مثل خودم تو صورتم براق شد و گفت:
_کمرم درد میکنه نمیتونم وایسم!
پوفی کشیدم که بیتوجه به من دوباره رو همون زمین سرد نشست و لب زد
_اگه اون ژیلا مجبورم نمی کرد دوباره سالن رو تمیز کنم الان حال و روزم این نبود… حالم از همشون بهم میخوره!
با تعجب به دختری که حالا فهمیده بودم جزو خدمست نگاه کردم… قطعا نمیدونست منم نَوهی همین خاندانم که داشت این جوری حرف میزد ولی اهمیتی نداشت... قطعا این قدر دلش پر بود که نشناخته این قدر راحت حرف میزد… با این حال اشاره ای به تیکه های گلدون شکسته شده کردم و گفتم:
_این حرفا به کنار… تو حواست کجا بوده زدی این رو شکوندی؟… جز عتیقه هام بوده احتمالا
_جنابعالی از صبح تا بعد از ظهر مثل چی کار میکردی حواست کجا میرفت؟… درضمن پول این گلدون میتونه زندگی من و بخره و بفروشه!… چه جوری خسارتش رو بدم؟ اصلا تو کی هستی بالا سرم وایسادی هی دهنت و باز میکنی منم بهت جواب پس میدم؟!
دهن باز کردم بگم اتفاقا جزو کساییم که تو این خونه تو باید بهش جواب پس بدی… اما ساکت موندم… نمیدونم چرا دوست نداشتم به این دختر بگم کیم… نمیخواسم خوردش کنم یا کاری کنم عذرخواهی کنه… برای همین با مکث گفتم:
_من مشاور آقای آریانمهرم!
در جوابم پاسخی نداد و اشاره ای به گلدون شکسته شده کرد و گفت:
_نمیگی به کسی دیگه نه؟!
از جملش یه لبخند رو لبم شکل گرفت؛ انگار داشت آدم کشته شده خاک می کرد که این طوری حرف میزد… در جوابش فقط سری به تایید تکون دادم که ادامه داد
_حالا اینو چیکار کنم؟… چی بگم؟
به گلدون شکسته شده نگاهی کردم و گفتم:
_میخواستی خاکش کنی دیگه چالش کن!
_بالاخره که میفهمن جاش خالیه!
_مطمئن باش این جماعت حتی یادشون نمیاد گلدونی با این شکل وجود داشته چه برسه به اینکه جای خالیش رو ببینن! حالا هم پاشو برو به کارت برس الان می فهمن نیستی!
جوابی نداد و سریع باقی مونده گلدون و ریخت تو چاله ی کوچیکی که کنده بود و روش خاک ریخت… اومد بلند شه اما معلوم بود سختشه و نمیتونه صاف بیسته… بی تفاوت و دست به جیب داشتم نگاهش میکردم که پرو پرو گفت
_میشه از حالت زنای نیمه حامله در بیای و به من کمک کنی؟!
فقط با اخم نگاهش کردم که بی توجه به من و اخمام دستش رو به کُتم گرفت و با سختی بلند شد. نفسم رو با حرص بیرون دادم و بیخیالِ این که داره آخ و اوخ میکنه تو یه تصمیم آنی دستم رو انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم که باز جیغ زد… این بار چون جیغش درست بغل گوشم بود چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بعد مکثی سرم رو خم کردم و تو صورتش توپیدم
_یه بار دیگه جیغ بزن تا خودم برم بگم گلدون عتیقه رو تو شکوندی!
_آخه مَحرمی گفتن نامحرمی گفتن!
فقط با اخم نگاهش کردم که نگاهش رو با مکث ازم گرفت و سکوت کرد… همین طور که تو بغلم بود قدم برداشتم تا به جلوی عمارت رسیدم… به صورتش نگاهی کردم و گذاشتمش روی پله ها نفسم رو فوت کردم بیرون و بدون هیچ حرفی روم و برگردوندم تا برم که صداش اومد
_ممنون!
نیم نگاهی بهش کردم و سرم رو تکون دادم. خواستم راهم رو دوباره بگیرم و برم اما باز صداش اومد
_اسمت چیه؟!
مکث کردم و اولین اسمی که به ذهنم رسید رو به دروغ گفتم:
_حامد!
دیگه نیستادم تا چیزی بگه و با قدمای بلندم از اون جا دور شدم!
×
آوا*
نگاهم زومِ مردی بود که تا حالا تو عمارت ندیده بودمش؛ در آخر انقدر دور شد که دیگه تو دیدم نبود… بیخیال اون مرد اومدم بلند شم که باز کمرم تیری کشید… بد افتاده بودم… باز خوبه خورده های گلدون تو دست و بالم نرفته بود و بازم خدارو شکر کسی اون جا نبود تا گندی که به خاطر خستگی زیاد زدم و ببینه!
پوفی کشیدم و با هر زور و ضربی بود خودم رو از روی پله ها بلند کردم و وارد عمارت شدم… دیگه باید می رفتم ولی مگه می تونستم راه برم؟!… غصم گرفته بود چطوری این همه راه رو از این جا تا خونه برم! همین جوری خمیده خمیده داشتم میرفتم که صدای آقابزرگ از سمت پله ها میخکوبم کرد!
_تو چرا این جوری راه میری دختر؟
برگشتم بهش جواب بدم که آیدین رو کنارش دیدم و دستپاچه گفتم:
_آق..آقا افتادم کمرم ضرب دیده چیزی نیست!
سرش و تکون داد و راه خودش رو گرفت بره که آیدین رو بهش گفت:
_آقابزرگ منم برم دیگه؟!
آقا بزرگ سرش رو به نشونه تایید تکون داد و رفت… همین که یکم دور شد آیدین اومد سمتم و گفت:
_چی شدی تو؟
از سوالش تو چشمام اشک جمع شد… نه برای کمر دردم و دردی که داشتم… برای رفتار بدی که ژیلا باهام داشت… احساس می کردم شخصیتم رو با برخورداش خورد می کنه… اما چیزی نگفتم و فقط لبخند زورکی زدم و گفتم:
_هیچی… افتادم چیزی نیست!
بینیم رو فشار داد و گفت:
_جوجه ماشینی نبینم بغض کنیا… آخی قیافش رو نگاه کن!
یه قطره اشک از چشمم افتاد و با انگشتم پاکش کردم که باعث شد آیدین نچ کلافه ای بگه و ادامه بده!
_وسایلت کجاست برم بیارم برسونمت!
_نه اقا آیدین خود…
_عه ساکت، وسایلت کجاست؟
×
کنار آیدین تو ماشینش نشسته بودم… یه جورایی خجالت کشیدم از آدرسی که دادم چون خونه بالا شهر اینا کجا اتاقک جنوب شهری ما کجا…
همین جوری ساکت شده بودم و پوست لبم رو می کندم که آیدین نگاهی به من انداخت و گفت:
_ساکتی جوجه!
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_چی بگم؟! اسباب زحمتم شدم
_ناراحتی مثل این که…
_نه خوبم!
وقتی بی میلیم رو نسبت به حرف زدن دید دیگه چیزی نگفت و دستش رو دراز کرد و آهنگی پلی کرد و تا موقعی که رسیدیم سر کوچه خونمون دیگه هیچی نگفت… چون کوچَمون خیلی تنگ بود هیچ ماشینی نمیتونست بره داخلش و البته جای شکر داشت چون اگه یه نفر من رو با ماشین به این مدل بالایی می دید چه فکرا که نمیکرد… هرچند که همین الانشم فکرای جالبی نداشتن راجبم! لبخندی زدم و به سمتش برگشتم و گفتم
_ممنون خیلی زحمت کشیدین من برم دیگه!
اومدم پیاده شم اما باز کمرم تیر کشید و چهرم درهم رفت و آخی از میون لبام خارج شد که صدای آیدین بلند شد
_چی شدی؟!… وایسا اصلا… این وقت شب میخوای تنهایی بری تو این کوچه؟!… الان؟!
_آره بابا عادت دارم چیزی نمیشه!
_نه… پیاده شو باهم بریم دَم خونتون!
_نه!… نه بابا خودم میرم من هر شب تو همین تایم از این جا رد میشم مشکلی هم پیش نمیاد!
اخماش تو هم رفت و سری به تایید تکون داد که به سختی پیاده شدم و خدا رو شکر کردم که نیومد؛ خدافظی زیر لب گفتم و در رو بستم… خواستم اولین قدم رو بردارم که نفسم از درد رفت و به این پی بردم که کمرم واقعا بدجوری آسیب دیده… از درد خم شدم و چشمام رو بستم که صدای در ماشین آیدین اومد و بعد مدتی آیدین بازوم رو گرفت و آروم گفت:
_خوبی آوا؟
_آره آره... کمرم ضرب دیده چیزی نیست!
_اوکی دستت رو بده کمک کنم بریم تا دَم خونتون!
_نه نه من اگه با تو…
پرید وسط حرفم و گفت:
_بابا اگه خانوادت ایراد گرفتن می گیم چی شده، خلاف شرع که نمی کنیم… دارم کمکت میکنم!
سکوت کردم چون اون نمیدونست درد من خانواده ای که ازش فقط مادرم رو داشتم نیست!
درد من همسایه ها و اون صاحب خونه ای بود که اگه آیدین رو با من میدیدن معلوم نبود دهنشون و به زدن چه حرفایی باز میکردن… از طرفیم کمرم درد می کرد و نمیتونستم صاف راه برم! مونده بودم چیکار کنم و تو همین فکرا بودم که دستم رو گرفت انداخت رو گردنش و گفت:
_کل وزنت رو بنداز رو من!
خجالت می کشیدم اما چاره ایم نداشتم… وارد کوچه شدیم که آیدین با تعجب به خونه های اطراف نگاه کرد…حقم داشت، راهش به این محله ها باز نشده بود که!
_راستی جوجه؟!
_بله؟
_من یه خبر خوب دارم برات!
با کنجکاوی بهش نگاه کردم ببینم چی میگه که ادامه داد
_یه کار خوب برات پیدا کردم!
_چه کاری؟
_آ… یه جورایی منشی ولی با این فرق که یکم دوَندگیت زیاده کارای جزئیم باید انجام بدی، البته که بگم حقوقشم تقریبا خوبه
_من؟… من فقط دیپلم دارم سابقه هم ندارم چه جوری قبول کردن؟
_خب شرکت شرکتِ خودمونه… به یه آدم زبر و زرنگ نیاز داشتیم…دیگه من از آبروی خودم مایع گذاشتم گفتم تو بیای!
_اما…
_اما نداره حالا تو بیا ببین اگه اونجا خوب بود مشغول شو… خوبم نبودم که هیچ دیگه!
هیچی نگفتم… کم کم به در آبی رنگِ زنگ زدمون رسیدیم که با قدرشناسی نگاهش کردم و گفتم
_این جاست… خیلی ممنون!
کلید خونرو از کیفم در آوردم در و باز کردم… یه لبخند زدم و ادامه دادم
_بازم مرسی تا همین جام خیلی لطف کردی!
لبخندی زد و سرش رو تکون داد که خداحافظی کردم و اومدم وارد خونه بشم اما صدای نحس کسی که نباید مییومد اومد!
من واقعا مونده بودم این کار و زندگی نداشت که بیست و چهاری تو حیاط ول بود؟!… خمار گفت:
_مشتریات خوب چیزین که به ما پا نمیدی دیگه… والا تا آقازاده و پسر بالا شهری هست معلومه زیر ما حال نمیکنی!
با حرفاش دستام یخ زد و سر جام میخکوب شدم… خجالت زده به آیدین نگاهی کردم که با تعجب و اخم از بین در نگاهی به وسط حیاط کرد و اومد دهن باز کنه چیزی بگه که دستش رو گرفتم… نگاهم کرد که با التماس گفتم:
_تو رو خدا چیزی نگو فقط برو شَر نشه!
چهرش تو هم رفت و فقط سرش و به تایید تکون داد و گفت:
_برات مشکل شد… شرمنده!
_نه نه برو آیدین تا شر نشده!
نفس عمیقی کشید و روش رو برگردوند که بره اما باز صدای اون مردک بلند شد
_آقا زاده به قَباش بر میخوره بیاد تو یا بساط حال کردن با خانم و این جا نمیبینه؟!
تا این و گفت آیدین بدون درنگی برگشت و من و کنار زد و با قدمای بلند وارد حیاط شد… ترسیده نگاهش میکردم اما با این کمرمم نمیتونستم برم سمتش و جلوش رو بگیرم… اون مرتیکه هم معلوم بود ترسیده ولی از حماقتش بود یا از پروییش بود نمیدونم… از هر چی بود کم نیاورد و گفت
_اوشَــــــه! کجا؟ مگه طویلست؟!
آیدین بی توجه یقش رو گرفت و کوبوندش به دیوار پشتش و با صدایی که تاحالا نشنیده بودم ازش داد زد
_اولا گُه میخوری پشت دختر مردم صفحه میزاری و هر شر و وری که لایق خودته بهش نسبت میدی… دوما…
دستش رو گذاشت رو گردنش داد زد
_دوما به چه حقی ناموس دیگران رو خراب خطاب میکنی؟! این تویی که بوی حرومزاده بودنت تا صد فرسخی میاد مردک!
دستام می لرزید و با ترس به صحنه روبه روم خیره بودم… همسایه هام از اتاقکاشون بیرون اومده بودن… مامانم در رو باز کرده بود و با رنگ و روی پریده نگاهم می کرد… در آخر چند تا مرد اومدن آیدین رو از اون کثافت جدا کنن اما نتونستن… آیدینم انقدر فشار اورده بود به گلوی اون عوضی که نمیتونست نفس بکشه چه برسه
به حرف زدن… در آخر با هر زور و ضربی بود خودم رو کشوندم سمتشون و داد زدم
_آقا آیدین تو رو خدا ولش کنین!
با مکث دستاش رو از گلوی اون آدم خمار برداشت که بیجون افتاد رو زمین گلوش رو گرفت و شروع کرد سرفه کردن!
آیدین به من اشاره ای کرد و بلند تر ادامه داد
_بفهمم دور و ورش بودی زری زدی که نباید میزدی چوب میکنم فلان جات بیناموس!
وَ بعد بی توجه به بقیه که داشتن آرومش میکردن اومد سمتم و شرمنده ای گفت و رفت… مات زده از حرفا و رفتاری که تا حالا ازش ندیدم وسط حیاط ایستاده بودم اما صدای مادرم که تا اون موقع فقط نِظاره گر بود اومد
_آوا مادر بیا تو!
×××
جاوید*
خسته شده بودم… از موقعی که اومده بودم یه کله داشتم کارای عقب افتاده رو انجام میدادم اونم بدون هیچ استراحتی… با خستگی دستی به چشمام کشیدم که همون لحظه در باز شد و با قیافه بیخیال آیدین رو به رو شدم و با اخم توپیدم
_من به تو چه جوری حالی کنم؟!… بگو چه جوری حالی کنم که در بزنی بیای تو؟
یکم نگاهم کرد و بعد نشست رو چسترِ جلوی میز و بی توجه یه شیرینی از ظرف رو میز برداشت و هیچی نگفت!… با تعجب به آیدینی که همیشه یه جواب تو آستینش داشت ولی الان ساکت شده بود و قیافش گرفته بود نگاهی کردم و گفتم
_چته کشتیات غرق شده؟!
سرش رو به معنی نه تکون داد و بعد رو به من گفت:
_دیشب یه اتفاق بد برام افتاد… ولش کن نمیخوام یادش بیفتم… راستی آقابزرگ دیشب چی میگفت بهت؟
_چیز آن چنان مهمی نبود فقط گفت ژیلا ازش خواسته پیشنهاد سهام رو به من بده پس هنوز دوستم داره و این که میدونه نوه عزیزش چیکار کرده ولی من باید گذشت داشته باشم!… فقط این وسط نمیدوم چرا من باید گذشت داشته باشم وقتی اون تو گذشته برای پسر و عروسش هیچ بخششی نداشت… کلا یه سری از این حرفا زد غافل از این که چه خوابی دیدم براشون!
اخماش رفت تو هم و گفت:
_بابا جاوید… دقت کردی تو خودت با این کارات داری میشی یکی بدتر از آقابزرگ؟!
شونه ای بالا انداختم و با جدیت گفتم:
_حوصله بحث در این مورد رو ندارم آیدین
_آره… از دست پرورده آقابزرگ انتظار بیش از اینم نمیشه داشت!
بدون در نظر گرفتن کنایش مشغول به جمع و جور کردن پرونده های رو میز شدم که باز یه شیرینی دیگه از تو ظرف رو میز برداشت!… این بار یکم نگاهش کردم و گفتم:
_میخوای یه چیزیم واس طرف قرارداد که تا یک ساعت دیگه میان محض آبرو داری بزاری؟!
دوتا پاشو انداخت رو میز و گفت:
_کوفت بخورن اونا پسر عمت مهمه یا اونا؟
از جام بلند شدم و همین طور که میز و دور میزدم پاشو با ضرب از رو میز کنار زدم و گفتم
_معلومه که اونا… تو کلا تهِ تهِ کاری که برام بکنی اینه که دوتا خبر بد بیاری و گند بزنی به بقیه روزم!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_آهان… حتما مامان جانِ من همون عمت بوده که تا الان مثل یابو هر وقت مثل خر تو گل گیر میکردی اومده کارت و راه انداخته دیگه؟!
_والا عمه بنده که چشم دیدن من و نداره ولی به جاش قشنگ معلومه پسرش رو گذاشته کنار دست من به عنوان آینه دق!
_لیاقت نداری دیگه چیکارت کنم!
بی توجه پرونده ها رو از رو میز برداشتم تا بدم منشیم مرتب کنتشون و اومدم برم بیرون که صداش اومد
_راستی استخدامی داریما!
سر جام ایستادم و برگشتم سمتش
_چه استخدامی که من ازش خبر ندارم؟! اصلا مگه نیرو کم داریم؟!
_نیرو که کم نداریم ولیــــ…
تا اومد بقیه حرفش و بزنه پرونده ها رو کوبیدم وسط میز دفترم که از جاش پرید و گفت:
_چته؟!
_باز رفتی این دوستای مزخرفت رو که هیچ تخصصی ندارن آوردی؟!… بیست بار گفتم شرکت من جای هر آدم بی سر و پایی نیست… ما که نیرو کم نداریم پولت اضافی اومده مگه تو؟!
_رفیق که نــــه… اونجوری نیست؛ دیدم نیاز داره و زبر و زرنگم هست گفتم کارش رو راه بندازم اونم کار ما رو یکم جلو بندازه!
_مگه من خیریه زدم؟!… نیاز داره؟! به من چه که نیاز داره… شرکت من جای هر بی سر و پایی نیست آیدین!
_بابا اصلا خودم حقوق میدم خودم همه هزینه هاش رو میدم… ول کن دیگه جون جدت… مجبور شدم میگم دلم سوخت!
دستی رو چشمام کشیدم و نگاهی بهش کردم که اخماش تو هم بود ولی بی توجه گفتم
_دلت سوخت؟!… جهنم که دلت سوخت… شرکتم بره زیر سوال که تو دلت سوخت… خب تو که دست به خیرت خوبه همه هزینه ها رو میخوای بدی همینجوری بده به طرف دیگه… چرا بیاد تو شرکت من؟!
_بزار بیاد ببین کیه چیه بعد اگه بد بود بگو شرکت نازنینم به فنا رفت… طرفم گدا نیست برم بگم بیا این پول بگیر خرج رضای خدا!
دیگه منتظر جوابی از جانب من نشد و با اخم بلند شد و رفت سمت در و زیر لب طوری که بشنوم گفت:
_والا هنوز نصف سهام به نامش با ما مثل عنتر دستش رفتار میکنه چه برسه کل سهام به نامش بخوره دیگه فکر کنم با تیپا بیرونمون کنه!
ناراحت شده بود اما دست خودم نبود وقتی عصبی می شدم هر حرفی به زبونم می اومد و میزدم… می دونستم تند رفتم برای همین ادامه دادم
_خیلی خب حالا… مثل این بچه دو ساله ها رفتار میکنه!
چیزی نگفت خواست از در بره بیرون که ادامه دادم
_استخدامش کن اما هر اتفاقی یا هر خرابی ایجاد بشه بیچارت می کنم!
سر جاش ایستاد و با مکث برگشت سمتم و گفت:
_نوکرتم به مولا!
اومد طرفم… خواست بوسم کنه که هولش دادم عقب و گفتم:
_برو اون ور… آیـــــدیـــن!
اما آخر سر حریفش نشدم و از اون بوسای گهش رو لپم زد که با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_دفعه ی آخرت باشه بدون اطلاع من از این کارا تو شرکت میکنی!
_باشه بابا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خداروشکر 😍
پارت های بعدی رو بزارین