×××
فرزان*
خیره به قفسه سینش که بالا پایین میشد بودم و میترسیدم به چهره غرق خوابش خیره بشم؛ میترسیدم بهش خیره بشم و دلم بلرزه و نرم!… مثل وقتی که تو اتاق کارم، رو بهم خیره خیره گفت دلبستت شدم!
چقدر خودم و کنترل کردم که نگم من بیشتر چقدر دلم تو اون لحظه لرزید!… ولی این دختر حرفاشم از روی احساسات شدیدش بود
نمیتونست دقیق انتخاب کنه!… انگار عذاب وجدان میگرفت که من و ترک کنه و بره پس من باید میرفتم چون خوب میدونستم انتخابش چیه!… جدا از همه ی اینا و جدا و از همه احساسات باید راه درست و انتخاب میکرد!… به خاطر بچش حتی شاید به خاطر جاویدی که هنوز خواه یا ناخواه دوستش داشت!
نفس عمیقی کشیدم و نیم نگاهی به چشمای بستش کردم لبم و دم گوشش بردم و آروم لب زدم
_تو خیالم همیشه تصور میکردم که چی میشد اول منو میدیدی؟!
اول با من آشنا میشدی!… دوست داشتم… دوست داشتم اول با من آشنا میشدی بعد عاشقم میشدی و بعد من مثل همین الانم حاضر بودم برای لبخندت همه کاری کنم!
نگرانتم تو برای من خیلی عزیزی… تو اصلا تو اوج ناچیزیم همه چیزم شدی
دوباره نفس عمیقی کشیدم و سخت بود گفتن این حرفا
_همیشه اون طور که میخوایم پیش نمیره عیبیم نداره!… عیب نداره چون این قانون برای همه آدما صِدق میکنه!
آوا دارم میرم!… رو در رو اینو بهت نگفتم که یه وقت کلمه خداحافظ از دهنم یا از دهنت در نیاد چون برمیگردم!
قول میدم تو زمان و مکان درستش میبینیم همو این چند روز بدخلقی کردم یا دلت و شکوندم چون نمیخواستم با یه نیم نگاهت یا یه حرفت منو موندگار کنی و پشیمون بشم از تصمیمی که گرفتم!
دوست دارم؛ شاید خیلیا بگن گفتن این کلمه وقتی این تصمیم و گرفتم اشتباه اما من مردونه دوست دارم…
مکثی کردم و لبخند تلخی زدم و ادامه دادم
_مردونه دوست داشتن یعنی تو لبخند بزنی وَ من از دور نگاهش کنم… به امید دیدار!
از جام با احتیاط بلند شدم و پوشه ی تو دستم و بالای تختش گذاشتم و بدون این که نگاهش کنم سمت در اتاق قدم برداشتم!
×××
آوا*
لبخند گنگ و تلخی زدم و روبه سیاوش گفتم:
_یَ… یع..یعنی چی؟!… رفت!؟
برای بار سوم سری به تایید حرفم تکون داد که با لودگی گفتم:
_کِ…کی!… بَ… برمیگرده!؟
_نمیدونم خانم
نگاهی به اطراف کردم و انگار دنیا دور سرم میچرخید!… پوشه ی تو دستم و بالا آوردم و با ترس بهش خیره شدم و گفتم:
_چِ…چرا!.. چرا رفت!؟
_نمیدونم خانم
_چرا جَ…جواب زنگام و نمیده!؟
_نمیدونم…
_پــــس تــــــــو چــــی میــــــــدونــــــــی؟
با صدای بلندم چشماش رنگ تعجب گرفت ولی دست خودم نبود نمیتونستم درک کنم بدون حتی یه خداحافظی رفته!… اشک از گوشه چشمام سر خورد و سمت مبلی رفتم و روش نشستم
نفس عمیقی کشیدم و خیره به پوشه تو دستم گفتم:
_برو سیاوش!… برو بهش بگو آوا گفت وقتی خودت نیستی من نیازی به کس دیگه ای ندارم برای مراقبت که تورو گذاشته کنار من برو بهش بگو این رسمش نبود!… بهش بگو همه دلخوشی من فقط اون بود!… بهش بگو خیلی نامرده که این طوری رفت
بدون هیچ حرفی با قیافه ای که غم دار شده بود رفت و من هنوز ناباور بودم که رفته!… اشکام و با پشت دست پس زدم در پوشه تو دستم و باز کردم!… چند تا برگه ای که داخلش بود بیرون آوردم که تیکه برگه ی کوچیکی از بینشون بیرون افتاد!… کاغذارو گوشه ی مبل گذاشتم و اون تیکه کاغد کوچیک و برداشتم و با دیدن یاد داشتش بغضم شکست…
” هر چقدر خواستم یه چیز با مفهوم بنویسم چیزی به خاطرم نیومد چون کل خاطرم تو شدی!… هر چی خواستم هر چی حرف داشتم و بنویسم دیدم کاغذ کم میارم!… پس فقط یه جمله مینویسم برات
لحظه های خوب و کنارت فهمیدم رفیق
میدونم خودت میدونی باید چیکار کنی پس چیزی نمیگم یادت باشه حواسم هست!… هم تو هم جانان!… میبینمت!”
اشکام و با پشت دست پاک کردم و لب زدم
_باید میگفتی بهم… نباید میرفتی بدون تو نمیتونم… چرا؟
نامه رو تو دستم مچاله کردم و نگاهی به برگه سندایی کردم که گوشه مبل گذاشته بودم!… با تعجب برشون داشتم با دیدن اسم و فامیلم روی برگه ها و سندای روبه روم رنگ از رُخم پرید و یاد شبی افتادم که تو اتاق کارش ازم امضا گرفت…
ناباور برگه هارو بالا پایین میکردم اما در آخر با دیدن اسم شرکت آریانمهر و اسم خودم رنگ از چهرم پرید!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من سر این پارت گریه ام گرفت لعنتی://
دلم عین خر بر فرزان می سوزه چنان معتقدم به فرزان خیلییی بیشتر میاد از همه نظر…جاوید دوراشو زده حالا فاز حسرت داشتن گرفتتش
حالا که فرزان تنهاش گذاشته برمیگرده پیش جاوید
مرد یعنی فرزان ولی دلم گرفت
جاوید هرچیم باشه پدر بچشه و اون اگه واقعا مادر باشه دلش نمیخواد بچش زیر دست ناپدری حتی فرزان بزرگ شه
چقدر این آوا چندشععع..همه خدارو میخواد هم خرمارو. انقدر خرِ که نمیفهمه باید بره پیش پدر بچش ک پس فردا مث مادر جاوید نشه ک بعد از چندین سال بچه پدرشو پیدا کنه
من خیلی وقته نخوندم رمانو الان آوا عاشق فرزان شده؟😳
تعجب نکن 🤣 🤣
نه برعکس
از اوا بدم اومد همه رو میخواد پس فردا بره پیش یکی دیگه به اونم میگه دیل بیستت شیدم ایششش خب یکیو انتخاب کن دیگه اه
دقیقا خیلی حال به هم زنه
خیلیی زیادد ینی منو بزارن نویسنده نه میزارم این به جاوید برسه ن فرزان هی میگه عاشق جاویدم بعد میره به فرزان میگه دلبستت شدم لابد ایدینم بره سمتش میره به اونم میگه دوست دارم
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
😂😂😂😂😂😂
😘😘😘
از جاوید متنفرم کاش فرزان برگرده پیش آوا
اوووجاوید گفت یکم سهام بفروشید همونارو فرزان به اسم آوا خریده خدایااا
دقیقاً