نگاهی به شکمم که هنوز تغییر آنچنانی نکرده بود کردم
دستم و رو شکمم گذاشتم و طوری که خودمم به زور شنیدم گفتم:
_فکر نکنم جون یه جنین سه ماهه رو بگیرم… اونم فقط به خاطر خودم!
_آوا باور کن درست میشه… خودم اصلا میگیرم برات بزرگش میکنم
تو اون همه غم تک خنده ای کردم و گفتم:
_همین مونده بچم و بدم دست تو!
_وا مگه من چمه؟ پاشو پاشو این بساط آه و نالت و جمع کن… اینجوری بخوای کل نه ماهگیو آه و ناله کنی دوباده حامله میشی احتمالا هیچیم از اون بچه باقی نمیمونه!
از حرفاش لبخندی روی لبم شکل گرفت و همون لحظه در اتاقم باز شد و نگاهم به نگاه عسلی اخم آلود فرزان خورد
نیم نگاهی به گوشی تو دستم کرد جدی لب زد
_بیا پایین!
بعد حرفش در و کوبید بهم و من تو جام پریدم… با تعجب به در خیره موندم
تایمی نبود که فرزان خونه باشه و از اون ور خط هم آتنا صداش اومد
_الو آوا؟!
به خودم اومدم
_آتنا بهت زنگ میزنم
پوفی کرد
_باز میخوای بشینی زار بزنی؟!
_فرزا… فرزان کارم داره
×
نگاهی به غذای روبه روم کردم و نگاهم و دادم به فرزان که اشاره ای به ظرف غذام کرد
_بخور!
_میل ندا…
غرید:
_بــــســـه… به خودت یک نگاه بنداز
این چند روز اینقدر الکی اشک ریختی و لب به هیچی نزدی چشمات شده کاسه ی خون زیر چشماتم که گود افتاده… قرصای ویتامینیم که دکتر تجویز کرده برات یه دونش کم نشده…
نُه ماه تمام برنامت این باشه که بچه به درک خودت هیچی ازت باقی نمیمونه… اصلا میخوای به این بچه آسیب بزنی به جهنم اما حق نداری به خودت آسیب بزنی
سکوت شد که ادامه داد
_تکلیف خودت و مشخص کن بچه رو میخوای یا نه آوا؟!
نیم نگاهی بهش کردم که ادامه داد
_آره یا نه؟
_چرا… اما…
_آوا!
با صدای بلندش ساکت شدم… کلافه چشماش رو بست و بعد مکثی باز کرد که با بغض جواب دادم
_مگه چاره ای جز خواستنش دارم که هی این سوال و از من میپرسید!؟
_آره داری… میتونی سقطش کنی!
بُهت زده و ناباور نگاهم و ازش گرفتم که ادامه داد
_گوش کن ببین چی میگم وقتی میخوایش یعنی مسئولیتش و به عهده گرفتی… پس به عنوان یه مادر نباید بزاری خار تو چشمش بره نه این جوری که بشینی صبح تا شب زار بزنی
نه این جوری که از تشکیلش تو بدن خودت ناراحت باشی
نه که شب و روز بشینی زار بزنی و لب به چیزی نزنی
اگه نمیخوایش همین الان اقدام کن تا نشی یکی مثل مادر من… مادری که گذاشت و رفت و سرنوشت بچه هاش افتاد دست یکی مثل آقا بزرگ و یکی مثل پدر ناتنی من!
مکثی کردو ادامه داد:
– این که از بچگیت فقط خاطرات خاکستری بمونه برات حس بدیه
با جمله آخرش نگاهم و بهش دادم
_مَ..من میخوامش!
نفس عمیقی کشید و سری به تایید تکون داد
_خیلی فکر کردم ولی… باید به جاوید…
با دونستن بقیه جملش وسط حرفش پریدم و بلند گفتم:
_نـــه… نه نمیگم… نمیخوام جاوید بفهمه!
_تو نگران چی.. اگه بچه رو نخواد من هستم تو هستی… الان نگران چی؟
_اون؟! فکر کردی اون بچرو نمیخواد؟
سکوت کرد که ادامه دادم
_اون بفهمه من ازش حاملم تا بچه رو ازم نگیره ولم نمیکنه!
اون گذشتش بچگیش براش عقده شده حالا فکر کن بزاره بچش بدون اون بزرگ بشه
من نمیخوام این بچه رو بهش بدم فرزان! نمیخوام مزاحم زندگیشم بشم… من ازت کمک نمیخوام خودم میتونم از پس این بچه بر بیام ولی به جاوید نگو… ترو خدا نه نگو
دستی رو صورتش کشید… کلافگی از سر و روش میبارید و در آخر نگاهش و بهم داد و بی توجه گفت:
_غذاتو بخور
_فــرزان؟!
میدونم شاید الان دیگه منو با این شرایطم نخوای اما ترو خدا به جاوید هیچی نگو!
نفس عمیقی کشید و نگاهش و ازم گرفت و لب زد
_این بچه پدر میخواد!
وَ این و بدون این مسئله هیچ ربطی به خواستن نخواستن من نداره ولی نمیتونم وقتی از برادرم حامله ای مثل قبل بهت نگاه کنم… دیگه خواستار این نیستم سمتم بیای و هر جور فکر میکنم میبینم نمیتونم با این اتفاق پیش اومده بهت حسی جز یه رفیق معمولی داشته باشم… هنوزم میگم جاوید باید بدونه اما…
نگاهش و بهم داد و با مکث ادامه داد
_اما اگه تو نمیخوای بدونه… اگه تو نمیخوای بری سمتش… اگه تو خواستار اینایی حرفی نیست ولی…
ولی بهتره اسمت بره تو شناسنامم… به خاطر اون بچه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فرزان خیلی گناه داره وو مظلومه
بیچاره بازم قراره جور داداششو بکشه الان این حامله شدنه چی بود یهو🥲🥲🥲
اخ جون میخوان بالاخره ازدواج کنن
تهش این فرزان باز انتهای از خودگذشتگی رو برای برادرش انجام میده.
زن برادر و بچه برادرش رو نگه میداره و در وقتش زمانی که جاوید از زور تنهایی و شکست دیگه تو مرز نابودی قرار داره، هر دو رو تحویلش میده.
ولی فرزان خیلی خوبه
من که روش کراشم