رمان آوای نیاز تو پارت 267 - رمان دونی

 

 

نيشخندی زدم و ليوانم و رو ميز گذاشتم و گفتم:

_کوتاه بيايم يا کوتاه بيام!؟

ديگه چقدر کوتاه بيام!؟

از دلخوريام گذشتم ولی اون دست پيش گرفته پس نيفته

با دلخوری بيشتر ادامه دادم:

-گفتم باشه عيب نداره بزار من راه بيام باهاش من اين زندگی و بسازم اما به من بگو

وقتی يکی به اسم شوهر جلو چشمت خيانت میکنه چطوری کوتاه بيام؟

چشماش و کمی درشت کرد و گفت:

_جاويد و خيانت؟… چرند نگو

بغض گلوم و چنگ زد و حرصی گفتم:

_چرند؟

فکر کردی پسر پايين خيلی پيغمبره؟

دير وقت مياد خونه، ساعت دو سه مياد گاهی دير تر

ديشبم کنار يقش رژ لبی بود، جالب تر از همه ی اينا تو صورتم طلب کار ميگه

خودت گفتی برو با هر کی میخوای… خودت گفتی بهم کاری نداری

با ياد ديشب و حرفايی که بينمون رد و بدل شده بود داشتم باز عصبی ميشدم اما

صدای خنده آيدين باعث شد اخمی بين ابروم بيفته بهش خيره نگاه کنم!

کجای حرفم خنده داشت!؟

درد من خنده داشت؟ نگاه من و که ديد دستاش و آورد بالا گفت:

_باشه باشه تسليم… گفتی کنار يقش رژ لبی بود!؟

فقط نگاهش میکردم که باز تک خنده ای و کرد و ادامه داد

_وای نبايد بخندم تو اين شرايط ولی خندم ميگيره!

ببين من که به خودم شکی ندارم و قطعا همجنس گرا نيستم تو هم که از جاويد

بارداری پس جاويدم هم جنس گرا نيست پــــس اگه اشکالی نداره از نظرت همسر

جناب عالی بعد شرکت مياد خونه من تِلپ ميشه و بعد چند ساعتم ميره

چشمام گرد شد که ادامه داد

_اون رژ لب کنار يقشم در اصل جوهر خودکار قرمز منه گند کاريه منه يعنی!

الانم اگه دونبال اونی میگردی که باعث شده شوهرت بهت خيانت کنه اون منم و

جلوت نشستم

صدای خندش که با پايان جملش بلند شد به خودم اومدم

_دروغ نگو

_دروغم چيه بابا

_پس چرا خودش نگفت!؟

همين طور که دست دراز کرد و ليوان اب ليمو نمکم و از جلوم برداشت جواب داد

_نميدونی واقعا؟ چون آدم گوهيه يعنی اخلاق نداره ديگه نمیشناسيش چقدر قُده

البته تو هم دست کمی از اون نداريا قربونتون برم تو شبيه بز اخوشی اونم شبيه

خرش

هنوز متعجب بودم و باورم نميشد اون همه حرص خوردن الکی بود و سر هيچی

بود که صدای سرفه آيدين بلند شد!

نگاهم و بهش دادم که ليوانمو گذاشت رو ميز و همون طور که چهرش توهم بود

گفت:

_اين چه کوفتيه میخوری حالم بد شد دل و رودم پيچيد توهم

لبخندی رو لبم اومد و شايد واقعی ترين لبخندم بود تو اين چند ماه

_آبليمو و آبغوره و نمکه

نگاهی به ليوان رو ميز کرد

_يه جوری با اشتها میخوری انگار شربت سکنجه ِ ويل

راستش و بگو برای لاغری میخوری آخه خيلی چاق شدی؟… صورتت گرد و قلمبه

شده

دستی به صورتم کشيدم و کمی اخم کردم

_چرا چرت ميگی کی آبليمو و نمک برای لاغری میخوره؟… منم باردارم تپليم

عاديه

چشم ابرويی نازک کرد و با صدای زنونه ای به خودش اشاره کرد

_همين کارا رو میکنين شوهراتون چشمشون دونبال ماها مياد ديگه عزيزم شدی

بُشکه بشکه

صدای خندم بلند شد که با لحن خودش خيلی جدی اضافه کرد

_ولی بدون شوخی… جاويد من و بخواد بدون هيچ فکری ميرم عمل تغيير جنسيت

ميدم از ريخ بيش همه چيزو ميکنم ميندازم دور زنش ميشم… بچتم بزرگ میکنم

آخه خوب چيزيه لعنتی نه!؟

ديگه صدای خنده هام دست خودم نبود اما صدای خشک و جديش که از ديشب تا

الان نشنيده بودم به گوشم رسيد

 

_آيدين!

صدای خندم ناخوداگاه قطع شد و سرم و برگردوندم و چشمام تو چشمای کاسه خونش

قفل شد… آيدينم که نگاهش به جاويد خورد بهت زده گفت:

_يا ايزد مريم تو چرا اين شکلی شدی!؟

بدون اين که نگاهش و به آيدين و بده خيره به لبخند من که کم کم داشت از بين

میرفت گفت:

ِ _ميگرنم…. لپتاپم؟

_با اين وضعيتت میخوای کار کنی؟

اين بار نگاه به خون نشستش و به آيدين داد

_چاره ای دارم؟… لپتاپم آيدين؟

آيدين که بی حوصلگی جاويد و ديد از جاش بلند شد

_تو ماشينم الان میرم ميارم

جاويد حرفی نزد و آيدين رفت که ناخوداگاه از جام بلند شدم و سمتش رفتم

_خوبی؟

نيمنگاهی بهم کرد و کوتاه جواب داد

_نه

ديگه هيچی نگفت و دوباره سمت اتاقش رفت ولی من نتونستم جلو دهنم و بگيرم و

سريع گفتم:

_چرا نگفتی خونه آيدين ميری و اون لکه رو يقت جوهر خودکار بوده

ايستاد… برگشت سمتم و پر اخم گفت:

_مهمه؟

_آره مهمه

 

_جالب شد اما وقتی گفتی برو با هر کی دلت ميخواد کاری ندارم اين نظرو نداشتی

درضمن گفتم بشين حرف بزنيم توجه ای نکردی چيزيم نپرسيدی که بخوام جواب

بدم

_باشه باشه من اشتباه کردم اون حرفارو زدم آره من ديشب نپرسيدم که جواب بدی

اما حالم و نتونستی ببينی

نيشخند عصبی زد

_تو مگه الان حال من و ميبينی آوا؟

سکوت کردم که بدون حرفی دوباره سمت اتاقش رفت

×

خيلی وقت بود آيدين رفته بود و جاويدم از اتاقش هنوز کنده نشده بود و من نمیدونم

گشنه تشنش نمیشد؟

نفس عميقی کشيدم و خيره به قرمه سبزی که درست کرده بودم حرف آيدين و تو

سرم تکرار کردم

“جاويد شايد نشون نده

 

شايد اصلا کسيم نفهمه اما جاويد خيلی احساسيه خيلی بيشتر از تصورت… لعنتی

اصلا نشون نميده اما من اين و وقتی فهميدم که تو سن بيست و يک سالگيش تو باغ

اقابزرگ برای يه جوجه گنجيشک که بالش شکسته شده بود اشک میريخت!

ميبينی شناخت آدما سخته يعنی گاهی فکر میکنيم يکی و میشناسيم اما کاملا در

اشتباهيم

جاويد زود به دل ميگيره زود دلخور ميشه و خيلی زودم کينه ميکنه هر کی از دور

ببينه يا حتی خود تو شايد بگين از سنگ اما من باهاش بزرگ شدم… يه قدم برو جلو

ببين چطوری ميدو سمتت اما يه قدم درست حسابی برو جلو آوا”

نفس عميقی کشيدم و زير لب گفتم:

_منم دلخورم… پس من چی!؟

 

تو افکارم بودم که صدای باز و بسته شدن در اتاقش به گوشم رسيد و بالاخره اومده

بود بيرون

سريع از آشپز خونه خارج شدم و تو پذيرايی ديدمش که سمت حموم میرفت

ناخوداگاه صداش زدم که ايستاد و با چشماش که يک مقدار قرمزيش رفع شده بود

منتظر نگاهم کرد لبم و تر کردم و گفتم:

_غذا… نميخوری؟

نگاهش هنوز بهم خيره بود و هيچی نمیگفت که اشاره ای به آشپزخونه کردم

_من خيلی گشنمه…! ولی دوست دارم با تو غذا بخورم

نگاهش و ازم گرفت و همين طور که دوباره سمت حموم قدم برداشت بيخيال گفت:

_ميل ندارم

خورد تو ذوقم!

اين بود يه قدم برو جلو ديگه

اين بود مرد احساساتی که آيدين دم ازش میزد

خيره بهش بودم که بدون نيم نگاهی مستقيم رفت حموم!

سمت آشپزخونه رفتم و زير غذارو خاموش کردم و بی ميل نگاهی بهش انداختم و

دوباده راهم و کج کردم سمت اتاق خودم!

رو تختم مثل هميشه دراز کشيدم و دستم و رو شکمم گذاشتم و گفتم:

_بابات خيلی بی شعور يه ذره شعورم نداره… ببين تو شاهد من هم کوتاه اومدم هم

يه قدم جلو رفتم!

يعنی میخوام بگم من با تموم ناراحتيام لجبازيارو کنار گذاشتم هی عقب جلو کردم

اما اون بابات عين مترسک فقط وايساده داره من و تورو نگاه میکنه

پوفی کشيدم که صداش باعث شد کمی تو جام بپرم

_عقب جلو کردنات تموم شد پاشو بچم و گرسنه نزار میخوام برم حموم

 

چشمام گرد شد و سرم سمت در اتاق چرخوندم و تو درگاه در با اخم ديدمش… رو

تخت نشستم و با دلخوری گفتم:

_بچت نميميره از گرسنگی برو حمومت و بکن

_باشه بچه بازی در نيار پاشو بريم غذا بخوريم

_بهت گفتم بيا نيومدی…! الانم ديگه من ميل ندارم

لب بالاشو با حرص گازی گرفت

_يعنی… شديم عين دوتا بچه که يا دارن باهم بحث میکنن يا دارن گيسو کيس کشی

میکنن

اخمی کردم و جملش رو کامل کردم

_همشم تقصير تو که نمیخوای حرف بزنی نمیخوای کوتاه بيای و اشتباهات من و

ببخشی!

ببين من بخشيدمت سر خطاهای گذشتت اما تو خطاهای من و ميکوبی تو سرم چون

کينه ای! اگه قرار باهم زندگيمون و ادامه بديم پس اين رفتارات چيه!؟

من و ميبوسی بعد بهم محل نميدی

شب خونه نميای و دليلشم نميگی

خب چته چه مرگته خسته شدم ديگه

کامل وارد اتاقم شد و با مکث گفت:

_من نمیتونم!

نمیتونم وقتی يه جايی از ذهنت اسم فرزان هست سمتت بيام

نمیتونم درست رفتار کنم وقتی ذهنم ميره سمت اين که يه روزی خواستی من و

حذف کنی و فرزان و بياری تو زندگيت اما يک دفعه ناخواسته از من باردار شدی!

خودت بهم گفتی خواستم فراموشت کنم اما نشد… نشد چون از من حامله بودی!

 

اگه بچه ای نبود سمتم نمیاومدی هيچ وقت!

انگار اون هم به شدت دلش شکسته بود:

_شايد ِ قلبت من و هميشه بخواد حتی لحظه ای که با فرزان بودی اما خودت خود

واقعيت من و انتخاب نمیکردی

الانم نمی ِ تونم…! دوست دارم، دلتنگتم اما نمیتونم عادی رفتار کنم

میترسم دوباره خود واقعيت قلبت و ناديده بگيره و بهت بگه برو

شايد بگی کنيه ايم مريضم سنگم اما آوا من ميترسم ازين که اين بار هم خودت و ازم

جدا کنی هم بچمو

حالا که جای حرف باز شد سعی کردم کمی منطقی باشم و صحبت کنم:

_جاويد اين تو بودی که باعث شدی من از زندگيت برم يادت نمياد!؟

تو بودی که سهام شرکت و ژيلا انتخاب کردی که من رفتم

دستی رو صورتش کشيد و سری تکون داد

_اين حرفا ديگه تکراری شده

من میدونم رفتارم درست نيست اما ميترسم ازين که سايه يه آدم بيمار که رفتار

طبيعی نداره بياد بالا سر بچم الان سردرگمم!

خيلی سردرگمم نياز دارم به اين حصاری که دور خودم کشيدم تا فکر کنم

تا يه سری چيزار و تو ذهنم مرتب کنم

اسم فرزان که ميومد اونم به عنوان يه آدم بيمار نمیتونستم خونسرد بمونم:

_تو از فرزان چی میدونی که يه سره مريض و بيمار خطابش میکنی؟

خيره تو صورتم نيشخندی زد و با مکث گفت:

_تو چی میدونی آخه!

خواست برگرده بره که صريح و تند گفتم:

 

_اون به خاطر تو به خاطر تو، توی اوج بچگيش آدم کشت

ايستاد و ناباور سمتم برگشت و با بهت گفت:

_بهت… گفته!

بیتوجه حرصی ادامه دادم

_چطوری!؟

چطوری بهش ميگی بيمار و مريض روانی وقتی يه آدم و به خاطر تو کشته؟

تو حتی نمیدونی چقدر بهش بدهکاری تو نمی…

يه لحظه با ياد کلمه راز سکوت کردم

 

انگار تازه فهميدم دارم چی ميگم و وسط جملم محکم لبم و گاز گرفتم!

پر اخم منتظر بقيه حرفم بود و وقتی ديد چيزی نمیگم سمتم اومد و گفت:

_وضعش تقصير من!؟

اگه بهت گفته تو دوران بچگيش يه آدم و به خاطر من کشته دروغ نگفته اما اون تو

اون لحظه هزار تا کار میتونست بکنه میتونست داد بزنه هوار بزنه کلی آدم تو

اون عمارت خراب شده بودن که بيان!

نمیدونم ولی مگه اون چقدر سن داشت و همه چی و میدونست که يک دفعه از

پشت يکی و زد کشت!؟

اون بيمار روحی بود به خاطر اتفاقات و پدر و مادرمون الانم يه آدميه که ثبات نداره

دندون سابيدم بهم:

_تو ثبات داری!؟ تو الان ثبات داری!؟

تو خودت تکليفت با خودت مشخص نيست

جو آروم بينمون به طور کل از بين رفت:

 

_من فرق دارم من آدم نکشتم من زندگی خراب نکردم چرا نمیفهمی اون مشکل

داره اون يه بيمار روان…

برای يک لحظه کل خشم تو وجودم شکل گرفت و وسط جملش داد زدم

_تــــو هيــــــــچ فرقــــی نداری

تو تافته جدا بافته نيستی که ميبری و ميدوزی و همرم متهم میکنی و خودت دست

پيش ميگيری که پس نيفتی

به فرزانم نگو روانی

خيلی مرد تر از چيزيه که انگ روانی و بيمار و بی ثبات بهش بزنی!

اصلا میدونی کلمه مرد ديگه اين روزا معنی نداره بايد بگم اون خيلی آدمه!

خيلی خيلی آدم چون اگه نبود تو الان خودت خود تو هيچی ازت باقی نمیموند

بغض کردم ناخواسته:

_تا اين جاشم از درداش دَم نزده

و تو تو مديونشی چون… چون…

بازم سکوت کردم که اخمی بين ابروهاش نشست و سمتم اومد… مچ دستم و محکم

گرفت

_من چی!؟… آوا حرف بزن

×

خونه تو سکوت بود و جاويد نگاهش و از ديوار نمیگرفت و اين وسط من بودم که

هی خودم و سرزنش میکردم به خاطر اين که راز فرزان و به جاويد گفتم و ديگه

اسمش هر چی بود جز راز

_ديگه کی میدونه!

با شنيدن صدای جاويد سری به چپ و راست تکون دادم

_من… خودش… الانم تو

دستش مشت شده بود و قرمزی مچ دستش و ميديم و از طرفی رنگ چشماش که

تازه داشت به حالت عاديش بر ميگشت دوباره قرمز شده بود!

نگاه به خون نشستش و داد بهم و با صدايی که ميلرزيد گفت:

_الان نبايد میگفتی

الان اين مضوع نبايد میگفتی!

متعجب نگاهش کردم

انگار يادش رفته بود يک ساعت پيش و که چه جوری سرم داد ميزد و ميگفت حرف

بزن!

کلافگی از سر و روش میباريد و انگار تازه فهميده بود فرزان جز مهم ترين آدمای

ِ زندگيش نه عوضی ترينش!

دستی بين موهاش کشيد و از رو تخت بلند شد و احساس کردم بدنش داره ميلرزه

دور اتاق چرخی زد و انگار وسط برادری و دشمنی گير کرده بود!

نگاه کلافش و داد بهم و با حرص گفت:

_چرا الان داری حرف ميزنی!؟

الان که بهش گفتم سايتم از زندگيم حذف کن و اون قبول کرده

چرا زندگی من هميشه خدا گوه گــــــــوه گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوه!

با دادی که آخر زد احساس کردم الان چيزی از حنجرش باقی نمیمونه که صدای

شکسته شدن آباژور روی عسليم بلند شد

چشمام و محکم باز و بسته کردم و جملش و تو سرم تکرار کردم!

“الان که بهش گفتم سايتم از زندگيم حذف کن و اون قبول کرده”

پس کار جاويد بود!

کار جاويد بود که فرزان ديليت اکانت کرده بود و الانم خطش خاموش بود تا همه

راهای ارتباطيش و با من ببنده

دلخور شدم اما هيچی نگفتم

میترسيدم از عصبانيتش کاری دست من و بچم بده چون واقعا حالت عادی نداشت

اما در آخرم نتونستم اين همه کلافگيش و ببينم و از جام بلند شدم و سمتش رفتم

پشتش کرده بود به من و موهاش و چنگ زده بود

دستم و رو شونش گذاشتم و آروم صداش زدم

جوابی نداد و احساس کردم شونش داره ميلرزه و اين فقط يه معنی داشت

داشت گريه میکرد!

حق داشت کل عمرش و با کسی جنگيده بود که اصلا دشمن نبوده!

کل عمرش اشتباه فکر میکرده و اين همه راهو اشتباهی اومده بود.

اسمش و دوباره آروم صدا زدم اما هيچ عکس العملی نشون نداد

اين بار روبه روش ايستادم که نگاهش و ازم گرفت.

دستام و قاب صورتش کردم و سرش و سمت صورتم برگردوندم… نگاه اشکيش و

که ديدم اشک خودمم درومد و محکم کشيدمش تو بغلم و لب زد

_عيب نداره…

چونش و که رو شونم گذاشت محکم تر به خودم فشردمش که با مکث با صدای

مردونش لب زد

_چرا بايد هميشه

هميشه وقتی يه سری چيزارو بفهمم که دير؟الان بايد چيکار کنم؟ آوا چيکار کنم؟

بايد باهاش حرف بزنم من…

با يه دستم دستی موهای پر سياهش کشيدم:

_نه هيچی بهش نبايد بگی! اين رازی بود که نبايد فاش میشد

هيچی نگفت و فقط دستاش دور کمرم پيچيد!نفس عميقی کشيدم و حرف دلم و يک

بار ديگه زدم

_جاويد زندگيمون و نزار خراب شه

نزار تو آينده دوباره بگی دير شد…! بزار… بزار درست کنم اين زندگی و ترو خدا

ببين من رازی و که نبايد میگفتمم گفتم تا بفهمی من حسم به فرزان عشق نيست تا

اين حساسيتات و از بين ببری و بفهمی تو بودی که درباره ی اون اشتباه فکر ميکردی

هيچی نگفت، تو همون حالت موند و من و به خودش بيشتر فشرد و لب زد

_هيچی نگو آوا… فقط آرومم کن!

 

سرم و از سينش جدا کردم و خيره شدم تو چشماش… میخواستم حرفی بزنم اما فقط

دهنم بازو بسته میشد و اون بی توجه به تعجب من لبش و رو لبم گذاشت…

×××

ميدونم تو هم به من فکر ميکنی شب و روز

ولی اون آدم خود خواه و حسودی هنوز

ميدونم دست خودت نيست عوض نميشی

واسه زنده موندنم تو هم نفس نميشی

اما يک روز يجايی که خلوت کردی

يه غريبه رو کنارت که دعوت کردی

کاشکی هيچ حسی نباشه وقتی که ميبوسيش

کاش بگی دلت ميخواد بازم پيشم برگردی

از ما که گذشت واسه خودت يه کاری کن

خوبيامو اگه اگه خواستی تلافی کن

به پشت سرت برگرد و نگاهی کن

پر حرفی بگو بگو خودتو خالی کن…

با اخم غليظی به بيرون خيره بودم و به ماشينا و هر جای ديگه نگاه میکردم جز

قيافش؛

باورم نمیشد حتی بعد از ديشبم با اون همه حرف و رابطه ای که داشتيم هنوز باهام

سرد رفتار میکنه و انگار نه انگار اتفاقی افتاده!

از حرص محکم به جون پوست لبم افتاده بودم و به يک باره صدای آهنگ شادمهر

عقيلی قطع شد!

سرم و سمتش برگردوندم و طلب کار گفتم:

_داشتم گوش میکردما

نيم نگاهی بهم کرد و گفت

_فکر کنم دفعه صدميه که داری اين آهنگ و تو ماشين گوش ميدی

ناخواسته به خاطر دلخوريم توپيدم:

_اصلا ميخوام همين آهنگ و تا خود شيراز گوش کنم

بی توجه همين طور که رانندگی میکرد، دست دراز کرد و از جعبه دستمال کاغذی

روی داشبوردش ورقه دستمال کاغذی بيرون کشيد و سمت من گرفت!

متعجب و با اخم نگاهش کردم که لب زد

_لبت!

متعجب دستی رو لبم کشيدم و وقتی خيسی رو حس کردم فهميدم لبم داره خون مياد!

بی توجه بهش برگ دستمال کاغديه ديگه ای رو از جعبه دستمال روی داشبورد

بيرون کشيدم و گذاشتم رو لبم و گفتم:

_تو نمیخواد به من توجه کنی

با پايان جملم باز دست دراز کردم و ظبط و روشن کردم و صدای گرم شادمهر پيچيد

تو ماشين:

ميدونم تو هم به من فکر ميکنی شب و روز

ولی اون آدم خود خواه و حسودی هنوز…

داشت صدای شادمهر باز تو گوشم می پيچيد و حرف دل من و میزد اما دوباره

جاويد ظبط و خاموش کرد و نگاهش و بهم داد:

_فهميدم منظورت با منه نمیخواد تا خود شيراز هی اين و بزاری

_عه راست ميگی تو فهمم داری!؟

نيمچه لبخندی رو لبش اومد که با حرص محکم زدم تو بازوش

_نخندا به چی میخندی يعنی خاک تو سر من با اين انتخابم

چقدر بدم میيومد که جلو اين آدم خودخواه ضعيفم

نگاهم و ازش گرفتم و دوباره دادم به پنجره ماشين که بعد مدتی ماشين گوشه جاده

رفت و کم کم سرعتش کم شد و ايستاد!

متعجب سرم و سمتش برگردونم که خيره به جلوش ضربه ای به فرمون ماشين زد

و گفت:

_پياده شو

فقط نگاهش میکردم که نگاهش و بهم داد

_گفتم پياده شو

َ _ی… يعنی چی!؟

سری به چپ و راست تکون داد و خودش پياده شد!

متعجب از کاراش پياده شدم و خيره بهش گفتم:

_ديوونه شدی؟

بدون اين که جواب بده ماشين و دور زد و سمتم اومد

بازوم و گرفت و کشيدم سمت جاده که ترسيده گفتم:

_داری چيکار ميکنی جاويد!؟

ايستاد و تو صورتم گفت:

_اطمينان داری به من يا نه؟

_چه ربط…

_داری يــــا نــــه؟

آ

ب دهنم و ِ قورت دادم و با مکث سری به منظور تاييد تکون دادم که کشيدم نزديک

نزديک جاده و لب زد

_بگو چی میبينی!؟

همون موقع ماشينی با سرعت از کنارمون رد شد و بوق کشداری زد که ترسيده

جاويد و صدا زدم و و به بدنش چنگ زدم

_اين مسخره بازيا ديگه چيه!؟

_بگو چــــی ميبينی؟

بلند داد زدم

_ماشين

_ديگه!؟

يه ماشين مثل ماشين قبلی از کنارمون رد شد که ترسيده بيشتر چسبيدم بهش و گفتم:

_جــــاده، ماشين… جاويد نکن داری چيکــــار ميــــکنی ديوونه شــــدی؟

صداش يکم رفت بالا

_بگو ديــــگه چــــی میبينی!؟

_يعــــنی چــــی!؟

_بگــــو

از ترس جيغ زدم

_راننده، ماشينايی که باهم دارن تو جاده حرکت میکنن و باهم جلو میرن

با پايان جملم سريع عقبم کشيد که باعث شد نفس عميقی بکشم و تو چشماش خيره

بشم! کنار جاده صورت تو صورت هم بوديم و نفس نفس میزدم

از کاراش سر در نمیآوردم که با اخمی بين ابروش جدی لب زد

_دقيقا!

همه ی اين آدمايی که تو ماشيناشون نشستن و ديديشون، راهاشون يکيه…! باهم جلو

ميرن و سعی میکنن مانع هم ديگه نشن چون راهشون يکيه اما… اما مقدصدشون

جدا!

من و تو مثل اين آدما فقط راهمون

ِ يعنی قرار آخرش از هم جدا شن… آوا اگه قرار

يکی باشه؛ ولی در آخر مقصدمون جدا شه از هم بهتر مثل همين آدما که تو

ماشيناشون نشستن و دارن راهشون و ميرن باهم غريبه باشيم و مانع همم نشيم…

يعنی فقط راهمون يکی باشه

نه بيشتر نه کمتر

من حرفم اينه آوا مثالم ازين بهتر پيدا نکردم پس اين قدر در گوش من به من نگو

خودخواه بیاحساس يا آدمی که نمیتونم عوض شم! من فکر میکنم من و تو فقط

راهمون يکيه ولی مقصدمون در آخر جداست اگه اشتباه فکر میکنم بهم ثابت کن

شايد بروز ندم ولی اگه اين دفعه به هر دليلی بری ديگه چيزی ازم نمیمونه اگنه

من…من…

 

خيره به دهنش بودم و انگار چيز سختی میخواست بگه و آخر سر بعد مکثی ادامه

داد

_ هنوزم مثل قبل خيلی دوست دارم!

اشک تو چشمام حلقه زد و ناباور خيره شدم بهش و سری به چپ و راست تکون

دادم

_همين…! همين و میخواستم بشنوم فقط همين

تيمچه لبخندی روی لبش نقش بست:

_فقط میخواستی بشنوی؟!

بدون اين که پلک بزنم قطره اشکی رو صورتم نقش بست:

_منم دوست دارم

شايد راست ميگی و مقصدم باهات يکی نيست اما از اول تا پايان اين راه باهاتم قول

ميدم!

×××

از سرويس بهداشتی بانوان بيرون اومدم و نگاهم و دادم به جاويدی که تکيه داده بود

به درختی و خيره به من بود

سمتش رفتم که نفس عميقی کشيد

_آوا اين سومين بار داری ميری دستشويی و زدم کنار

شونه ای انداختم بالا

_يه جوری ميگی انگار من خوشم مياد برم تو اين سرويس بهداشتی های بين راهی

چيکار کنم خب باردارم

هيچی نگفت و سمت ماشين رفت که پشت سرش راه افتادم

_آخه چه کاری بود کوبيديم رفتيم شيراز ببينيم فرزان هست يا نه… يه زنگ به نرگس

ميزديم از همون اول خب

نگاهش و بهم داد

_میخواستم مادرم و ببينم، از طرفيم اگه زنگ میزديم و نرگس به فرزان میگفت،

فرزان میرفت نمیموند هر چند از اولم خونه مادرم نبود…! گشنت نيست!؟

سری به چپ و راست تکون دادم

_نه

خواست سوار ماشين شه که صداش زدم! نگاهش و بهم داد که با ترديد ادامه دادم

_بهش دقيق چی گفتی يعنی… يادمه تو جر و بحثمون گفتی که به فرزان گفتی سايشم

از زندگيت حذف کنه و اونم قبول کرده!

الانم که نه آن توخونشه نه سر کارش ميره مياد نه خونه مادرته نه جواب من و ميده

نه آتنا ازش خبر داره

يعنی بهش چی گفتی که اين طوری خودشم از زندگی خودش حذف کرده

لبش رو تر کرد و بدون اين که حواب بده کلافه سوار ماشينش شد

نفس عميقی کشيدم و سوار شدم و بهش نگاهی کردم که با اخمی خيره به جلوش بود

و سريع برای اين که باز حساسيتش شروع نشه گفتم:

_نمیخواستم ناراحتت کنم

نگاهش و بهم داد و سری به چپ و راست تکون داد

_بهش گفتم…

گفتم يه جوری برو که اسمتم از مامان نشنوم گفتم يه جوری برو که انگار نبودی

_و اون چی گفت!؟

جواب نداد و نگاهش رو ازم گرفت هر چند جواب سوالم مشخص بود وقتی الان

حتی سايشم نبود!

اين دنيا چقدر عجيب!

به يکی ميگی برو جوری که انگار نبودی ولی چند روز بعدش در به در دونبال

همون آدم ديوانه وار ميگردی

نفس عميقی کشيدم و با اين که خودمم از دست جاويد ناراحت بودم دستم و رو دستش

گذاشتم:

_بهش فکر نکن اون خودش مياد…! میدونم که مياد

دستش و از دستم کشيد بيرون

_بيادم حرفی ندارم بزنم

اصلا نمی ش می

دونم برای چی دارم اين طوری پيِ گردم وقتی حرفی ندارم برای گفتن

_خب هميشه فقط کلمات نيستن که باهم حرف میزنن… نگاه آدما هم حرف دارن

نيم نگاهی بهم کرد که ادامه دادم

_پس منتظر میمونيم خودش بياد ميدونم که مياد

×××

جاويد*

برای هزارمين بار ازين ور راهرو رفتم اونور راهرو که صدای کلافه آيدين بلند

شد

_بابا خوبه تو نميخوای بزايی!

هيچی نگفتم و استرس ولم نمیکرد که صدای توبيخ گرانه ی عمم خطاب به آيدين

بلند شد

_چه وضع حرف زدنه؟… اصلا تو اين جا چيکار میکنی من موندم

_مادر من حرفا میزنيا من الان هم دايی بچه به حساب ميام هم عمو بچه!

اين جام اومدم پدر شدن اين برج زهرمار و از نزديک ببينم تا شايد باورم شه اين بعد

ُ اون همه مکملای باشگاهی که خورد بچه دارم شده

دستی لای موهام کشيدم و حرفا و شوخيا آيدينم ذره ای از استرسم و کم نمیکرد و

خودمم نمیدونستم چه مرگم بود!

ن ِ ه به ديشب که من به آوا ميگفتم نترس و استرس نداشته باش نه به الان خودم که

احساس خفگی میکردم!

فکرشم نمیکردم حالم اين طوری شه… نگاهم و دادم به عمم که لبش و گاز گرفته

بود و روبه آيدين چشم غره ميرفت

نگاه من و که ديد گفت:

_عمه جون بيا بشين چقدر راهرو و متر میکنی؟

نفس عميق کشيدم

_خوبم…! شما چرا اومدی راضی به زحت شما نبوديم

_اتفاقا من بايد میاومدم… شرايط مادر تو که اونه و نمیتونه بياد مادر اون دخترم

که زير خروار خروار خاک، يکی بايد میاومد راه و چاه و به خانومت ياد ميداد

هيچی نگفتم لبم و تر کردم و کلافه نگاهم و دادم به در اتاقی که خيلی وقت بود بسته

شده بود!

خيره بهش بودم که در باز شد و صدای پرستاری که صدام میزد بلند شد…

ولی من پاهام چسبيده بود به زمين و میترسيدم يه خبر بد بشنوم

آيدين که زد رو شونم به خودم اومدم و سمت اتاق حرکت کردم و نگاهم و دادم به

پرستاری که لبخندی به روم زد و گفت:

_مبارک باشه… تشريف بياريد!

با پايان جملش کنار رفت و پرستار ديگه ای رو ديدم که تو دستش پتوی صورتی

کوچيکی بود و معلوم بود توی اون پتو يک نوزاد!

يه نوزاد که بچه ی من بود!

مات زده و ناباورد خيره بودم به دستای پرستار که صدای يکی از پرستارا بلند شد

_نمیخوايد دخترتون و بغل کنيد؟!

دخترتون!؟… دخترم!؟… هيچ حرکتی نمیتونستم انجام بدم

 

«یه پارت دیگه مونده»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
n.ch
n.ch
1 سال قبل

بچه ها یکی تون بگه راز فرزان چی بوده؟!
من خوندمش ولی یادم رفته😂😂

یلدا
یلدا
1 سال قبل

بریییم؟
نمیزارییی؟

...
...
1 سال قبل

پاره شدم از بس رفتم اومدم تورو جون جدتتتت بزاررررررررر خواهش میکنم عاجزانهههههه 🥺

...
...
1 سال قبل

خواهش میکنم لطفا پارت آخر بزار لطفااااا خواهش میکنم پلیزززززززززززز 🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

[:
[:
1 سال قبل

عزیز امشب دیگه پارت نمیزاری!؟

ی بنده خدا
ی بنده خدا
1 سال قبل

وااااای خیلی خوب بود مرسی
فکر کنم تو هم مثل من شادمهر دوست داری ک از آهنگاش هی مینویسی

نگار
نگار
1 سال قبل

توروخدا بزاااار دیگه
یکی حالا بده یکی اخر شب 😂😂

عقاب تنها
عقاب تنها
1 سال قبل

پارت اخررررر پلییییییییززززز

یلدا
یلدا
1 سال قبل

سلام، میشه لطفا بگید پارت اخر رو کی میزارید؟

n.ch
n.ch
1 سال قبل

واییییییی عالی بود 😙😘😙😘😙😘😙😘😙😘

...
...
1 سال قبل

توروخدا لطفا پارت و بزار خواهش میکنم 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
خیلی ممنون که طولانی میزارییییی ♥️♥️♥️♥️

camellia
camellia
1 سال قبل

این شد.به این میگن پارت.😍😍😍😍😍😍😍
و البته چن تای قبلی هم.🤗😘

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
ماهک
ماهک
1 سال قبل

عالیعععععععع💋

نگار
نگار
1 سال قبل

توروخدا همی الان بده 😭😭😍😍😍😂😍😭😍😭

camellia
camellia
1 سال قبل

واییییییییی😍😍😍😍😍😍😍.تو رو خدا اون یکی پارتم بزار.خواهش می کنم….خواهش….خواهش.لطفا.😘😘😘😘😘
و ممنون که خوش قول بودی.

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
علوی
علوی
1 سال قبل

این داستان اگه آیدین رو نداشت هزار بار تراژدی بود! خوبه که آیدین هست. آتنا هست. فرزان هم عالیه که هست، اما آیدین این وسط با همه حاشیه بودنش خوبه که تو همه صحنه‌ها هست

راستی بالاخره مشخص شد چرا آیدین فکر هم نمی‌کرده که جاوید بابای جانان باشه. چون دیده که جاوید مکمل‌های باشگاهی «تبدیل کننده خر و اسب به قاطر» مصرف می‌کنه!! 🤣🤣🤣🤣🤣
خلاصه اینکه مراقب باشید که چی می‌خورید، و مراقب باشید که اونو جلوی کی می‌خورید! طرف ممکنه در حد بین‌المللی شرفتون رو به باد بده

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط علوی
،،،
،،،
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

شماهم یه رمان بدید دیگه من تاحالارمانتون رونخوندم ولی خب توی کامنتازیاد ازتون تعریف میشه مشتاقم یکی ازرماناتون روبخونم

علوی
علوی
1 سال قبل
پاسخ به  ،،،

چشم به امید خدا در اولین فرصت
ولی احتمال قوی بخوره تو ذوق همه‌تون!
فکر نمی‌کنم خیلی جذاب باشه براتون

پریوش
پریوش
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

شماهرچی بنویسین مورده قبول فقط توروخداتوخماری پارت نزاریمون میبینیدک چقداین رماناخون ب جیگرمون کردن سرپارت دادن

،،،
،،،
1 سال قبل

سرجدت بیاپارت آخرروهم امروزبده خیالمونوراحت کن

camellia
camellia
1 سال قبل
پاسخ به  ،،،

خیلی خیلی موافقم.👌
تورو خدا…😢😿🙇🙏

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
Setareh
Setareh
1 سال قبل

عالییییی مرسیییییی

Priii
Priii
1 سال قبل

واااایییی واهااااییییییی عالیهههه

دسته‌ها
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x