رمان آوای نیاز تو پارت 31 - رمان دونی

 

دستی روی چشماش کشید و باعث شد ریمل دیشبش تو صورتش پخش بشه!… ابروهام و بالا تر دادم و بهش همین طور خیره موندم که سرش و برگردوند طرفم، دوست داشتم یکم اذیتش کنم برای همین نگاهم و ازش نگرفتم و همین طوری خیره خیره نگاهش کردم!… توقع داشت برم برای همین کش و قوص به بدنش داد و وقتی دید من هنوز سر جام ایستادم زیر چشمی بهم نگاهی کرد و بعد اخماش رفت توهم!… یکم به سر و وضعش نگاه کرد و چشماش گرد شد و تازه فهمید تاپ مشکیه دیشب هنوز تنشه، پتویی که رو پاش بود و خیلی آروم و نامحسوس کشید رو تنش باز زیر چشمی بهم نگاه کرد!… دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم و لبخندی از این حرکتش اومد رو لبام، سمت در اتاق رفتم و گفتم:
_جا این که به لباس تنت نگاه کنی پاشو یه نگاه تو آینه به خودت بنداز ببین چه شکلی شدی!

از اتاقش خارج شدم و نگاهی به ساعت کردم هفت صبح بود و خانم هنوز خواب تشریف داشت!… تو آشپزخونه رفتم و قهوه ای که درست کرده بودم و مزه مزه کردم و بعد یه تایمی آوا وارد آشپز خونه شد اما صورتش و شسته بود و یه پیراهن تنش بود!… برای خودش یه قهوه ریخت و نشست و سرش و انداخت پایین و مشغول خوردن شد؛ کاملا معلوم بود به خاطر قضیه دیشب ساکت اما به روی خودم نیاوردم و بعد این که قهوم تموم شد رو بهش گفتم:
_این دفعه زود بیا پایین کار زیاد دارم شرکت، نمی‌خوام دیر برسم

سری تکون داد که ادامه دادم
_ زبونت و موش خورده؟

سرش و به چپ راست تکون داد و یکم از قهوش خورد که ناخوداگاه دستم رفت سمت موهای شونه نکردش و بهمشون ریختم که چشماش گرد شد و با تعجب بهم نگاه کرد
_آماده شو پایین منتظرتم جوجه

×

خسته از اتاق کنفرانس شونه به شونه آیدین خارج شدیم که صدای آیدین شاکی بلند شد
_مرتیکه چقدر زر زد… سر درد گرفتم به خدا!
_ببین من چی کشیدم
_میری خونه؟

به ساعت تو دستم نگاهی کردم و گفتم:
_آره!… کاری نیست
_جاوید راستی!

بهش نیم نگاهی کردم که ادامه داد
_قبل این که بیام جلسه یه سر به آوا زدم حسابی توهَم بود

جلو در دفترم ایستادیم و خطاب بهش گفتم:
_اون ژیلا بهش کرم میریزه چیزی نیست
_خب چرا بنده خدا رو نمی‌زاری یه جا دیگه!؟ گناه داره می‌بینی که مظلوم از پس ژیلا بر نمیاد
_اتفاقاً بزار یاد بگیره از پس خودش بر بیاد
_چی بگم والا!… راستی شرکت پرستو قرار دادمون و قبول کرده و سفارشم بهمون داده فقط مونده امضای تو ولی…

می‌دونستم چی میخواد بگه برای همین پریدم وسط حرفش
_بده بیارن امضا کنم
_جاوید سفارشاتشون تعداد بالاست اینارو قبول کنیم بی برو برگشت به پول هَنگُفتی احتیاج داریم و تو باید سه دونگ شرکت و بگیری اونم صدر در صد، اگنه به خاک میریم میفهمی که چی میگم!؟

دستی رو صورتم‌ کشیدم
_آره آیدین می‌دونم چی میگی اما نمی‌تونم از هدف اصلیم شونه خالی کنم مخصوصا که الان نصف راه و رفتم‌ پس چه فرقی میکنه الان دست بکشم از کاری که شروع کردم!؟… بهتر تا تهش و برم
_آوا؟
_نگو آیدین، نمی‌دونم خب!… نمیدونم!! هیچی از اون مضوع نپرس که خودمم نمی‌دونم چی کار می‌خوام کنم!

پوفی کشید
_مهمونی فرزان و چی کار میکنی؟!

اخمام رفت توهم!… انگار این بشر یادش افتاده بود چه سوالایی ازم بپرس که رو مخم بره، نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_چیکار کنم به اسم اون مثلا پدرش مهمونی گرفته و بیش تر کسایی که می‌شناسیم و باهاشون می‌خوایم قرار داد ببندیم هستن حضورمون لازمه
_پسومی‌بینمت فردا، خداحافظ

سری تکون دادم و سمت آسانسور رفتم!… همین‌طورم گوشیم و از جیبم دراوردم و زنگ زدم به آوا که بیاد پایین بریم خونه

×

آوا*
از شدت خشم و ناراحتی تمام بدنم می‌لرزید و بی‌اختیار دستم و بردم بالا و محکم کوبوندم تو صورتش!… توقع همچین کاری و نداشت و چند قدم رفت عقب و کم کم از بهت درومد داشت اخماش میرف تو هم که با صدایی که هیچ اختیاری بابتش نداشتم گفتم:
_شما خــــجالــــت نمی‌کشید درباره من همچین فکری کردین!؟… چــــطــــور روتون میشه بیاید تو روی من همچین حرف و پیشنهاد بی‌شرمانه ای بزنید؟!… من حتما این کار زشتتون و گزارش میکنم جناب

اومد حرفی بزنه اما اجازه ندادم و سریع از آبدار خونه ی قسمت خودمون اومدم بیرون که توجه همه بهم جلب شد، سرعت قدمام و تند کردم و کیفم و از رو میزم برداشتم!… سمت آسانسور رفتم و منتظر ایستادم؛ دوست داشتم زار بزنم اما بی اهمیت به نگاهای خیرشون در آخر وارد آسانسور شدم!… دو نفرم داخلش بودن و دستم رفت سمت طبقه ای که جاوید توش بود احساس میکردم هر آن هق هقم بلند میشه اما این قدر لپم و گاز گرفتم که یه وقت این اتفاق نیفته طعم خون و تو دهنم حس کردم!… تو آینه به چشمای قرمزم نگاهی انداختم و سرم و انداختم پایین تا کسی متوجه نشه که گوشیم زنگ خورد!… جاوید بود؛ دکمه اتصال و زدم اما هیچی نگفتم که خودش سریع گفت:
_آوا بیا پایین تو پارکینگ منتظرتم بریم

با زور و صدای لرزون جوابش و دادم و باشه ای از میون لب هام خارج شد!… چند لحظه سکوت کرد و بعد با شک ادامه داد
_خوبی؟

آسانسور چند طبقه رفت بالا و ایستاد و اون دو نفر پیاده شدن و من دیگه نتونستم حال بدم و تحمل کنم و با سوال جاویدم حالم بدتر شد و بغضم شکست!… سریع دستم و گذاشتم جلو دهنم تا مانع صدام شم که جاوید نگران ازون ور خط گفت:
_آوا چی شده!؟

جوابی ندادم، سریع برای این که کسی وارد نشه و با این وضعم نبینتم دستی رو صورتم کشیدم و اشکام و پاک کردم که صداش کلافه اومد
_با توام
_هیچی جاوید الان میام چیزی نشده

حرفم و زدم و سریع تماس و قطع کردم!… چند تا نفس عمیق کشیدم و در آخر طبقه پارکینگ و زدم.

سمت ماشینش رفتم و در ماشین رفتم و همین که نشستم نگاه پر اخمش و بهم داد و گفت:
_جون به لب کردی من و چی شده!؟

سرم و انداختم پایین و آروم گفتم:
_میشه جای من و عوض کنی؟
_نــــه

چشمام و بهش دوختم که ادامه داد
_یکم یاد بگیر از خودت دفاع کنی و از پس خودت بر بیای!… به خاطر چهار تا حرف ژیلا یا کاراش می‌خوای جات و عوض کنی؟! این جوری بخوای زندگی کنی باید به خاطر خیلی از آدما تا آخر عمرت هی جات و عوض کنی!… به جا این که جات و عوض کنی و عقب بیفتی خودت و عوض کن آوا

با بغض به خاطر این که من و یه آدم ناتوان می‌دید گفتم:
_به خاطر ژیلا نیست به خاطر کل کسایی که دارن تو بخش ما کار میکنن!… به خاطر چهار تا حرفی که ژیلا بارم کرد و نتونستم چیزی بگم برو ببین چه حرفایی پشتم ردیف شده
_به خاطر چهار تا حرف حال و روزت این شده؟
_نه همش به خاطر چهار تا حرف نیست حتی به خاطر رفتاراشون و حرکاتشون و زیر لب پچ پچ کردناشونم نیست!… امرو… امروز
_امروز چی؟
_امروز آیدین اومد یکم باهام شوخی کرد و رفت، نگاه بقیه که بد بود و کاری ندارم اما همین چند دقیقه پیش یکی از کارمندای مرد نمی‌دونی چه پیشنهاد بی شرمانه ای به من داد!… میدونی این یعنی چی؟ یعنی این که اونا فکر میکنن من یه دختر خرابم!

اشک از چشمام ریخت و جاوید رنگش به قرمزی میزد و رگ گردنش باد کرده بود و با صدای تقریبا بلندی گفت:
_اسمش؟
_زارع

یهو دره ماشین و باز کرد و پیاده شد؛ سریع پشت سرش پیاده شدم و دنبالش رفتم
_داری چیکار میکنی جاوید؟!

سمت آسانسور رفت بی توجه به من گفت:
_مرتیکه بی‌ناموس بی پدر مادر

بازوش و گرفتم
_الان بری یعنی هر چی دارن راجب من میگن درسته

چند لحظه نگاهم کرد و بعد با لگد به چرخ ماشینی که کنارش بود زد، دزد گیر ماشین صداش درومد!… دستی لای موهاش کشید و زیر لب عصبی گفت:
_ژیلا می‌کشمت خودم با دستای خودم می‌کشمت که هر چی میکشم از تو

با تعجب نگاهش می‌کردم که عصبی سمتم برگشت
_تو هم مثل ماست واستادی به اون مرتیکه نگاه کردی؟!… زبون درازیات و اُلدرم قلدرمات فقط واس ننه ی منه؟

سرم و به چپ راست تکون دادم و گفتم:
_زدم تو گوشش!

نفسش و با حرص فرستاد بیرون و گوشیش و از جیبش دراود و گذاشت دم گوشش!… بعد چند ثانیه خطاب به اونور خط که فهمیدم آیدین گفت:
_آیدین هنوز شرکتی؟!

_خیله خب گوش کن ببین چی‌میگم همین الان میری قسمت ترجمه و تایپ یه بی پدر مادری به نام زارع و بی برو برگرد میگی بره تصویه کنه!

_بعدا برات میگم، همین الان میری کاری و که بهت گفتم و میکنی فهمیدی!؟… دو تا کلفتم بارش کن جلو همه که بفهمن مزاحمت برای خانومای شرکت نتیجش چی میشه حساب کار دست همشون بیاد

‌‌.‌..

_آره آوا… این قدر نپرس برو کاری و که بهت میگم و انجام بده

تماس و قطع کرد و با اخم به من نگاه کرد و گفت:
_تو هم به جا این که هی اون چشمات و مظلوم کنی و اشکت دَم مشکت باشه یکم از پس خودت بر بیا…‌ جاتم عوض نمیشه همون جا می‌مونی

×

تو ماشین سکوت بود و من با گوشه بارونیم ور میرفتم و اعصابم ازین خورد بود که جلو جاوید یه دختر بی دست و پام!… از حرص افتاده بودم به جون لبام که بعد مدتی صدای جاوید بلند شد
_نکن!

با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد
_پوست لبت و میگم

اخمام رفت توهم، این چی جوری همزمان هم جلوش و می‌دید هم من و می‌دید!؟
سرم و تکیه دادم به صندلی و چشمام و بستم، از فرط خستگی نفهمیدم کی به عالم بی خبری رفتم!

×

_آوا
_هوم؟!
_پاشو چقدر میخوابی

چشمام و با بی میلی باز کردم و به اطراف نگاه گذرایی کردم… خواستم پیاده شم اما این جا که خونه نبود!… با تعجب و دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم و با دیدن بیمارستان دوست داشتم جیغ بزنم بپرم بغلش ماچش کنم!… لبخند گنده ای رو لبم اومد و یاد حرف دیروزم افتادم که به جاوید تو بیمارستان زده بودم
“جاوید روزایی که مامانم و نمی‌بینم عذاب وجدان میگیرم و حس میکنم خیلی بی معرفتم اصلا حالم یه جور نا جوری میشه ”

واقعا خوشحال و قدردانش بودم که این قدر حواسش به همه چی بود!… بی اراده خم شدم و یه بوس رو لپش زدم که ابروهاش و داد بالا بهم نگاه کرد و منم با قدر دانی نگاهش کردم که گفت:
_برو مادرت و ببین بیا
_تو نمیای؟!
_نه

دیگه چیزی نگفتم و از ماشین پیاده شدم و قبل این که در و ببندم گفتم:
_زود میام

×

دستم و گذاشتم رو شیشه icu به حرف زدنم با مامان ادامه دادم
_مامان جونم تو قول بده زودی خوب شی بعد عملت همه چی و میام بهت میگم، می‌دونم الان اگه بیدار بودی و بهت می‌گفتم به خاطر پول صیغه شدم حسابی دعوام می‌کردی و شاید دیگه حتی من و دخترت نمی‌دونستی اما خب چاره ای نداشتم!… به خاطر تو بود، می‌دونی اونم آدم بدی نیست؛ از خبر صیغه بگذریم یه خبر دیگه دارم برات که نمی‌دونم خوبه یا بده!… من ازش خیلی خوشم میاد و فکر کنم وابستش شدم.
در صورتی که می‌دونم مال من نیست!… در صورتی که می‌دونم هیچ وقت نمی‌تونم واقعی داشته باشمش!
فقط میتونم بگم آدم خوبی البته اگه بعضی از رفتارا و اخلاقاش و در نظر نگیریم

آه مانند نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
_کاش این طوری وارد زندگیش نمی‌شدم… به خاطر پول!‌… گاهی دوست داشتم جای همین دخترای بی دغدغه بالا بودم و یه جور دیگه وارد زندگیش می‌شدم!… اما خب زندگی من همینه

لبخند تلخی زدم و ادامه دادم
_تو این زندگی داغونی که دارم تو قول بده نری!… قول بده تنها ترم‌ نکنی

دستم و از شیشه icu برداشتم و با شونه های خمیده فاصله گرفتم و سمت خروجی بیمارستان رفتم.

×

سوار ماشین شدم و بهش خیره موندم!… سرش و تکیه داده بود به صندلی ماشین و چشماش و بسته بود که آروم صداش کردم
_جاوید

چشماش و باز کرد و به من نگاهی کرد
_آوا این زودت بود؟
_شرمنده تایم از دستم در رفت

سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت بعد یه تایمی که گذشت جلو در خونه ایستاد و گفت:
_تو برو بالا

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_تو نمیای مگه؟

نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
_کار دارم!… زود میام

دوست داشتم بپرسم خب کارت چیه اما می‌دونستم باز یه به تو چه میگه و باز دل من می‌شکنه برای همین بدون هیچ حرفی ناراضی پیاده شدم اما قبل این که درو ببندم صداش اومد
_یکم خرت و پرت میخوام بخرم همین

لبخندی رو لبم اومد!… همینم کافی بود برام، همین که نادیده نگرفتم دوباره!… در ماشین و بستم و سمت خونه رفتم… وارد لابی شدم و سلامی به نگهبان دادم و خواستم سمت آسانسور برم که نگهبان گفت:
_خانم آریانمهر چند لحظه

با تعجب برگشتم و خواستم بگم با منی ولی یاد فامیلی جاوید افتادم!… حتما فکر کرده خواهرشم یا زنش که این طوری صدام کرده، هر چی بود به مزاقم خوش اومد و با نیش باز گفتم:
_بفرمایین؟

یه کارت سفید نشونم داد و گفت:
_یه آقایی این کارت دعوت و آوردن و تاکید کردن این کارت و فقط به شخص خودتون بدم!… اونم وقتی کسی همراهتون نباشه!

با مکث به همراه تعجب رفتم سمتش و کارت و گرفتم و تشکر زیر لبی کردم، سمت آسانسور قدم برداشتم و وارد شدم، خیره به کارت دعوتی شدم که جز چند تا خط طلایی روش چیزی ننوشته شده بود. متعجب و کنجکاو بازش کردم‌ و همین طور که وارد آسانسور شدم نوشته داخلش خوندم
“جناب عظیمی شما را دعوت میکند به مهمانی برای بدرقه ایشان به خارج کشور
درس(…)
ساعت 20:00 تا پاسی از شب”

بی توجه خواستم بزارمش تو کیفم چن حتما مال جاوید بود نه من وَ نگهبان اشتباه کرده بود
اما با خط آخری که نوشته شده بود اونم با یه خودکار آبی موندم!
“برای خانم آوا برومند دعوت نامه از طرف فرزان عظیمی”

با خط ریز تری پایینش نوشته بود
“بهتره به جاوید نگی”

بدنم در عرض صدم ثانیه یخ کرد و حس ترس نشست تو وجودم، چرا این جوری می‌کرد!؟ هدفش چی بود؟… سریع کارت و با جاش چپوندم‌ تو کیفم که آسانسور ایستاد… از تو آینه به خودم نگاهی انداختم، رنگ از رخم پریده بود و گیج و منگ بودن از سر و روی قیافم می‌بارید.
پوفی کشیدم و از آسانسور خارج شدم!… سمت در رفتم و بعد این که رمز درو زدم، وارد خونه شدم… سمت اتاقم رفتم و دوباره کارت دعوت و دراوردم و شروع به خوندنش کردم!… سر در نمی‌آوردم، آخه چرا به جاوید چیزی نگم؟ من اصلا اگه به جاوید در این باره چیزی نگم چطوری برم مهمونی که دعوتم کرده!؟… منظورش ازین کاراش چیه؟… سرم و به چپ و راست تکون دادم تا سوالات از مغذم خارج شه و در آخر زیر لب گفتم:
_نه به جاوید میگم، بهتره که بگم!

سر گفتن و نگفتنم گیر کرده بودم و در آخر پوفی کشیدم و کلافه دعوت نامه رو گذاشتم زیر تخت و لباسام و عوض کردم!… از اتاق رفتم بیرون روی مبلی نشستم و با استرس شروع به کندن پوست لبم کردم و بلند بلند خطاب به خودم گفتم:
_بهش بگم یعنی؟!… آره دیگه آوا ندیدی یه بار نگفتی داری میری بیرون چی شد و چه کتکی نوش جون کردی؟

کلافه نگاهم و به اطراف خونه دادم!… آخه چه معنی داره فرزان عظیمی همچین دعوت نامه ای بفرسته برای من!؟… با فکر این که شاید به نگهبان چیزی گفته بدو سمت اتاقم رفتم و همون بارونی و مقنعرو شِتل شِلخته سرم کردم و از خونه زدم بیرون!… سوار آسانسور شدم و همون لحظه یاد جاوید افتادم!… اگه جاوید بیاد بگه این جا با این سر ریخت چیکار میکنی چی بگم؟… به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
_فوقش راستش و میگم دیگه کاری نکردم که

در آخر آسانسور ایستاد و کنجکاو ازش خارج شدم و سمت نگهبان رفتم که یه مرد سی و خورده ای بود و یکمم لهجه داشت.
من و که دید تعجب کردم، البته که تیپ من خودش واقعا جای تعجب کردن و داشت!
تیشرت و شلوار عروسکی خونگی که روش بارونی بلند پوشیده بودم!… بی توجه به سر و ریختم سمتش رفتم و گفتم:
_ببخشید کی این کارت دعوت و آورده؟
_والا یه آقایی بودن
_چشماش عسلی بود؟
_نه والا مشکی بود

آوای احمق معلومه با اون همه دبدبه کبکبه آدماش و می‌فرسته دیگه!… نگهبان‌ که نگاه کلافم و دید گفت:
_خانم آریانمهر چیزی شده؟… راستیتش به من مقداری پول دادن گفتن کارت دعوت و به دست شما برسونم!… اونم نه در حضور همسرتون!

همسر؟! آهان جاوید و میگفت، تو دلم‌ ریشخندی زدم و گفتم خدا از دهنت بشنوه اون همسر من بشه
_نه نگران نباشید چیزی‌ نشده

خواستم برگردم‌ که گفت:
_می‌خواین به آقای آریانمهر اطلاع بدم؟

سریع برگشتم‌ طرفش
_نــــه نــــگــــی

چشماش گرد شد که سریع خودم‌ و جمع جور کردم و با یه لبخند مصنوعی ادامه دادم
_منظور این که همسرم دوست نداره کسی وارد مساعل خصوصی زندگیش بشه و این که منم دوست ندارم در حال حاضر بفهمه چیزی… یه سوپرایز همین!

سری‌ تکون داد و گفت:
_چشم خانم!… آقای آریانمهر خیلی به گردن ما حق دارن

سری تکون دادم و گفتم:
_خیلی مچکر

سرم و برگردوندم خواستم برم که جاوید و جلو در ورودی لابی دیدم!… کل وجودم رنگ ترس به خودش گرفت و فقط خدارو شکر کردم که از اون ور به من دیدی نداشت و جلوش آینه بود! نمی‌دونم چی جوری خودم و به آسانسور رسوندم و دکمش و زدم اما‌ مگه می‌یومد پایین!
لعنتی زیر لب گفتم و دست پاچه بدو از پله های کنار رفتم بالا!… به قدری تند می‌رفتم که یکی دوباری می‌خواستم کَله پا شم و یه بارم ساق پام به پله گرفت و درد شدیدی حس کردم اما این قدر حول بودم که اصلا این چیزا مهم نبود!… نفس نفس میزدم و تو دلم به خودم لعنت می‌فرستادم، اگه جاوید می‌رسید به خونه و من و نمی‌دید بدبخت بودم، بدبخت!… حالا چی جوری این همه طبقرو برم که زود تر ازش برسم؟
با هر زور و ضربی شد به پله های آخر رسیده بودم و نفس نفس میزدم و حالم یه جور افتضاح بدی بود!… واقعا نفسم بالا نمی‌اومد و به هِن هن افتاده بودم… در آخر خودم و به طبقه جاوید رسوندم و خواستم برم سمت در که همون لحظه در آسانسور باز شد!… یه سکته ناقص زدم‌ و سریع عقب گرد کردم… خودم و به راهرو رسوندم و جوری که بهم دید نداشت پشت دیوارای راهرو قایم شدم!… بعد چند ثانیه صدای تیک در اومد و بعد صدای در که بسته شد، نفس عمیقی کشیدم و جلو در بسته شده رفتم و خیره به در آب دهنم‌ و قورت دادم و زیر لب گفتم:
_بیچاره شدی آوا… بیچاره!

با تردید خواستم رمز در و بزنم که پشیمون شدم!… دوست نداشتم راجب کارت دعوت چیزی بهش بگم و قطعا یه چیزی بود که فرزان نوشته بود به جاوید نگو!… حداقل تا زمانی که سر در نمی‌آوردم از ماجرا دوست نداشتم به جاوید چیزی بگم؛ ولی اگه بپرس چرا این شکلی رفتی پایین و من ندیدمت چه جوابی بهش می‌گفتم!؟… کلافه به در نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_تهش دو تا داد دیگه… هر چی بادا باد!

عصبی رمز درو زدم و در با صدای تیکی باز شد… با سری افتاده وارد خونه شدم و منتظر بودم با قیافه متعجب جاوید روبه رو شم اما جاوید نبود؛ فقط چند تا نایلون که توش خرت و پرت بود رو کابینت آشپز خونه بود و یه کاور آبی تیره که معلوم بود کاور لباس روی یکی از مبلا!
آروم سمت اتاقا رفتم و با سر و صدایی که از تو اتاق جاوید بیرون می‌یومد متوجه شدم تو اتاقش!… در عرض صدم ثانیه شرط می بندم چشمام مثل پرژکتور روشن شد!… اگه این قدر آروم داره کارای خودش و میکنه پس نفهمیده من خونه نبودم!… مثل برق گرفته ها بدو خودم و تو اتاقم پرت کردم و بارونی و مقنعم و دراوردم پرت کردمشون رو تخت و سمت در رفتم؛ یکم لباسام و مرتب کردم و در و باز کردم که با دیدن قیافه جاوید پشت در جیغی زدم و دستم و گذاشتم رو قلبم و خم شدم
_وای خــــــــدا وای!

زهرم به معنای واقعی ترکید! نگاهش کردم که چهرش توهم رفته بود، نکنه فهمیده؟!… نکنه متوجه نبودم تو خونه شده؟ همین طوری یخ زده نگاهش می‌کردم که صداش عصبی بلند شد
_چته آوا؟ کر شدم چه خبرته چرا جیغ می‌زنی!؟

صاف ایستادم و نفس عمیقی کشیدم
_هیچی‌… ترسیدم یهو پشت در دیدمت!

با تردید نگاهم کرد و سرش و تکون داد که از کنارش رد شدم و خواستم برم تا بیشتر از این تابلو نکردم اما با صداش سر جام میخکوب شدم
_واستا

چشمام و محکم باز و بسته کردم و سمتش برگشتم!… نگاهم و بهش دادم که با چشمای پر شک و تردید گفت:
_خوبی؟

سرم و تند تند تکون دادم و گفتم:
_آره بابا چرا بد باشم؟

با حالت خاصی آهانی گفت که از صد تا خر خودتی بد تر بود و این دفعه از کنارم رد شد و رفت!
پشت سرش وارد حال شدم و نگاهی بهش انداختم؛ روی مبل راحتی جلوی tv نششته بود و کانال عوض میکرد!… همین‌طور که ذهنم هنوز درگیر دعوت نامه بود سمت آشپز خونه رفتم تا خرت و پرتایی که خریده بود رو جا بدم تو یخچال و کابینتا اما با حرفی که زد خشک شدم
_فردا شرکت دوست داشتی نیا!

تعجب کردم و بیخیال آشپزخونه سمت جاوید برگشتم و گفتم:
_مگه خودت نمیری؟

بهم نیم نگاهی کرد و گفت:
_چرا اما یه سر میرم زود برمی‌گردم کار دارم جایی!

اخمام حسابی رفت توهم؛ چه کار مهمیه که جاوید از کارش زده؟!… می‌خواستم ازش بپرسم اما یاد جوابش افتادم؛ اگه می خواست بهم بگه جواب سر بالا بهم نمی‌داد و نمی‌گفت کار دارم جایی، این جوابش یعنی نمی‌خواد بهم بگه کارش چیه
اخمام بیشتر توهم رفت و اگه چند درصدم می‌خواستم مضوع دعوت نامه رو بهش بگم دیگه با این اوصاف نمی‌گفتم!… وقتی اون حتی به من کوچیک ترین مسائلش و نمیگه چرا من بگم!؟ نگاهم و ازش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم و این وسط یه چیزی تو دلم می‌گفت آوا بگو خریت نکن اما بی اعتنا شونه ای انداختم بالا و تو زیر لب با خودم گفتم:
_حالا من که نمیرم؛ اصلا نمی‌تونم برم اون مهمونی که دعوت شدم وقتی نمی‌تونم به جاوید راجبش چیزی بگم!

وسایل و خرت و پرتایی که جاوید خریده بود و جا می‌دادم تو کابینتا و دراشون و با حرص می.بستم ناراحت بودم و عصبی!‌.‌.‌. عصبی بودنم‌ سر این بودکه من جاوید و واقعا جزی از آدمای مهم زندگیم می‌دونستم اما من برای اون اصلا انگار به حساب نمی‌اومدم!… هر سوالی ازش می پرسیدم و خیلی واضح و ناواضح بهم می‌گفت به تو چه!… پوفی کشیدم و دره کابینت و محکم بستم و برگشتم که با قیافه ی متعجب جاوید روبه رو شدم، اون ور تر ایستاده بود و یه مدلی نگاهم میکرد!.‌‌.. نگاه من و که دید گفت:
_چیزی شده!؟

با توپی پرو با لحنی که خودمم تعجب کردم گفتم:
_نه چیزی باید بشه!؟

اخماش کمی رفت توهم و برگشت و رفت سمت تلویزیون و این دفعه با لحن خشک و جدی گفت:
_یه چیزی برای شام درست کن

از حرص لبم گاز گرفتم تا یه وقت جیغ نزنم؛ من این جا دارم حرص میخورم آقا دستور میده شام درست کن!… کلافه سمت یخچال رفتم و درش و باز کردم، بهترین غذا الان تخم مرغ بود!
دستم سمت تخم مرغا رفت اما با یاد جاوید مکث کردم!… تخم مرغ دوست نداشته باشه چی؟!
شونه ای انداختم بالا و زیر لب گفتم:
_به درک که دوست نداشته باشه!‌‌

تخم مرغارو برداشتم که چشمم به سوسیسایی که جاوید تازه گرفته بود خورد!… لبخندی زدم برشون داشتم و شروع به پخت و پز کردم
بعد این که میز و چیدم با صدای بلندی کوتاه گفتم:
_غذا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

آوا یا تو به جاوید بگو یا خدم میگم 😐

اسم
اسم
2 سال قبل

روی مخم آوا 😑 😑 😑 😑
اه چرا جاوید حرف نمیزنه
بدم میاد از فرزان بدم میااااااااااااااااااااد چرا گورش و گم نمیکنه آخه این چه برادری که چشم داره رو زن برادرش
ایششششش

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط اسم
Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

ای خدا چقدر این آوا احمقه بابا یه خورده درست شو بزرگ شو.

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x