مغزم به قدری قفل کرده بود که توان حرفی نداشتم اما خودش سمت چستر مبل رفت و بیتوجه به من و آیدین روی یکی از چسترا نشست پا روی پا انداخت!… وَ این همه خونسردی و آرامش شاید ظاهریش بر خلاف روزایی بود که تو شیراز وقتی باهام حرف میزد صداش میلرزید و خوب میدونستم این همه آرامش و بی تفاوتیشم از کجا نشات میگیره!… بی شک فرزان عظیمی به قدری استاد بود تو نقشبازی کردن و بی تفاوت بودن که بخواد به کس دیگه ای هم یاد بده!
به خودم اومدم و اخمی کردم، باید میفهمیدم منظور و قصد نیتشون ازین کارا چیه، نگاهم و به منشی دادم و گفتم:
_شما تشریف ببرید
سری تکون داد و رفت که میز کارم و دور زدم و پشت صندلیم نشستم!… آیدینم روبه رو آوا با اخم نشست ولی نگاهش به من بود
خیره شدم به آوا و برخلاف درونم که غوقا بود گفتم:
_خب؟… شروع کنید
آیدین کلافگیشو نشون داد
_چی!؟… ما قرار دادی با این خانمو فسخ…
نگاهم و به آیدین دادم که ساکت شد و کلافه نگاهش و از من گرفت!… نگاهم و دوباره به آوا دادم و منتظر نگاهش کردم که لبش و تر کرد و گفت:
_اومدم ببینم وضعیت شرکتی که توش سرمای گذاری کردم چجوریه!… وَ این که بگم هر اتفاقی تو این شرکت بیفته من یا وکیلم باید با خبر بشیم!… طبق قرار داد نمیخوام از چیزی بیخبر بمونم هر چند که شما تصمیم گیرنده نهایی هستین
آیدین نیشخندی زد ولی من به جاش رسمی گفتم:
_میگم براتون پرونده ها و قرار داد هارو بیارن البته اگه ازشون چیزی سر در بیارید
هیچی نگفت و فقط لبخندی زد و خوب میدونستم این دختر قبل این که بیاد این جا خودش و پره پر کرده و حتی اگه از چیزیم سر در نیاره چهار تا حرف میزنه!… نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به آیدین کردم
_شما کار ندارین!؟… دارید میرید به کاراتون برسین بگیدپرونده ها ک قراردادا و سفارشا همرو بیارن
جا خورد ولی من باید با این دختر تنها میشدم تا یه سری حرفارو به زبون میاوردم!… با این حال تو دلم نیشخندی به خودم زدم که هنوز دوست نداشتم شخصیتش و جلو چشم دیگران خورد بشه!… در صورتی که اون همین الانش با شکم بالا اومدش داشت کل وجود من و له میکرد و آیدین با مکث از جاش بلند شد و رفت!… همین که در بسته شد ناخواسته نیش زدم:
_نیازی نیست هر روز بیاید شرکت به هر حال سخته حامله و همراه با شیشه خورده ای که از قضا…
مکثی کردم
_یعنی خب شناسنامتونم که سفیده شکمتونم…
وَ باز هم مکث… خونسرد همون طور که خیره به انگشتای مشت شدش بودم ادامه دادم
_یعنی دوست ندارم کارکنان، سهام دارا، اصلا هر کسی که تو این شرکت کار میکنه سر زبون بقیه کارمندا و کارکنا باشه!… کپی شناسنامه شمام که تو نصف کارای مربوط دست این و اون میچرخه دیگه
لبخند عصبی ز
_شما نگران شناسنامه من نباشید خیلی وقت دیگه سفید نیست. قوانین شرکت شمارم خوب بلدم… آدماش…
با چشماش کل بدنم و کاوید و ادامه داد
_بعضی آدماش از دورویی و دقل بازی و خودخواهی و دروغگویی و حتی عوضی گری هیچی کم ندارن!
یه آقایی بود شاید دیگه شما به یادش نیارین ولی قبلا این جا کار میکرد!… اسمش فکر کنم حامد بود آره حامد آریاجو اون بهم اینارو فهموند، یاد داد
خودکار روی میز و برداشتم!… خودم و مشغول نوشتن چیزی رو کاغذ روبه روم نشون دادم و همون طور که فقط کاغذ و خط خطی میکردم و خودکار تو دستم میفشردم با مکث گفتم:
_اون مرد فقط نفرت و یادت داد!؟
سکوت شد که سرم و بالا آوردم و خیره تو صورتش شدم چشماش حاله قرمز داشت!… نیشخندی زدم و این بار بدون فیلم بازی کردن و عصبی و دلخور شایدم با حسرت گفتم:
_آوا این جا چیکار میکنی!؟… تو که به قول خودت شناسنامت خط خطی شده و شکمت بالا اومده و زندگی خودت و داری دیگه از من چی میخوای؟ میخوای گذشتمون و بندازی به جونم
اومدی بشی آینه دق من!؟
میخوای بهم بفهمونی اشتباه کردم؟
میخوای این و ازم بشنوی؟
خب باشه آره پشیمونم اشتباه کردم ولی شاید همون قدر که من مقصر بودم تو هم بودی تو هم خیانت کردی
الان اومدی با کی بجنگی؟ با مــــن!؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان چرا وارد فاز طولانیش نمیشه؟
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
ب جا حمایت بیا چت روم😂
بش اومدم😂
وااای باز جای حساس تموم شد باز استرس گرفتم باز حرص بخورم تا فردا …..
من یه سوال برام پیش اومده، این جاوید به مرد بودن خودش شک داره یا کسی براش رو قرآن قسم خورده تو مشکل فنی جدی داری که حتی یه نخود احتمال نمیده بچه مال خودش باشه؟؟!
خوب گوساله! از اول به آخر سوال بپرس. بلکه یه درصد بچه خودت بود. بعد تهمت بزن به بقیه. خیانت از کدوم گوری در اومد الان
ممنون بابت وقت شناسیتون که منظم پارت میزارید.ولی دیگه دق مرگ شدیم.نمیخواید یه کم رمان پیش ببرید? 😥