سکوت کردم؛ خودش میدونست دوست ندارم تو کارام دخالت کنه برای همین ادامه داد
_این دفعه جاوید بزنه ناقصت کنه نمیام جمعت کنم پس سعی کن ناقص نشی ناقص کنی!
از یاد آوری اون شب نحس چینی بین ابروم نشست و گفتم:
_مست بودم اون دفعه
_آره میدونم… شام منتظرتم!
حرفش و زد و بعد صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید… گوشی و پایین آوردم و دوباره نگاهم رو به بیرون دادم، بارون گرفته بود و بالاخره بعد دقایقی ماشین ایستاد!… دره ماشین و باز کردم که صدای رعد و برق بلندی اومد و خطاب به سیاوش گفتم:
_بشین تو ماشین تا بیام
_چشم فرزان خان
سمت شرکت قدم برداشتم و از پایین تا بالای برج و هی رصد میکردم، بارون شدت گرفته بود و به صورتم میخورد اما برام اهمیتی نداشت!… قدم زدن تنهایی و کلا دوست داشتم چه برسه زیر بارون، هر چند این حس برای احساسات بیمار من شاید خوب نبود!… همینطور که آروم قدم برمیداشتم ناگه چشمم به دختری خورد که آشنا بود و جدیدا یه جورایی زن داداشم شده بود!!
از لفظ زن داداش نیشخندی رو لبم شکل گرفت و زیر لب تکرار کردم
_داداش
بارونی کرم رنگی که به تن داشت بلند و کشیده ترش کرده بود… کلاه بارونییَم که انداخته بود رو سرش به همراه موهای نیمه خیسش که اطراف صورتش نامنظم ریخته شده بود اون و بی نهایت شبیه شخصیتای هالیوودی کرده بود!
بدون این که اصلا حواسش به اطراف باشه قدمای بلند برمیداشت و انگار مقصدی نداشت.
در اصل داشت سمت من مییومد اما نگاهش به من نبود و انگار اصلا تو این دنیا سِیر نمیکرد!
منم سمتش قدم برداشتم اما اون اصلا حتی متوجه حضور منم نشد و در آخر بازوش و به بازوم برخود کرد!… خیلی سریع بدون این که حتی نگاهی بهم کنه ببخشیدی گفت و به راهش ادامه داد
سرم و برگردوندم و به رفتنش نگاه کردم؛ وَ به این فکر کردم که چرا هر دفعه باید تنش به تنم بخوره!؟
این قدر خیره بهش موندم تا از دیدم کنار رفت!
دوباره سمت شرکت آریانمهرا حرکت کردم و با خودم مرور کردم که چرا این دختر مهم شده!؟ یعنی دوباره احساساتم داشتن مسخره بازی در میاوردن!؟… خودم دوباره چه بازی داشتم در میآوردم!؟… چرا وقتی فهمیدم صیغه جاوید شده به ژیلا آمار دادم!… چی میخواستم واقعا!؟… نفس عمیقی کشیدم بیخیال احساسات ضد و نقیضم وارد شرکت شدم و زیر لب مخاطب به خودم گفتم:
_این فکرا مهم نیست!… مهم خواسته ی من و بازی منِ!… مهم چیزی که الان میخوام پس باید اینجوری پیش بره!
سمت پذیرش شرکت حرکت کردم.
دختری کنار لابی پشت یه میز سنگی بزرگ نشسته بود… زدم رو میز که توجهش جلب شد و گفت:
_بله؟!
نگاهم و به چشمای مشکی درشتش دادم
_با ریاست آقای آریانمهر تماس بگیرین و بگینــــ…
با تمسخر حرفم و قطع کرد
_ریــــاســــت؟! آقا از کجا اومدین!؟… شوخیتون گرفته؟ از این جا شــــایــــد با معاون رَئیس،آقای زمانی بتونم تماس بگیرم!… ریاست آقای آریانمهر خودشون منشی دارن و منشیشون با بنده جلسات و قرار داد هارو هماهنگ میکنن و امروز هیچ جلسه و دیداری ندارن؛ منم نمیتونم سرخورد زنگ بزنم به منشیشون برای دیداری که هماهنگ نشده!… هر کسی آقای آریانمهر و کار داره شمارهی دفتر منشی و قطعا داره خودتون تماس بگیرید هماهنگ کنید
نیشخندی رو لبم اومد!… این دختر مثل این که من و نمیشناخت و تازه کار بود! با شصتم گوشه لبم و دست کشیدم و خونسرد گفتم:
_چند سالتون؟!
جا خورد!… یکم مقنعش و صاف کرد و این دفعه با یه حالتی گفت:
_بیست و چهار!
_بعد شما، پدر مادرتون یا حالا هر کسی که بزرگتون کرده بهتون تو این بیست و چهار سال یاد نداده که وسط حرف کسی نباید پرید؟!
اخماش رفت توهم و به صورت تهاجمی خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و با صدای تقریبا بلندی ولی خونسرد گفتم:
_زنگ بزنین به ریاست بگین جناب فرزان عظیمی تشریف آورده!… اصلا هم دوست نداره معطل بشه
نگاه چند نفر کشیده شد رو ما؛ دختره دهنش مثل ماهی باز و بسته شد که با ابرو به تلفن جلوش اشاره ای کردم!… با اخم تلفن و برداشت و تماس گرفت و بعد مکثی گفت:
_سلام خسته نباشید!… بله بله میدونم نباید برای هر مراجعه کننده ای تماس بگیرم با شما ولی یه آقایی اومدن اصرار دارن آقای آریانمهر و ببینن! میگن آقای عظیمی هستن!
…
میدونستم به منشی جاوید زنگ زده نه به خودش!… خیره تو صورت دختره بودم و قیافش وا رفته بود و معلوم نبود از اون ور خط چی شنیده بود که بعد مدتی گفت:
_چشم چشم… حتما!
تماس و قطع کرد و روبه من ادامه داد
_ببخشید من نشناختم عذرمیخوام تازه کارم؛ بفرمایین!… بفرمایین من خودم راهنماییتون میکنم
_راه و بلدم
نگاهم و بی توجه ازش گرفتم تو دلم نیشخندی زدم… واقعا این پول و مقام با آدما چه میکنه!؟
جوابش سادست همشون و رام و مطیع میکنه!
سمت آسانسور رفتم و وارد شدم!… گوشیم و از جیبم دراوردم و تماس گرفتم با کسی که مطمعن بودم تو این موقعیت از حضورم خوشحال نمیشد!
بعد چند بوق کوتاه و با لرزش صدا جواب داد
_بله!؟
بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
_تا پنج مین دیگه تو دفتر کار جاویدی!… میبینت دختر عمو!
_چــــی؟ برای چی اومدی این جا!؟… خبرت و بهم رسوندی گفتی چیکار کن چیکار نکن منم همون کارایی که گفتی و کردم همون چیزایی که گفتی و به جاوید گفتم، دیگه چی میخوای!؟
_اونش به تو ربطی نداره… میای بالا!
_وَ اگه نیام؟!
آسانسور ایستاد و درش باز شد؛ سمت دفتر جاوید قدم برداشتم و منشیش و دیدم که به احترامم ایستاد… ریلکس نیشخدی زدم و گفتم:
_میای
این دفعه با ترس گفت:
_میخوای چیکار کنی؟!
دره دفتر جاوید و بدون در زدن باز کردم و گفتم:
_بازی!!
تماس و قطع کردم و گوشی و آوردم پایین!
به جاویدی نگاه کردم که با اخم رو صندلی پشت میزش نشسته بود و بهم نگاه میکرد!… در و بستم و سمت چستری رفتم؛ نشستم و پام رو روی پا انداختم رو به روش بدون سلام گفتم:
_چطوری؟
_چی میخوای؟
_چرا همه فکر میکنن من یه چیزی میخوام؟ اومدم یه حال و احوال کنم با داداشم
نیشخندی زد
_دقت کردی رفت و آمدات تو شرکت من بی دلیل زیاد شده
_بده دوست دارم برادرم و زیاد ببینم!؟
از میزش فاصله گرفت و بلند شد!… سمت پنجرهی سرتاسری دفترش دست به جیب حرکت کرد و گفت:
_بیا رُک و رو راست بریم سر اصل مطلب!
چی میخوای فرزان!؟… هر چند من که میدونم دنبال چی یا بهتر بگم دوبال کی!… من توی بیمار و میشناسم!
جدی نگاهش کردم و هیچی نگفتم که ادامه داد
_ولی خوابش و ببینی داداش
نیشخند صدا داری زدم و تو صورتش زل زدم و گفتم:
_برادر احساسی من!!… میدونی چیه جاوید، هر چقدرم که بخوای اون احساساتت و زیر اون پوست سختت قایم کنی بازم حداقلش اینه که پیش من یکی لو میری
_داری وقتم و میگیری بگو برای چی اومدی بعدشم تشریفت و ببر!
اومدم دهن باز کنم که چند ضربه به در وارد شد و بعد در باز شد؛ لبخند محوی اومد رو لبم… چون ندیده هم میدونستم کیه!
صدای کفش پاشنه بلندش به گوشم رسید و بعدش صدای منشی جاوید
_آقای آریانمهر بهشون گفتم مهمون دارین گوش ندادن
برگشتم سمتشون و ژیلا رو دیدم که با صورت ترسیده به من داشت نگاه میکرد!… همین جوری بهم نگاه میکردیم که صدای جاوید بلند شد و مخاطبش ژیلا بود
_کاری داری!؟
_من مَ..من میخواستمــــ…
کاملا مشخص بود هول شده اما آخر به خودش اومد و چند تا برگه ای که نمیدونم چی بود و به جاوید نشون داد و گفت:
_برای اینا اومدم که بهت بدم امضا کنی
اخمای جاوید تو هم رفت و با شک به ژیلا نگاه کرد و روبه منشیش گفت:
_شما تشریف ببیرید
با چَشمی منشی خارج شد و جاوید رو به ژیلا ادامه داد
_ بزار رو میز برو
نگاهم و از ژیلا گرفتم و به روبه رو خیره شدم! برگه هارو روی میز جاوید گذاشت و زیر چشمی به من نگاهی کرد!… خواست برگرده بره برای همین دیگه سکوت و جایز ندونستم و گفتم:
_بگیر بشین
ترسیده سر جاش ایستاد اما من فقط تو صورت جاوید خیره بودم که از عصبانیت دستاش و مشت کرده بود!… در این حین صدای ژیلام با لکنت بلند شد
_نَ..نه من کار دارم مِ..مرسی!
نگاهم و از جاوید گرفتم و دادم بهش که مضوع و فهمید و به اجبار رو چستر روبه روم نشست؛ نگاهم و بین جفتشون چرخید و در آخر گفتم:
_چرا این قدر ساکتین بابا؟ قراره مثلا تا چند ماه دیگه برین زیر یه سقف
ژیلا هیچی نگفت، استرسش کاملا آشکار بود اما برای چی؟!… شک نداشتم یه چیزی و داشت از من پنهان میکرد و مو به موی همون چیزی که بهش گفته بودم و پیش نبرده بود!
همینطور نگاهم به ژیلا بود و عکس العملاش و رصد میکردم اما صدای ضربه ای که جاوید رو میز زد نگاه هر دومون و به اون سمت داد.
دستی روی صورتش کشید و خطاب بهم گفت:
_اومدی سرگرم شی؟!… اومدی چی و بفهمی بگو من خودم بهت میگم فقط دیگه حوصله این مسخره بازیات و ندارم!… من که میدونم از اون آتنا هفت خط آمار من و میگیری که این و به جون من بندازی!
با دست ژیلا رو بهم نشون داد و با صدای بلندی ادامه داد
_فکر کردی نمیدونم همش زیر سر تو که دو راهی عشق و قدرت جلو من باز کرده
اخمام رفت تو هم، دو راهی عشق و قدرت!؟… به ژیلا نگاهی کردم که رنگ از رخش پرید… پس بگو از چی میترسید از این که دستش برام رو شه! ریلکس بلند شدم از جام؛ به چیزی که میخواستم سریع تر از چیزی که فکرش و میکردم رسیدم!
نگاهم و دادم به ژیلا و خودش تا آخر این نگاه و فهمید و سرش و انداخت پایین!… روبه جاوید کردم و گفتم:
_واقعا مرسی که گفتی اما تو اطلاعاتت تجدید نظر کن آتنا نیست که بهم آمار میده… وَ در اصل تا یادم نرفته برای این اومدمــــ
دستی تو جیب کتم کردم و کارت دعوت رو روی میز جاوید گذاشتم و با کنایه ادامه دادم
_مدیونی فکر کنی به خاطر چیز دیگه اومدم داداش
سکوت کرد و فقط بهم خیره شد… تو نگاهش خیلی چیزا بود اما بیشترین چیزی که دیده میشد یه علامت سوال بزرگ بود و سردرگمی
روم و برگردوندم و به ژیلا که بدنش داشت میلرزید نگاهی کردم، خودش معنی نگاهام و میدونست… هنوز به در نرسیده بودم که صدای جاوید اومد
_نمیدونم داری چیکار میکنی اما اون چیزی و که میخوای فقط باید تو خواب ببینی
نیشخندی زدم و خواستم در و باز کنم اما با حرف بعدیش دستم رو دستگیره در خشک شد اما این دفعه مخاطبش من نبودم ژیلا بود
_تو هم برو… به آوام بگو بیاد بالا!
_آوا که پیش من نیست!
به وضعیتشون نیشخندی زدم و دیگه ایستادن و جایز ندونستم و بیرون رفتم! اما صدای جاوید و شنیدم که در جواب ژیلا گفت:
_چی میگی اومد پایین!
بی توجه دور شدم و گوشیم و بیرون آوردم و سریع یه تِکس برای ژیلا زدم
” من و دور میزنی؟!
دو راهی عشق و قدرت چیه؟!
مگه نگفتم مو به مو حرفای من و باید به جاوید بزنی؟!
تو اولین فرصت زنگ میزنی بهم و اگه بخوای یه بار دیگه من و بپیچونی بدجور میپیچونمت به بازی! میفهمی که چی میگم؟ ”
ارسال و زدم و سمت آسانسور رفتم و وارد شدم!… از تو آینه خیره به خودم شدم و زیر لب زمزمه کردم
_آوا!!
×××
جاوید*
کلافه از این ور دفتر به اون ور دفتر قدم برمیداشتم که دره اتاق باز شد و قامت آیدین تو درگاه در پدیدار شد و رو به من گفت:
_تو شرکت که نیست
دستی لای موهام کشیدم و به ژیلا که خیره به صفحه گوشیش بود نگاهی کردم و گفتم:
_یعنی نیومد پایین اصلا؟ بعد این که اومد پیش من ندیدیش!؟
با اخمای تو هم از سره جاش بلند شده
_نه نه نه اه چند بار بگم؟ تو جیبم که نزاشتمش
دستی به صورتم کشیدم که صدای آیدین اومد
_جاوید چقدر نگران و کلافه ای… حتما رفته یه دوری بزنه پیش یه رفیقی یا یه کسی!
رو یکی از صندلیا نشستم و گفتم:
_دختره ی بی عقل گوشیش که این جاست با خودش نبرده!… آتنام که میگه پیشم نیست، کجارو داره بره!؟
سکوت کرد و هیچی نگفت، ژیلام بلند شد و بدون هیچ حرفی راهش و کشید و رفت!… همین که در و بست رو به آیدین گفتم:
_معلوم نیس داره چه گوهی میخوره از وقتی فرزان رفته تو خودشه یه چیزی بین این دوتا داره میگذره!
آیدین نگاهی به در بسته شده کرد و گفت:
_تو چرا این قدر خود خوری میکنی برادر من ولکن بزار هر گوهی میخوان بخورن!… نگران آوام نباش حتما اعصابش خورد بوده رفته یه دوری بزنه!
دستی لای موهام کشیدم و با حرص گفتم:
_باید بهم یه خبر میداد دختره ی نفهم!… بزار پیداش شه همین جوری سرش و میندازه پایین میره دِ آخه مگه بی صاحابی!؟
_بابا مگه اسیر گرفتی!… همین رفتارا رو میکنی میزاره میره دیگه زبونت زبون نیست که نیش ماره!
برای یک لحظه فکرم رفت سمت حرفی که بهش زدم و جر و بحثی که تو خونه کردیم!… نفس عمیقی کشیدم و روبه آیدین گفتم:
_تو از کجا میدونی با من بحثش شده؟!
شونه انداخت بالا
_معلوم دیگه با این اخلاق گندت، من تو رو میشناسم
دلم آروم و قرار نداشت شاید به خاطر حضور یهویی فرزان بود!… هر چی بود دلم آروم نبود و نگران بودم!… بلند شدم و کت زمستونم و از رو میزم چنگ زدم و سمت در رفتم که صدای آیدین درومد
_داری کجا میری؟!
_میرم ببینم این دختره کجاست
×××
گلدون رو کنسول برداشتم و پرت کردم سمتی که با صدای بدی شکست و هزار تیکه شد!… صدای جیغ آتنا بلند شد و باعث شد داد بزنم
_کــــدوم گــــوری رفــــته پــــس؟!… این جا که نیــــســــت خــــونــــه نیست شــــرکــــت نــــیست، پس کجاست؟… ساعت دوازده شب کدوم گوری رفته که تا الان نیومده؟
آتنا ترسیده سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
_به خدا نمیدونم… به من چیزی نگفت، من اصلا هیچی نمیدونستم تا بهم زنگ زدی و خبر دادی!
با خودم گفتم رفته یه دوری بزنه ولی الان خودمم نگرانش شدم!
کلافه دست میکشیدم لای موهام و تو اتاقک کوچیک آوا اینا رژه میرفتم!… سمت آتنا رفتم که ترسیده چند قدم رفت عقب؛ ولی صدای عصبی من بود که اون و مخاطب قرار میداد
_به خدای خدا بفهمم داری دروغ میگی آتنا…
هنوز بهش نرسیده بودم که تند تند گفت:
_به خدا به خدا به جون برادرم من نمیدونم کجاست!… اصلا اون گوشیش و پیش تو جا گذاشته چی جوری به من خبر بده!؟… نمیدونم کجاست به خدا نمیدونم!… بابا میگم خودمم نگرانشم!
ایستادم و چند تا نفس عمیق کشیدم که گوشیم زنگ خورد!… سریع جواب دادم که صدای آیدین تو گوشی پیچید
_جاوید
_چی شد آیدین؟… بیمارستانِ؟!… پیداش کردی!؟
_جاوید بیمارستان و به جون خودم زیر و رو کردم!… پرستاره مادرشم میگفت امروز آوا اصلا دیدن مادرش نیومده!
کلافه و نگران عصبی بودم و حالم با خبر آیدین بدترم شد!… کجا رفته بود یعنی!؟… این قدر حرفی که تو خونه بهش زدم براش گرون تموم شده بود؟ حرفی که فقط تو اعصبانیت بیانش کرده بودم و اگه یکم عقل داشت این و میفهمید!… تو افکار خودم بودم که صدای آیدین دوباره اومد
_الو جاوید!… برم آگاهی؟
_نه آیدین همون جا وایسا شاید بیاد پیش مادرش!… آگاهی خودم میرم خبری شد زنگ بزن!
خواستم قطع کنم که سریع تر ادامه داد:
_جاوید
بی حوصله گفتم:
_چیه؟
_شاید خونه خودت رفته اصلا
_به نگهبان ساختمون زنگ زدم گفت نیومده! حتی نگهبان تو خونم رفته سرک کشیده اون جا نیست
باشه ای گفت و تماس قطع کرد!… به قیافه نگران آتنا نگاه کردم و بی توجه بهش از اتاقک اومدم بیرون که دنبالم اومد و گفت:
_واستاا! من چیکار کنم؟
سمت در خروجی رفتم و گفتم:
_کاری از دست بر میاد؟
_نه
_پس برو اونور
بدتر اومد جلوم که کلافه نگاهش کردم
_بزار منم بیام جاوید
_نه… تو واستا این جا اگه اومد خبرم کن
این بار سره جاش ایستاد و مثل این که قانع شده بود! اومدم راهم و بگیرم برم که حرفش میخکوبم کرد
_نکنه!… نکنه فرزان دوباره یه کاری کرده
دستام مشت شد! کم بی راه نمیگفت و این من و عصبی میکرد!… اما فرزان دلیلی نداشت که یک دفعه این کار و انجام بده؛ هر چند که از یه آدم بی ثبات روانی همه چی بعید بود و این من و میترسوند!… هیچی نگفتم و پا تند کردم سمت در خروجی، بی توجه به زنای فضول تو حیاط خواستم درو باز کنم که صدایی مانعم شد
_هــــویــــی یــــاروو!
سرم و برگردوندم و با اون مفنگیه چشم تو چشم شدم که ادامه داد
_میای میری لاسات و میزنی خب کرایه عقب افتاده این خونه خالی که معلوم نیست دختر رو کجا بردی مادر رو کجا دفن کردی و بده!… وَاِلا وسایلشون تا فردا تو کوچس
بدون توجه گفتم:
_برو هر گوهی دلت میخواد بخور مرتیکه الدنگ
در حیاط و محکم بهم کوبیدم و سمت ماشینم رفتم که چند تا پسر بچه سیزده چهارده ساله دورش جمع شده بودن و همین که من و دیدن رفتن کنار.
سوار ماشین خواستم بشم که یکی از پسر بچه ها گفت:
_حاجی ماشینت خیلی قشنگه
بعد رو کرد به دوستش و خشن گفت:
_دیدی گفتم این ماشین برای یه مرد باید باشه نه اون دختره!… اصلا اونا گور ندارن کفن داشته باشن چی جوری همچین ماشینی داشته باشه آخه؟
بی توجه خواستم سوار بشم که حرف دوستش میخکوبم کرد
_آخه خوشگل و چشم رنگی بود لباساشم به پولدارا میخورد!
_چه ربطی داره که ماشین برای اون باشه؟
_چون تو فیلما همیشه پولدارا این شکلین دیگه چمیدونم بابا بی بریم خونه سگ دیگه پر نمیزنه
نگاهم و به پسر بچه سبزه ی کچلی دادم که داشت حرف میزد و گفتم:
_دختر چشماش سبز بود؟
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
_آره
نکنه آوا بوده!؟… نکنه ماشینم و دیده و رفته؟
دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
_لباسش چه رنگی بود؟!
اونی که یکم قلدر بود به جاش جواب داد
_چرا اینارو ازمون میپرسی اصلا واس چی آمار دختر مردم و باید بهت بدیم اونم دختر همسای ما؟!
عصبی بودم؛ دوست داشتم یکی بزنم تو گوشش ده دور دوره خودش بچرخه اما دستی تو جیبم کردم یه تراول پنجاهی دراوردم که چشمش برق زد و خواست رو هوا بگیرش که دستم و کشیدم عقب و یکی از ابروهام و دادم بالا که با قلدری گفت:
_داش عاشقیا
یکم این ور اون ور و نگاه کردم و حرصی گفتم:
_دِ بگو دیگه
قُد نگاهم کرد و لال مونی گرفت!.. داشت کلافم میکرد که اون دوستش سریع گفت:
_یه لباس بلند تنش بود که قهوه ای کمرنگ بود فکر کنم
نگاهش کردم؛ لباس آوا که قهوه ای نبود!… تو فکرم بودم که اون تخسه جواب داد
_اسکل اون قهوه ای نبود کرم بود، درضمن جناب اون دختره همسایه ماست… اون پول بیزبون و رد کن بیاد بهت خونمون و نشون بدم بفهمی دختره اونیه که میخوای یا نه
پول و بهش دادم که گذاشت تو جیبش و گفت:
_خدا بده برکت… حالا گوشت و بده به من حاجی، اون در آبیه که ته کوچه هست و دیدیش؟
سری به معنیه اره تکون دادم که ادامه داد
_آره اون که درش بزرگه از همَم داغون تره دره حیاط خونه ما… این دخترم با ننش اون جا زندگی میکرد دیگه نمیدونم!
پس خود خود آوا بود رو به پسر سریع گفتم:
_کجا رفت کدوم سمتی رفت؟
_دیه من چیدونم حاجی مفتش مردم نیستم که
بدون هیج حرفی برگشتم و سوار ماشین شدم که دوباره صداش اومد
_عزت زیاد!
نباید زیاد دور شده باشه! ماشین و روشن کردم و پام و رو گاز گذاشتم!… سمت ایستگاه اتوبوس روندم و به این فکر میکردم که چرا از دست من داره بی دلیل فرار میکنه!؟… مگه بهش دست درازی کرده بودم!؟ مگه بهش حس ناامنی داده بودم!؟… همش چهار تا کلمه حرف و بحث بود اما تو عمل چیکارش کرده بودم که این طوری میکرد!… وقتی سوالام بی جواب میموند و براش جوابی پیدا نمیکردم عصبی تر میشدم و میدونستم پیداش کنم زندش نمیزاشتم!… با دقت به خیابونا نگاه میکردم تا شاید ببینمش اما نبود!… دوباره اون خیابون و بالا پایین کردم اما پیداش نکردم و با اعصابی خورد اومدم بپیچم برم سمت خونه خودم که یه پراید و دیدم! پرایدی که مزاحم یه دختر شده بود!… با شَک یکم نزدیک تر رفتم و با دیدن اون دختر تو صدم ثانیه تمام وجودم از خشم پر شد!… بدون فکر پام و رو گاز گذاشتم و محکم از پشت زدم به پراید سفید!
نصف ماشینشون جمع شد و ماشین خودمم زیاد تعریفی پیدا نکرد اما بدون اهمیت به این چیزا پیاده شدم و سمت پراید رفتم؛ محکم کوبونوم رو کاپوتش و نگاه عصبیم و دادم به نگاه ترسیده آوا! راننده پراید که یه پسر بیست، بیست و یک بود همراه دوستش اومدن پایین شروع کردن به داد و بیداد
_مرتیــــکــــه کــــوری نمیــــبیــــنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا 😥
رمااان خیلیییی قشنگیه
خسته نباشی نویسنده 💋 💞
وااای کاشکی جاوید با اوا درست رفتار کنه ولی فکر کنه همین که دیدیش یه دعوای جهانی درست میشه
خوب بود …
امشب میشه لطفا پارتش رو زدتر بزاری مثلا ساعتای ۵