناب آریانمهر!
×××
تو آشپزخونه روی یکی از صندلیا نشسته بودم و همینطور که با موهام ور میرفتم… سر و صدای بیرون و صدای موزیک نشون دهنده این بود که مهمونی شروع شده و مهمونا اومدن… منم مثل این اسکلا این جا نشسته بودم تا جناب آریانمهر بیاد و براش کیکش رو ببرم!… پوفی کشیدم که راحیل بُدو اومد تو آشپزخونه و با دیدن من با ترشی گفت:
_چیه مثل دختر خانا نشستی این جا… پاشو ببینم کلی کار داریم!
چپ چپ نگاهش کردم و مثل خودش گفتم:
_حرص نزن بابا برای کیک تولد این جماعت این ریختیم کردن و ملیجک شدم وگرنه نه دختر خان شدم و نه خبریه!
چشم و ابرویی برام اومد؛ یکی از سینی شیرینی ها رو از رو میز برداشت و گذاشت رو به روی من روی میز ناهارخوری و گفت:
_پاشو پاشو کم زبون درازی کن… پاشو اینا رو ببر ملیجک!
با حرص نگاهش کرد و گفتم:
_ژیلا گفته تا زمانی که نگفته بیرون نیا…
هنوز حرفم رو نزده بودم که پرید وسط حرفم و گفت:
_اولا ژیلا نه… ژیلا خانم! دوما مسئولیت کارا و سرپرستی شماها به عهده ی منه! پس پاشو اینا رو ببر زود… حالا!
عصبی بلند شدم و اومدم دو تا کلفت بارش کنم که با من دیگه اینطوری و با این لحن حرف نزنه ولی با فکری که تو ذهنم جرقه زد یه لبخند گوشه لبم شکل گرفت و به سینی شیرینی اشاره ای کردم و گفتم:
_میخوای اینارو ببرم باشه عزیز چرا حرص میزنی!
به شیرینیای خوشگل نگاهی کردم و تو دلم ازشون بابت این کارم عذر خواستم و واقعا حیف بودن ولی به جهنم مهم دل من بود که باید خنک میشد!… سینی شیرینی رو برداشتم و به راحیل نگاهی کردم که با تعجب بهم نگاه میکرد… اومدم از کنارش رد بشم ولی از عمد سینی شیرینی رو محکم کوبیدم تو بالا تنش که با خامه و شکلات یکی شد!
بدبخت هنوز هنگ بود و سینی رو با ناباوری تو بغلش گرفته بود! از وضعیتش خندیدم و گفتم:
_نوش جونت… از طرف ملیجک!
با پایان جملم سریع از آشپزخونه بیرون رفتم و تند سمتی رفتم تا از آشپزخونه دور بشم! جمعیت زیادی اومده بودن و صدای موزیک قطع نمیشد و چند نفری هم در حال رقص بودن اون وسط!… با فکر این که برم اون پشت مشتا خودم رو گم و گور کنم و از دست اون راحیل راحت شم لبخندی زدم و با اون کفش پاشنه بلندا تند تند راه رفتم البته فکر کنم راه رفتنم مثل پنگوئن شده بود!… اما یک دفعه وسط راه تنم به تن یکی برخورد و کتفم درد گرفت… عصبی سرم رو بلند کردم تا چیزی بگم اما با دیدن صورت برافروخته کسی که اصلا انتظارش رو نداشتم لال شدم!
آخه چرا من تو زندگیم باید همش به این آدم برخورد کنم و همش تنم به تنش بخوره خدا؟ اخماش درهم و درهم تر شد و داشت همینطور با چشماش صورتم رو میکاوید
منم چشمام گرد و گرد تر میشد و نگاهم به پیراهن سفید چهارخونش بود که عضله هاش رو انداخته بود بیرون
مارک بودن پیراهنش از صد کیلومتری مشخص بود و الان با مایع قرمز رنگی که فکر کنم مَش*روب بود توسط من به گُه کشیده شده بود!… روبه صورت برافروختش با مِن من گفتم:
_چ…چیز عَعَم..عمدی ن..نبود!
جامِ تو دستش رو گذاشت کنار میز بغلش و با چشمای عسلی به ظاهر خونسردش بالا پایین بدنم رو رصد کرد… خواستم عذرخواهی کنم و مسئله رو تموم کنم که راحیل رو پشت سرش دیدم!… با چشماش اینور اونور و میگشت و معلوم بود داره دنبال من میگرده!
سرسری به مرد رو به روم نگاهی کردم و ببخشیدی گفتم و خواستم از کنارش رد بشم تا راحیل من رو نبینه اما اون مچ دستم رو محکم گرفت و فشار داد و مانع رفتنم شد… فشار دستش باعث شد آخی از مییون لبام خارج شه و چهرم درهم بره… تهاجمی برگشتم و تو صورتش گفتم:
_چته وحشی یه لباس بود دیگه!
بدون هیچ حرفی دستم رو بیشتر فشار داد و راه افتاد… منم تو بُهت دنبالش کشیده شدم و با اون کفشای پاشنه بلندم نمیتونستم مقاومت کنم و مثل فنر دنبالش کشیده میشدم… در آخر به خودم اومدم و شروع به تقلا کردم تا از دستش راحت شم اما اون خیلی راحت سمت خروجی رفت… وارد باغ که شدیم دیگه جیغم هوا رفت… کجا داشت میبردم
_ولم کن… ولــــم کن جیغ میزنم شرف و آبرو واست نمیزارم… مــــرتــــیــــکــــه وایسا!
یهو سمتم برگشت از لای دندونای قفل شدش گفت:
_بتمرگ سر جات که هَوارم بزنی این جماعت مثل سگ از فرزان عظیمی میترسن و کسی کمکت نمیکنه دختره ی سلیطه!
اومدم دهن باز کنم که دستش رو انداخت دور شونم و سرم و گذاشت رو سینش!… طوری که نمیتونستم حرف بزنم و نفس کشیدن برام سخت شد!
قطعا هر کی مارو میدید فکر میکرد پانتر همیم… واقعا ترسیده بودم و دوست داشتم جیغ بزنم اما نمیتونستم چون سرم رو فشار میداد به سینش و همون طورم من و دنبال خودش میکشوند!… هر چقدر تقلا کردم و چنگ انداختم فایده نداشت… هر کار می تونستم انجام دادم اما نشد از شرش خلاص شم!
×
فرزان*
دختره رو دنبال خودم میکشیدم ته باغ و خودمم نمیدونستم میخوام چیکار کنم ولی وقتی قیافش رو تو مهمونی دیدم اونم با اون سر و وضع دیگه مطمئن شدم آدم جاویده… سوال اینجا بود چرا اومده بود عمارت من!؟
کوبوندمش به یکی از درختا که صدای آخش در اومد و بعد شروع کرد سرفه کردن و خم شد و چندتا نفس عمیق کشید… در آخر سرش رو با ضرب بالا آورد و با چشمای دودو و پر از ترسش به من خیره شد ولی بازم کم نیاورد و گفت:
_عوضی!… چیکارت کردم که اینجوری میکنی مردک؟!
گوشه لبم رو خاروندم و خیلی ریلکس گفتم:
_بفهم با کی حرف میزنی، هر چند میدونی اما خودت رو زدی به نفهمی و خریت… یا واقعا خری و نفهمی که با من اینطوری حرف میزنی!
اومد دهن باز کنه اما چند قدم سمتش رفتم که لال شد و با ترس نگاهم کرد!… با لحن قبلیم ادامه دادم
_برای چی دفعه ی قبل اومدی خونه من و خودت رو زدی به مظلوم نمایی و گفتی آتنا نمیدونم اِله بله جیمبله… الان که مثل خانوما میگردی تو عمارت آریانمهر!
×
آوا*
اگه میگفتم قلبم اومده بود تو دهنم دروغ نمیگفتم… اصلا سر در نمیاوردم دلیل رفتاراش چیه… مثل بید میلرزیدم که صداش دوباره بلند شد
_خــــودت و نزن به موش مردگی که دیگه حنات برای مــــن رنگی نداره!
دوست داشتم داد بزنم و بگم چی میگی یارو اشتباه گرفتی… ولی ترسم اجازه حرف زدن بهم نمیداد!… چند قدم اومد سمتم که چسبیدم به درخت و چشمام رو از فرط ترس محکم روهم فشار دادم!
دستش رو روی فکم حس کردم!… نفساش که تو صورتم خورد دوباره شروع به لرزیدن کردم که صداش رو دم گوشم شنیدم
_من مو رو از ماست میکشم بیرون!… هر مهره ای که جلوم باشه رو میزنم زمین و میکنمش مهره سوخته!… تو که دیگه تاسم به حساب نمیای چه برسه مهره!… مراقب باش خوردت نکنم تاس کوچولو!
صدا و نوع لحنش بوی شوخی نمیداد!… جوری حرف میزد که خودمم به خودم شک کرده بودم! ولی من چیکار داشتم به این آخه؟!… من فقط یک بار برای کار آتنا رفتم پیشش که اونم به غلط کردن افتادم… چند بار تو صورتم نفس عمیق کشید!… وَ بعد از مدتی دیگه نفسی حس نکردم! ولی چشمام رو باز نمیکردم و همونجوری پلکام رو محکم بسته بودم!… هر چند از صدای پاش میشد فهمید رفته!… بعد مدتی که تو همون حالت موندم آروم چشمام رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم!
وای خدایا این یارو روانیه… اصلا نزاشت حرف بزنم بگم من چیزی جز اسم و رسمت نمیدونم روانی!… با حال خراب همون جا نشستم تا یکم نفسم جا بیاد!… حالم انقدر بد بود که دوست داشتم زار زار گریه کنم؛ شده بودم بازیچه آدمای این بالا… با اخم و گلایه سرم رو سمت آسمون بردم و گفتم:
_عدالتت رو برم!
از جام بلند شدم و با دست چند بار اطراف لباسم و تکون دادم و با قدمای آهسته سمت عمارت رفتم… با باز کردن در عمارت صدای موزیک و خنده به گوشم رسید و نگاهم بین آدمایی چرخید که با شادی میرقصیدن… چقدر دوست داشتم مثل این آدما بی درد شادی کنم اما همش ظاهر مادرم جلو چشمام مییومد… همش صحنه چند دقیقه پیش که به خاطر هیچی اونجوری باهام برخورد شده بود جلو چشمام مییومد… تو افکار خودم بودم که یکی زد پشتم، برگشتم و صورت ژیلا رو دیدم که اخماش تو هم بود و با تشر گفت:
_مگه نگفتم میمونی تو آشپزخونه نمیای بیرون! برو همون جا… زودتر!
با پایان جملش اخمی کرد و راهش رو کشید و رفت!
دوست داشتم بگم اختیار خودم دست خودمه
اما نه حوصله کل کل داشتم نه حوصله این جماعت شاد بی دغدغه!… بدون هیچ حرفی سمت آشپزخونه رفتم، حتی دیگه برام مهم نبود راحیل پیدام کنه یا نه… اتفاق چند دقیقه پیش شخصیتم رو جوری له کرده بود که تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد صدای یه نفر بود… یه نفری که جدیدا برام از هر دوست و آشنایی و هر آدمی که میشناختم مهم تر شده بود!
×
رو صندلی میز ناهارخوری نشسته بودم و با دندون به جون پوست لبم افتاده بودم تا یه وقت این بغض الکی نشکنه… صدای سومین بوق اومد و بعد صدای گرم و بَمش تو گوشی پیچید
_جانم؟
نفس عمیقی کشیدم و هیچی نگفتم که با مکث ادامه داد
_آوا؟… الو؟!
_سَ… سلام حامد!
چند لحظه مکث کرد و بعد صداش اومد
_چیزی شده زنگ زدی؟
آره خیلی چیزا شده بود، دلم گرفته بود! شاید الکی ولی گرفته بود… الکی الکی دوست داشتم مییون این جماعت شاد گریه کنم… دلم شور میزد و گلوم درد میکرد جوری که احساس میکردم هر آن ممکنه خفه شم… اما به جای این حرفا گفتم:
_نه!… همینطوری زنگ زدم خوابم نمیبرد!
_شلوغ پلوغه یکم!… کجایی؟!
نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
_خونه! صدای تلویزیونه… خودت کجایی؟!
_دارم میرم یه جایی که دوست ندارم برم!
_خب نرو… چرا میری؟
_مجبورم! الانم دارم رانندگی میکنم خودم بعدا بهت زنگ میزنم!
_باشه… شبت خوش
منتظر بودم بگه شب تو هم خوش اما بعدِ چند ثانیه مکث گفت:
_دوست داشتم الان میومدم پیش تو اما…
سکوت شد و بعد جدی با لحنی که هیچ ازش خوشم نمییومد ادامه داد و خشک گفت:
_شب بخیر!
صدای بوق ممتد که تو گوشم پیچید گوشی رو پایین آوردم و با تعجب خیره شدم بهش!
آرزو داشتم این لحظه های مزخرف زندگیم هر چه سریع تر تموم شه و من از این عمارت و از این مهمونی و آدمایی که بینشون احساس خفگی میکردم راحت شم… بی خبر از این که باید قدر این لحظه های زندگیم رو هم میدونستم… چون زندگیه دیگه! یهو دلش بازی میخواد و بد میپیچونت به بازی!
×
سرم رو میز بود و خیره بودم به یه نقطه نامعلوم و تو افکارم غرق بودم… فکر کنم یکی دو ساعتی میشد که تو همین وضع بودم و اهمیتی به شلوغی اینجا و سر و صدا های بیرون نمیدادم! فقط دوست داشتم از اینجا هر چه زودتر خلاص شم… با شنیدن صدای کفش پاشنه بلندی که نزدیک من میشد و حسابی صداش رفته بود رو اعصابم چشمام رو محکم بستم و سرمم بالا نیاوردم… برام مهم نبود کیه اما با نشستن دستی روی شونم سرم رو از رو میز برداشتم و با قیافه خندون ژیلا روبه رو شدم
_یه بیست مین دیگه کیک رو بیار تو باغ همه اونجا جمع شدن!
سری تکون دادم که خیره خیره نگاهم کرد و با مکث گفت:
_جا… یعنی حامد و دوست داری؟!
خود به خود اخمام رفت تو هم؛ این از کجا فهمیده بود دیگه؟… همینجوری بهش خیره نگاه میکردم که خودش ادامه داد
_چیه؟! چرا این جوری نگاه میکنی دیدمتون با هم تو ماشین کنجکاو شدم… حالا بیخیال ولی از من میشنوی بهت نمیخوره!
این دفعه اخمام بیشتر رفت تو هم و با اخم بهش نگاه میکردم که نیشخندی زد و رفت!
عصبی از جام بلند شدم و سمت یخچال رفتم خدا رو شکر کردم که این بساط بالاخره داشت تموم میشد!
در یخچال رو باز کردم و با یه کیک قلب مانند قرمز مواجه شدم که روش با خط لاتین مشکی نوشته شده بود zh & J !
از یخچال درآوردمش و رو میز گذاشتمش… زیاد بزرگ نبود ولی کوچیکم نبود متوسط بود… شونه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم:
_کوفت بخورن اصلا… با اون همه شیرینی که بود کیک میخوان چیکار؟
با حرص خیره شدم به کیک… آره دیگه آقازاده های آریانمهر با این همه مال و اموال اینجوری جشن نگیرن کی بگیره؟ چه قلبیم سفارش داده!
×
جاوید *
بی حوصله روی مبل قرمزی که دورش پرِ بادکنک قرمز قلبی بود و وسط باغ گذاشته بودن نشستم. بقیه هم با خنده و سر و صدا اطراف باغ میگشتن… انگار تولد بچه پنج ساله بود نه یه مرد سی و یک ساله!
کم کم سر دردم داشت شروع میشد و کلافه بودم… واقعا دیگه حوصله نداشتم که حضور ژیلا رو کنارم حس کردم… سرم رو سمتش برگردوندم و طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
_این بند و بساط مسخرت رو جمع و جور کن هر چه زودتر تا نزدم زیر همه چی!
نگاهش رو با لبخندی بهم انداخت و اونم در گوشم با لحن خاصی گفت:
_کجا عزیزم؟ برنامم داره تازه شروع میشه!
کلافه اطراف و نگاه کردم که چشمم تو اون همه جمعیت به فرزان خورد… تقریبا دور از بقیه به درختی تکیه داده بود و داشت سیگار میکشید! انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو سمتم برگردوند و بهم خیره شد!… خیره به نگاهم ادامه دادم و برام جای سوال بود که برای چی باید اینجا حضور داشته باشه؟
انگار نگاهامون با هم حرف میزدن و هیچ کدوممون دوست نداشتیم نگاهمون رو از هم بگیریم ولی اون بعد چند ثانیه نگاهش رو ازم گرفت و خونسرد سیگارش رو پرت کرد سمتی!
×
آوا*
بعد از دقایقی انتظار، یه دختر که احتمالا جزو خدمات بود و نمیشناختمش وارد آشپزخونه شد و گفت:
_ژیلا خانم گفتن کیک رو بیارین!
سری تکون دادم و یکم خودم رو مرتب کردم! شمع سی و یک سالگی رو روی کیک گذاشتم و روشنش کردم… کیک رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم، نگاهم به سالن بزرگ خورد که تک و توک توش آدم بود و این نشون میداد که اکثریت تو باغ جمع شدن… سمت خروجی رفتم و با باز کردن در خروجی باد سردی بهم خورد و با جمعیتی رو به رو شدم که با شادی دست میزدن و شعر “تولدت مبارک” رو میخوندن… از جمیعت گذشتم و سمت مبلمان قرمزی که دورش پر بادکنک قرمز بود رفتم… ژیلا با ژست خاصی نشسته بود و مردیم که کنارش نشسته بود داشت در گوش ژیلا حرف میزد!
صورتش معلوم نبود اما حدس میزدم آریانمهر باشه!
خیره بودم بهشون و سمتشون قدم برمیداشتم تا کیک رو روی میز جلوشون بزارم اما با دیدن صحنه رو به روم سر جام خشک شدم!
هر چی پلک میزدم تا تصویر رو به روم از بین بره و بفهمم خیال بَرم داشته نمیشد و بازم همون تصویر جلوی چشمم میومد.
قد بلند، چشمای مشکی کت و شلوار مشکی و موهایی مشکی که به سمت بالا رفته بودن و صورت کشیده… وَ منی که با هر پلکی که میزدم هجوم بغض رو بیشتر از قبل تو گلوم حس میکردم!
نه… نه آوا داری اشتباه میکنی اصلا شاید همون جوری نشسته اون جا!
با ناباوری یکم دیگه نزدیک تر شدم که ژیلا چشمش به من خورد… برق توی چشماش از چشمم دور نموند و بعد یه مکث صورت مرد کنارش رو بوسید!
با این حرکت تمام دلداریام به خودم از بین رفت و حس کردم یه چیزی تو کل وجودم از هم پاچید!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای چه غم انگیزززز 😭
هعب امیدوارم بد این ماجرا غرورشون باعث تموم شدن رابطشون نشه/؛
خب جاوید بد رید بای..🚶🏼♂️😐
عالی😊
ژیلا خیل نامرده!!
اما کاش آوا بتونه خودش رو تو جمع کنترل کنه، فقط تا تو حیاط و برگشتن به آشپزخونه که لباس بپوشه و بره. فقط چند دقیقه خراب نکنه
کاش خودشو نگه داره و بزنه از اونجا بیرون
ژیلای حسود بیچاره آوا
عالی مثل همیشه
الهی بمیره این ژیلای عوضی .