×××
جاوید*
کلافه دستی لای موهام کشیدم و به ساعت نگاهی کردم… دو سه ساعتی میشد از آزمایشگاه اومده بودیم اما صدای گریه از اتاقش قطع نمیشد و این وسط وجدان منم انگار بیدار شده بود و هی بهم میتوپید که چرا همچین کاری کردی
ولی عقل و منطقم میگفت تنها کار درست همین بود وقتی بهش اعتماد نداری از یک طرفی هم گوشه قلبم میگفت مطمعنی بهش اطمینان نداری یا داری تلافی میکنی!؟
از فکرای درهمم و احساسات ضد و نقیضم سری به چپ و راست تکون دادم با دوتا دستام چنگی بین موهام زدم!
از مبلی که روش نشسته بودم بلند شدم و سمت اتاقی که باز متعلق به آوا شده بود قدم برداشتم و روبه روی در ایستادم اما دستم بلند نمیشد در بزنم یا در و با کنم… از طرفیم اون نگاهش که تو ازمایشگاه التماس میکرد بیخیال شمم یادم نمیرفت!
دستم و بلند کردم در بزنم اما وسط راه دستم مشت شد و انداختمش پایین… نفس عمیقی کشیدم و برای این که فکر بهم ریختم و درست کنم و دوباره گند نزنم و یه بحث جدید درست نشه با قدمای بلند عقب گرد کردم و سوییچ ماشین و از رو میز چنگ زدم و سمت خروجی رفتم!
×
لیوان قهوه رو از رو میز برداشتم و آروم مزه مزش کردم… دیگه طعم تلخ قهوم برام لذت بخش نبود
دیگه هیچ چیز زندگیم لذت بخش نبود فقط امید داشتم به اینکه دارم پدر میشم البته اگه جواب آزمایش مثبت درمیومد!
خیره به محتوایات داخل لیوان بودم که صدای آیدین باعث شد سرم و بالا بیارم
_جاوید!؟
بالا سرم ایستاده بود که سلامی دادم و اونم سرش و تکون داد!… روی صندلی روبه روم نشست
_چرا نیومدی شرکت؟
وَ اعتراف کردم
_حوصله اون محیطو حتی آدماشو ندارم!
ابرویی انداخت بالا
_چی شده گفتی بیام اینجا حالا؟
شونه ای انداختم بالا و رو راست گفتم:
_متاسفانه تو زندگیم کسی و جز تو پیدا نکردم که از همه چیز من با خبر باشه
_مرتیکه قدر نشناس میگه متاسفانه از خداتم باشه
پا روی ما انداخت و ادامه داد:
_با آوا به کجا رسیدی پدر نمونه؟
خیره به لیوان قهوم گفتم:
_مجبورش کردم بریم آزمایش ابوت بده
خیره تو صورتم با مکث گفت:
_چی بگم این تصمیم با خودت بود… حالا چرا این قدر گرفته ای؟
سری به چپ و راست تکون دادم:
_گیجم آیدین… اگه بچه برای من باشه من تا سه ماه دیگه میشم یه پدر
بچگی من پر کمبود مالی و احساسی و عقده بوده!… از بچگی و دوران کودکیم خاطره خوبی ندارم همین گذشته لعنتیم باعث شده بشم این آدم عصبی و نامیزونی که میبینی! همیشه میخواستم اگه یه روزی پدر شدم هیچی برای بچم کم نزارم که حداقل بچم خاطره خوشی داشته باشه از کودکشیش ولی الان…
سری به چپ و راست تکون دادم و ادامه دادم
_الان وقتی به دنیا بیاد یه پدری داره که از مادرش کینه داره با یه مادر که از پدرش نفرت داره
یه خانواده از هم پاچیده!… حتی وقتی من و آوا از هم جدا شیم هیچ کدوممون یه تنه نمیتونیم تمام احساسات و عواطف اون بچه رو تکمیل کنیم… اونم عواطف یه دختر!
آیدین خیره تو صورتم لبخندی زد
_دختره پس
هیچی نگفتم که ادامه داد
_چرا میخواید از هم جدا شید؟… یعنی خب وقتی میتونین باهم زندگی کنین چرا یه شانس دوباره بهم نمیدین!؟… چرا گذشتتون و فراموش نمیکنین؟
اصلا فکر کنید تازه باهم آشنا شدید
نیشخند زنان گفتم:
_تو الان میگی یه فرصت دوباره بدم به خودمون!؟
قبل این که آوا بهم بگه از من بارداره که سایش و با تیر میزدی میگفتی یه هَ…
سکوت کردم و دیگه ادامه ندادم!
کلافه لبخند عصبی رو صورتم اومد و سری به چپ و راست تکون دادم و ادامه دادم
_بیخیال!
اخمی کرد:
_تو چرا ماستارو داری میریزی قاطی قیمه ها!
من اون موقع به این باور بودم که یه زن باردار نباید سمت یه مرد غریبه بیاد کف دستم و بو نکرده بودم که آوا از تو حاملس از طرفیم میخواستم تو فراموشش کنی چون فکر میکردم دیگه واقعا زندگیش از تو جدا شده
_منم حرفم همین جاس!… این همه مدت بچه ی من تو وجودش بوده ولی اون کنار یکی دیگه بوده میفهمی اینو!؟ من نمیتونم هضمش کنم کلا
سکوت کرد و خیره نگاهم میکرد که عصبی ادامه دادم
_میگی یه فرصت دیگه بدم به خودمون!؟… نبودی که ببینی سنگ فرزانو چجوری به سینش میزد کنایه و حرفایی که به خودش میزنم و بی جواب میزاره و سکوت میکنه اما کافیه خطاب به فرزان تو بگم
_چی بگم والا قصه شمام شده قصه هزار و یک شب اما جاوید اینم در نظر بگیر زمانی که آوا با فرزان بوده تو هم با ژیلا بودی
دهن باز کردم بگم من فقط با ژیلا یه همخونه ساده بودم اما اجازه نداد و سریع گفت:
_انکارم نکن که خودم شاهد بودم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خودش که ژیلا رو عقد کرده بوده باهاش همخونه ساده بوده و همه باید باور کنن ولی آوا که از بی کسی پیش فرزان بوده همه کار کرده و نمیشه باورش کرد
خلاصه که عجییییییب آدمیه
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
پارت بده
آوا ک مطمئنا فرار میکنه میره جایی ک دست هیچکس بهش نرسه بعد جاوید مطمئن میشه ک بچه خودشه بعدش ک میفهمه آوا فرار میکنه دنبالشون میگرده ک بی فایدست و جاوید هم کم کم دیوونه میشه میفته آسایشگاه روانی ها، آوا هم بعد چند سال ک دخترش بزرگتر میشه و از سر اجبار ک دخترش میگ باباممو میخوام مجبوره بره سمت جاوووید و دوباره عاشق همدیگ میشن و از نو زندگیشونو میکنن.حالا شاید ژیلا هم باردار بشه از جاوید ک ب جاوید خبرشو میدن ولی بچش احتمال داره به ۹ ماه نرسه ک بمیررره.
پاااایان رمااان🤭🤭🤭
حالا خوبه ژیلا هم از جاوید باردار باشه… ووووواووو چه شوووود
با تمام خرابکاریهاشون، اینکه جاوید آیدین رو داره و آوا آتنا رو برای دوستی مشاوره و وجدان خارجی دارن خیلی خیلی خوبه.
بهتر از اون اینه که یه اتاق 10 تا 12 متری رو خالی کنن از وسایل خطرناک و لبهدار، جاوید و فرزان رو پرت کنن تو درش رو هم قفل کنن، بگن تا صلح برقرار نشه این در قفل میمونه و خلاص!
کمتر بزار عزیز جان.اصلا ده پارت دیگه هم یه آزمایش و کش بده.داریم از حس کنجکاوی میمیریم.خیالت جمع.موفق شدی.