×
دستی رو سنگ قبرش کشیدم و زمزنه کنان گفتم:
_نوه دار شدنت مبارک!
مامان مادر شدن چقدر سخته مخصوصا که مادر خوبی نباشی!… زود رفتی الان تو باید مراقبم میبودی و جای عدالت خانم سرم غر میزدی میدونم من مادر خوبی نیستم حتی به قول جاوید شاید لایق مادر شدنم نباشم شاید واقعا آدم عوضی باشم نمیدونم
_عوضی این داستان که من بودم!
ناباور و بُهت زده سرم و بالا آوردم و با دیدنش دهنم باز شد و سری به چپ و راست تکون دادم! ایستادم و نگاهم و به چشمای عسلیش دادم!. باورم نمیشد… لبخندی زد ولی من باورم نمیشد خودش باشه و انگار که سراب دیده باشم…
باز ناباور سری به چپ و راست تکون دادم و با اشک گفتم:
_اومدی!؟ نامرد کجا رفته بودی!؟ این بود مراقبتت!؟ حال و روزم و ببین
محکم زدم به تخت سینش
_چرا اومدی!؟ برو بزار وقتی قشنگ خورده خورد شدم بیا هنوز زوده
مگه نگفتم بهت بدون تو نمیتونم چرا رفتی!؟ واسه چی تنهام گذاشتی
خودم پرت کردم تو آغوشش که دستاش دورم پیچید و بعد نفس عمیقی در گوشم پچ زد
_رفتم تا یاد بگیری خودت از پس خودت بربیای
اشکام بند نمیاومد
_پس چرا اومدی؟
_اومدم چون یکی وسط راه کم آورده بود!
دل نازک نارنجیش بدجور شکسته بود و دیگه برام پیام نمیفرستاد که چی شده
مثل بچه های پنج ساله خواهش کردم
_پس نرو دیگه
وَ جوابمو مثل پدری که میخواست بچشو قانع کنه داد
_نمیشه دیگه
از بغلش بیرون اومدم و این بار شاکی شدم
_چرا این کارارو میکنی!؟
من نمیخوام جاوید و ببینم دیگه نمیخوام بهش بگم باردارم اصلا ازش بدم میاد
_آوا... به خاطر خودت این حرف و میزنی یا به خاطر بچت؟
_چه فرقی میکنه!؟… تو به خاطر کی این کارارو میکنی؟
_به خاطر تو!
نیشخندی زدم
_چرا!؟
سرتا پا کاویدم
_چون تعریف دوست داشتن این نیست که یه گل و بچینی تعریفش اینه که از گل مراقبت کنی
فقط خیره با چشمای اشکی نگاهش کردم که ادامه داد
_اون پدر این بچس باید بفهمه!… وَ علاوه بر اون جاوید هنوز تو دلت جا داره که این طوری ازش عصبی و ناراحتی
آدما از دست کسایی خیلی دلخور و دلشکسته میشن که براشون مهمن
بی اهمیت به حرفاش لب زدم
_فرزان نرو!
تک خنده ای کرد و مثل خودم بی توجهی کرد
_همه چیو بهش بگو!
صدام رفت بالا و عصبی شدم
_تو مگه میدونی اون چیا بهم گفت که این قدر راحت میگی همه چیو بهش بگو!
_نه ولی هر چی گفته وقتی نمیدونه تو بارداری و مادر بچشی مهم نیست!… این چند روز که رفتی و اومدی باید بهت ثابت شده باشه که هنوزم دوستش داری چرا شانس دوباره به خودت و اون نمیدی!؟
چرا این قدر زود عقب کشیدی!؟
آوا با شناختی که من از جاوید دارم مشکل تو بعد این که به جاوید بگی بارداری در اصل شروع میشه فکر نمیکردم این قدر ضعیف باشی
نمیخواستم… من دیگه جاوید و نمیخواستم و یه دلیلم واسه این مضوع بیشتر نداشتم
از چشمم افتاده بود… شایدم میخواستم لج کنم نمیدونم!
_چرا باید به جاوید بگم وقتی میدونم اون دیگه نمیخواد منو چرا باید بگم وقتی تو هستی
چرا وقتی اون پولو سهامو شرکتو به من ترجیح داد هیچ کس شاکی نشد؟
ولی الان من بخوام تورو ترجیح بدم همه میگن غلط؟! چرا…
دستش و رو لبم گذاشت که ساکت شدم و اون یک کلمه گفت:
_بچت!
هیچی نگفتم که با مکث ادامه داد
_شایدم خودت
نیشخندی زدمو سرمو به چپ و راست تکون دادم
_اگه بگم و قبول نکنه بگم و من و نخواد و فقط بچش براش مهم باشه… چیکار کنم!؟
_کسی که بچش و دوست داره قطعا اگه عاقل باشه مادر اون بچرم دوست داره… کسی که عاقل باشه و آرامش برای بچش بخواد قطعا به مادر بچشم احترام میزاره و میخوادش
همه ی اینا به کنار برات مهم نباشه کسی بخوادت یا نخوادت قوی باش دقیقا همون طور که من ازت انتظار دارم
پریشون شدم شایدم درمونده گاهی آدما بد کم میآوردن
_الان باز میخوای بری!؟
سری به معنی آره تکون داد که بغض کردم
_میای باز؟
_آره
_دیگه بهت پیام نمیدم تا خودت بیای
لبخندی گوشه لبش شکل گرفت
_دیگه جواب نمیده
خیره تو صورتش بودم که نگاهش رو لبم اومد ولی به یک ثانیه نکشید که سرش بالا اومد و پیشونیم و چسبوند به لب هاش و نمیدونم چرا حس میکردم دیگه حالا حالا ها نمیبینمش و این بوسه حکم خداحافظی طولانی و داره!…
لبش که از پیشونیم جدا شد تو صورتم خیره گفت:
_نباید میومدم ولی الان که اومدم توقع دارم تموم کنی کز کردن گوشه اتاقتو… میدونم که خودخواه نیستی و به خاطر بچت همه چیو به جاوید میگی... خدافظ!
خواست پشتش و کنه که دستش و چنگ زدم
_خدافظی نکن… بگو به امید دیدار
دستم و تو دستش فشار داد و بعد مکثی ول کرد و گفت:
_میبینمت!
×
_برم عمارت خانم؟
_نه!… برو شرکت!
×
جاوید*
با صدای در نگاهی به در کردم و بی حوصله گفتم:
_بفرمایین!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین جون بزار لطفا خواهش میکنممممم
🙏 🙏 🙏 🙏 🙏 🙏 🙏 🙏 🙏
ولی رفته رفته که میره جلو تر حالم بیشتر و بیشتر از این آوا بهم میخوره دختره نچسب😐
هم حیفه برا جاوید هم فرزان حقشه ولش کنن اونوقت عر عر کنه که انقدر زر مفت نزنه😑😑
میشه چون رمان جای حساس تموم شد استثنا یه پارت دیگه داشته باشیم امروز؟
بی نام
پاسخ به 🙃…یاس
۱۵ ساعت قبل
خدابگم چیکارت نکنه دختر هشتک مفتی میزنی 🤔😉نسبتی باهاش داری ؟بس که میگی خاله فاطی فکرمیکنم بایه پیرزن طرفیم!
.
.
.
اره دیگه هشتک مفتی میزنم😎😎😎😂😂😂 آدمینو اعظم رو عشق است 😂😂 نه بابا هیچ نسبتی باهم نداریم بعد برای این میگم خاله فاطی بخاطر اینکه هم دو سه سالی ازم بزرگتره و آدمینه
به عنوان احترام بهش میگم خاله فاطی
آهان راستی بابا گلی چه ربطی داره آخه چون بهش میگم خاله فکر میکنی با پیرزن طرفی😂😂 من یکی از خاله هام هم سن منه یعنی یکسال ازم بزرگتره👀😉
#حمایت_💝
حمایت از رمانهای فاطمه جون
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
اگراین دختره تونست بگه بس که بی عرضه است یه دلش فرزان رومیخوادیه دلش جاوید… بدم میادازش
الان شهرزاد جونش از در میاد داخل دیگ نمیگ بهش…. کاشکی بهش نگه اصلا از جاوید خوشم نمیاد فقط فرزااااان
سلام خسته نباشی نویسنده جان لطفا یکم پارت هاتو طولانی تر بزار خیلی مشتاق رمانتون هستم چندین وقته دنبالش میکنم، واقعا قلمتون عالیه خسته نباشید میگم لطفا لطفا اگر که امکانش هست یه کوچولو بیشتر بزارید سپاس🙏🏻❤
یاسی خانم تا ظهر وقت داری #حمایت بذاری، وگرنه من میذارم
عزیزممممم❤❤❤❤
بابا فدات بزار😂😂😂 همههههه باهم از خاله فاطی حمایت موکونیم🤩🤩🤩😍😍😍
سلام و ممنون. وقتی دیروز نق زدیم به خاطر پارت کوتاه، الان تشکر لازم شدیم برای پارت بلند.
ممنون ادمین جان.
الان باز یه چی میشه نمیگه نویسنده جون مادرت یدونه طولانی بزار مردیم باباااااا
چرا همیشه جای حساس تموم میشه 😭😭😭😭
الان بخواد بگه هم ، باز یه اتفاقی میفته نمیگع😒