نگاه ناباور بغض دارم رو صورتش بود و سری به چپ و راست تکون دادم که نگاهش و ازم گرفت و از صندلی میز ناهار خوری بلند شد
_پاشو برو آماده شو نیم ساعت دیگه بریم!
پشتش و کرد و خواست بره که صدام دراومد
_ادعات میشه اما هیچی هیچی نمیفهمی.. تُتو…
سری به چپ و راست تکون دادم دیگه ادامه ندادم که سمتم برگشت و گفت؛
_ادعا!؟… مـَـــن!؟… آره خب یه زمانی ادعا داشتم رو هر چیزی که برای من بود ادعا داشتم اما رفتن تو… تویی که فکر میکردم اومدی آب رو منه آتیش بشی تویی که فکر میکردم اومدی بمونی… رفتن تو همه تصوراتم و بهم زد!
دیگه از وقتی رفتی رو هیچ چیز ادعایی ندارم… نه رو خودم نه رو احساساتم نه رو تصمیماتم رو هیچی
سری به تایید تکون دادم و با بغصی که سنگینی میکرد جوابشو دادم
_مشکل همین جاست چون من هر چیزی نبودم!
من سهام و پول و شرکت و اشیا نبودم، من آدم بودم جاوید احساس داشتم!
من نرفتم تو من و ول کردی تو انتظار داشتی من بمونم و دردات و از بین ببرم منم انتظار داشتم تو تنهاییام و پر کنی اما تو هر روزی که دیر کردی باعث شدی من یه روز با تنهاییم سر کنم!
باعث شدی بدم عقب دور شم ازت
تو هولم دادی و من فقط عقب گرد کردم
رابطه یه چیز دو طرفس و هر کدوممون احتیاج داریم به یه چیزایی ولی تو رابطون و فقط یه طرفه میخواستی اونم از طرف من!
تصنعی دستی برام زد
_آفرین… میبینم زندگی با فرزان تو رو سخنوَر خوبیم کرده شجاع شدی!
از جام بلند شدم
_آره چون بهم یاد داد به جا این که از تنهاییم بترسم باهاش رفیق شم
مثل من خیره تو صورتم گفت:
_خوبه!… چون منم یاد گرفتم با درد کشیدن اَیاغ شم پس مثل این که واقعا دیگه بهم احتیاجی نداریم!… آماده شو!
با پایان جملش روش و ازم برگردوند و رفت و قطره اشکی رو صورتم ریخت و زمزمه کنان گفتم:
_کاش احتیاج داشتیم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام دوستان
خوشحال میشم توی چنل تلگرام من جوین بشین تازه شروع کردم به پارت گذاری رمانم قراره مرتب پارت گذاری کنم
https://t.me/mahkom_es
لینک چنلم اگه دوست داشتین جوین شین
با عرض معذرت
چیشد نویسنده جان خودت فهمیدی پارت قبل جاویدگفت باید باهم حرف بزنیم خوب الان حرفی نزد فقط بحث بود آخرش بنظرت اول مکالمه چند خط احیانا”جاننداختی عزیزم البته اگه به تیریج قبات برنمیخوره ها نویسنده عزیزومحترم چون انگاری مخاطب صداش بر میخوره بخودش هر چی میگه پارتا رو مثل اوایل طولانی تر پیش ببر
این جاوید چه مرگشهههه مرتیکه احمق بی خاصیت..یعنی چی ک الان میگه به هم احتیاجی نداریم برو آماده شو!!کجا میخواد ببرش!؟!؟!مگه نفهمید ک بچه بچه خودشه الان چه مرگش شده بازززز
آه هی یه پارت خوبه امیدوارمون میکنه باز پارت بعد میرینه تو اوضاع!کی میخواد واقعا تغییری ایجاد شده تو رمان؟!
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
وایی یکم پارت هارو طولانی کن خواهش میکنم یک سال منتظرم آخرش چی میشه
حالا اون وسط چند خط جا مونده! 😁😁😁😁😁
ولی باحال بود، خوب مشکلات رو بیان کردن، هیچ کدوم هم یه نخود از موضعش عقب نرفت.
جاوید اول از همه این رابطه رو به گند کشیده، باید اولین قدم رو برای اصلاحش برداره.
دقیقا اول مکالمه چند خط جا افتاده که شاید همون چند خط دلیل بحثشون رو مشخص میکرد
بچها من اشتباه ندادم ،،ادامه پارت دیروز همون بود که امروز گذاشتم،گفتین تکراریع بعدیش هم همینه
میشه خواهش کنم ازت التماست کنمممممم 😂😂😂
در حد ۵ خط به پارتات اضاف کنی توروخداااا 🙁🙁😭😭
خب دست من نیست،،،هر چی نویسنده بزاره منم همونو میزارم
بار اول نیست این رمان خطوط رو پس و پیش میکنه. چند پارت قبل، وقتی جاوید تو خونه فرزان، شاهد اجرای یک نفره تکنوازی فرزان برای آوا بود و از عالم و آدم متنفر شد، 5 خط رو جا گذاشته بود که تو 2 پارت بعد، یهو وسط مکالمه اومد.
یه خوبی داره، وقتی این اشتباهات زیاد میشه، یعنی به اواخر داستان نزدیکیم. تجرمه من میگه این مشکلات تو 30 درصد انتهایی یک رمان بالا میره.
خداکنه
وااااییییی خب چرا ایقد کم میزاری
دیوونه شدم بخدا از دستتون نویسنده ها
چرا از اون تیکه که گفت بیا باهم حرف بزنیم نزاشتی
فاطی فک کنم ی پارت جامونده ها
الان باهم حرف زدن؟🙄
آره دیگه خیلی هم تاثیرگذار بود پرازپندواندرز😂