رمان آوای نیاز تو پارت 32 - رمان دونی

 

خودم نشستم سر میز و منتظر نموندم بیاد و شروع به خوردن کردم، جاویدم بالاخره اومد نشست اما چیزی نگفت و مشغول خوردن شد! بعد چند تا لقمه که سیر شدم بلند شدم و از آشپز خونه خواستم‌ برم بیرون که صدای جاوید درومد
_تو که چیزی نخوردی؟
_میل ندارم

هیچی نگفت و به خوردنش ادامه داد!… از آشپزخونه زدم بیرون و خواستم رو یکی از مبلا بشینم که نگاهم به کاور لباس خورد، کنج کاو سمتش رفتم و بلند گفتم:
_جاوید لباست و بزارم تو اتاقت؟

صداش بعد مدتی اومد
_نه بزار همون جا باشه فردا می‌خوام بپوشمش

نگاهی به پشتم کردم و بعد نگاه کنجکاوی به کاور!… آشپز خونه به این قسمت خونه زیاد دید نداشت برای همین سریع زیپ کاور و کشیدم پایین و نگاهم به کت و شلوار خوش دوختی خورد که طرحش مشکی مات بود!… معلوم بود برای شرکت همچین چیزی نمی‌پوشه هیچ وقت این جوری نمی‌پوشید!… این کت برای مراسمی چیزی باید استفاده می‌شد، همینطور نگاهم به کت و شلوار بود که تو ذهنم یه چیزی جرقه زد
فردا جاوید سرکار نمیره!
کت و شلوار این شکلیم میخواد بپوشه!
دعوت نامه برای من میاد!
اینا همه یعنی جاویدم تو اون‌ مهمونی به احتمال قوی حضور داره و هست!
مگه چه مهمونیه!؟
ولی با این احتمال که جاویدم تو اون مهمونی حضور داه فرزان چی جوری من و جدا دعوت کرده و بعد میگه به جاوید نگو؟!… البته جای فکر داشت که شاید جاوید مهمونی نخواد بره، شایدم اصلا مهمونی فرزان قرار نیست بره یه جای دیگه میخواد بره!
اما یه چیز‌ی تو دلم می‌گفت دقیقا جاوید جایی داره میره که فرزان دعوتت کرده حالا چرا یا برای چی خدا داند!… همین طوری فکرام داشت مغزم و می‌خورد که صدای جاوید از جام پروندم
_قشنگه؟

سمتش برگشتم که ادامه داد
_ده مین همین طوری خیره به کُتی!

فقط گیج نگاهش می‌کردم‌ که سمتم اومد و گفت:
_آوا کجایی؟

به خودم اومدم و هول شده گفتم:
_چیزه… آره آره قشنگه، ببخشید بی اجازه کاور و باز کردم

سری تکون داد و مشکوک نگاهم کرد و من تو دلم به خودم گفتم که چقدر تابلوام!… زیپ کاور و بستم گذاشتم سرجاش از کنارش رد شدم و گفتم:
_من خستم میرم بخوابم

هنوز دو قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که درد بدی زیر دلم‌ پیچید و زیر دلم خالی شد، وای خدا من چرا اصلا حواسم‌ نبود!!… به معنی کلمه وا رفتم و با قدمایی تند به جای اتاقم سمت دستشویی رفتم و دعا می‌کردم چیزی که فکرش و می‌کردم نباشه!

×

از دستشویی اومدم بیرون و آه از نهادم بلند شد!. حالا چیکار میکردم؟!… این همه برام خرت و پرت خریده نکرده چیزی که واجبرو بگیره اه!… سمت اتاقم رفتم و نشستم رو تخت که زیر دلم باز تیر کشید و باعث شد سریع بلند بشم تا گند نزدم به تخت!
این جوری نمی‌شد به نوار بهداشتی احتیاج داشتم!… از حرص محکم زدم تو پیشونیم و گفتم:
_آخه خنگ این چیزیه که آدم یادش بره؟

حالا نوار بهداشتی از کجا میاوردم اونم تو خونه‌ی یه پسر!

دستم و کردم تو موهام از حرص کشیدمشون، خدایا من تو این سن این قدر حرص میخورم که تا چند سال دیگه مو تو سرم نمی‌مونه! به معنای واقعی گریم گرفته بود و دیگه نمی‌دونستم چیکار کنم! از یه طرفی درد کمر و دلم بود از طرفیم نوار نداشتنم اعصابم و خورد کرده بود!… با پا لگدی محکم زدم به تخت کنارم و یهو بی هوا زدم زیر گریه؛ حالا چیکار میکردم؟
روم نمیشد به جاوید بگم از تصورشم گُر می‌گرفتم!… تو همین فکرای اعصاب خورد کن بودم که دره اتاقم یک باره باز شد و نگاه جاوید روم‌ موند و با تعجب گفت:
_چرا داری گریه میکنی!؟

با این سوالش گریم شدت گرفت و دستام و گذاشتم رو صورتم تا نبینمش و با خجالت تمام و از روی ناچاری گفتم:
_جاوید!… من یه چیزی میخوام!

اومد نزدیکم و دستام و از صورتم برداشت و منتظر نگاهم کرد!… ولی واقعا نمی‌دونستم چی بگم همین جوری درمونده نگاهش می‌کردم که خودش گفت:
_خــــب؟!!

یکم این ور اون ور و نگاه کردم‌ و با صورتی که فکر کنم دیگه قرمز شده بود از شَرم گفتم:
_روم نمیشه بگم!! من…منــــ…

کلافه گفت:
_تو چی آوا؟

سرم و انداختم پایین و دستام و از دستش جدا کردم و درمونده گفتم:
_ازون چیزا که فقط خانما استفاده میکنن می‌خوام

سرم‌ و آوردم‌ بالا و‌ نگاهم و بهش دادم اما گیج نگاهم‌ میکرد!… خوب بود همیشه آدم تیز بینی بود، ولی الان انگار از سلسله قاجار اومده که این طوری گُنگ نگاهم می‌کرد!… عصبی و کلافه گفتم:
_من‌ نوار بهداشتی می‌خوام

حرفم و زدم این قدر خجالت کشیدم که اصلا نمی‌تونستم نگاهش کنم برای همین دوباره نگاهم و به زمین دادم اما بعد مدت کوتاهی نیم نگاهی بهش انداختم و حس کردم داره جلو خودش و می‌گیره نخنده!… یکی دوبار دست کشید رو لباش و بعد جدی گفت:
_خیله خب!… این رو شدن نمی‌خواد از پشت کوه که نیومدم

سرم و تکون دادم‌ و اشکام با پشت دست پاک کردم و دوباره سرم و انداختم پایین.
با دستاش صورتم و قاب کرد سرم و آورد بالا،
با انگشت شصتش اشکام و پاک کرد و خم شد و پیشونیم و بوسید و بعد من و کشید تو آغوشش و در گوشم گفت:
_چرا سر هر چیزی گریه میکنی؟

باورم نمی‌شد جاوید می‌تونست این قدر راحت ابراز احساسات کنه و کاملا گاهی آدم و می‌زاشت تو شُک!… از خجالت سرم و تو سینش بردم که بعد مدتی ازم جدا شد و بدون حرف از اتاق خارج شد.

کلافه بودم و دعا دعا می‌کردم هر چه زود تر بیاد و در آخر بعد مدتی صدای در اتاقم بلند شد، چشمام و محکم باز و بسته کردم!… حالا برم چی جوری و با چه رویی ازش پَد و بگیرم آخه؟
چاره ای نبود سمت در اتاقم رفتم و بازش کردم اما فقط نایلونی مشکی جلو در اتاقم بود و خودش حضور نداشت
از این حرکتش لبخندی رو لبم اومد و مشمای مشکی پایین در و برداشتم؛ واقعا گاهی چقدر آقا بود!

×

روی تخت دراز کشیده بودم اما خوابم‌ نمی‌برد!… از یه طرف هزار جور فکر و خیال از طرفیم درد شکم و کمرم بود که درد و انداخته بود تو پاهام و اجازه خواب و ازم گرفته بود… برای خواب احتیاج داشتم به یه مسکن و باید یه مسکن می‌خوردم!
از سر جام بلند شدم و از اتاقم بیرون زدم، خونه تو تاریکی بود اما صدای تلویزیون نشون دهنده این بود که جاوید هنوز بیداره
غر غر کنان زیر لب گفتمط
_این مردا همشون عین همن هیچ وقت بزرگ نمیشن؛ الان من برم بگم رئیس شرکتتون تا ساعت یک شب فیلم می‌بینه هیچ‌کس باورش نمیشه!

سمت آشپز خونه رفتم اما جاوید این قدر غرق فیلم بود که اصلا متوجه من نشد و این برای منی که هنوز ازش خجالت می‌کشیدم بهتر بود!
کابینتارو دونه دونه باز کردم‌ تا شاید قرصی مسکنی پیدا کنم اما نبود!… دره یخچالم کلافه باز کردم‌ و سرکی کشیدم اما هیچی به هیچی
همین‌طور لب و لوچم آویزون بود که صداش اومد
_ فکر کردم خوابی

نگاهش کردم که ادامه داد
_چیزی میخوای؟

سری تکون دادم و آروم گفتم:
_مسکن!

سری تکون داد و همین طور که سمت سرویس بهداشتی رفت گفت:
_قرصا و ازین قبیل وسایل همشون تو یه جعبه سفید پشت آینه روشویین!

هیچی نگفتم و با درد رو یکی از مبلا نشستم و دستم‌ و رو پیشونیم گذاشتم که بعد مدتی صدای جاوید اومد
_آوا؟

سرم و بلند کردم و بسته ژولفن و به همراه یه لیوان آبی که سمتم گرفته بود و گرفتم و خوردم
خواستم برم اتاقم که دستم‌ و گرفت و اجازه نداد!… نگاهش کردم که یهو دست انداخت زیر پام و بلندم کرد، حول شده دستم و دور گردنش انداختم و با اخم گفتم:
_دیوونه چیکار میکنی؟

هیچی نگفت و سمت اتاقش رفت؛ در اتاقش و با پاش باز کرد و وارد شد!… متعجب از‌ کاراش و حرکاتش بودم که من و رو تخت خودش گذاشت و خودشم‌ کنارم‌ دراز کشید و بدون هیچ‌ حرفی دستش و رو دلم گذاشت شروع به ماساژ دادن کرد!… چشمام از تعجب به قدری گرد شده بودن که هر آن ممکن بود از حدقه در بیان، با صدای ضعیفی گفتم:
_نمی‌خواد جاوید خوب میشم
_ بخواب
_آخ… آخه این جوری معذبم
_معذب نباش

دیگه چیزی نگفتم‌، می‌دونستم حریفش نمیشم و البته گرمای دستش حالم و بهتر کرده بود و دردم کم شده بود!… چشمام و آروم رو هم گذاشتم بی‌اراده خودم و بیشتر تو بغلش جا کردم که دره گوشم گفت:
_خوبه معذبی جوجه!!

هیچی نگفتم این قدر که خسته بودم حوصله حرفم نداشتم که ادامه داد
_میگم چقدر امروز عصبی بودی

دوست داشتم بگم من عصبانیتم به خاطر کارای تو نه این وضعیتم!… تو که نمیفهمی من و وابسته خودت داری میکنی و شایدم کردی!‌… اما به جای این حرفا فقط یه جمله گفتم و شایدم از دهنم در رفت
_می‌دونی بدیِ دوست داشتن اینه… وقتی کسی که دوستش داری بهت بی اعتنایی میکنه حس میکنی کل دنیا ازت نفرت دارن!

چند لحظه دستش بی‌حرکت رو شکمم موند و بعد محکم من و به خودش چسبوند و رو سرم بوسه ای زد وَ من به خواب عمیقی فرو رفتم

×

با آلارم گوشی چشمام و باز کردم و نگاهم به جاوید خورد که سریع گوشیش و از روی عسلی برداشت و صداش و قطع کرد!… چشمای باز من و که دید گفت:
_بخواب.‌.. تو نمی‌خواد بیای!

خواب آلود گفتم:
_چرا؟!
_چون‌مرخصی بهت دادم امروزو

حرفش و زد و از رو تخت بلند شد و از اتاق خارج شد!… بی توجه منم بلند شدم و دنبالش رفتم که متوجه من شد و گفت:
_آوا بگیر‌ بخواب چیکار میکنی؟
_مرخصی نمی‌خوام می‌خوام بیام شرکت
_من شرکت تعطیل شه نیستم ببرمت خونه می‌خوام برم جایی!

اهان پس آقا در اصل داشت من و می‌پیچوند،
سری انداختم بالا
_می‌خوام بیام حوصلم تو خونه سر میره!‌‌..‌. با آژانس برمیگردم خونه

انگار متوجه حساسیتم شده بود برای همین دیگه بحثی نکرد و رفت که دنبالش بی دلیل راه افتادم!‌‌… کلافه برگشت طرفم و گفت:
_می‌خوام برم دستشویی

چپ چپی نگاهش کردم و عقب گرد کردم و روی کاناپه ای نشستم!… بعد شرکت کجا میخواد بره؟! مگه دیشب نگفت یه سر میرم شرکت!؟… غرق سوالای خودم بودم که نگاهم به کاور لباس روی مبل خورد؛ اگه این کت شلوارار رو نپوشه ولی بردارش یعنی‌ می‌خواد بره مهمونی یا مراسمی! مهمونی که به احتمال خیلی زیاد کارت دعوتش برای منم فرستاده شده بود!

×

جاوید*
به صورتی که اخماش حسابی تو هم‌ بود نگاه کردم… احساس‌ میکردم حساس شده و میخواد از کارام سر در بیاره اما دلیل این حساس شدن یهوییش و نمی‌دونستم!… بهش نگاهی کردم و گفتم:
_پیاده شو دیگه

انگار تازه متوجه شد تو پارکینگ شرکتیم و روبه من گفت:
_کی میای خونه؟

کلافه از سوالاتاش که از خونه تا این جا هی می‌پرسید و من جواب سر بالا می دادم گفتم:
_نمی‌دونم آوا نمی‌دونم، سعی میکنم‌ زود بیام‌ تا قبل دوازده

سری تکون داد و خواست پیاده شه که دستش و گرفتم… متعجب بهم‌ نگاه کرد که ادامه دادم
_با آژانس معتبر برمی‌گردی خونه رسیدیم یه زنگ بهم بزن!

باشه ای گفت و رفت؛ خودمم بعد دقایقی پیاده شدم‌ و کاور لباسم و برداشتم‌ و سمت آسانسور رفتم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن صفحش تماس و وصل کردم
_بگو!
_سلام منم خوبم خیلی ممنون
_آیدین میدونی حوصله صغری کبری ندارم چی شده اول صبحی زنگ زدی؟!
_والا یه خبر بد دارم یه خبر خوب، اول کدوم و بگم؟!

من نمی‌دونم کی این پسر بزرگ میشه!… دستی رو صورتم کشیدم و کلافه صداش زدم که ادامه داد
_خیله خب بابا!… خبر بد اینه که آقابزرگ نمیره خارج!… یعنی سفر خارجش و کلا کنسل کرد
_چی!؟… یعنی چی نمیره؟!
_یعنی تا اون جا که من می‌دونم در حال حاضر کنسل شده نمیخواد بره

عصبی دست کشیدم لای موهام و گفتم:
_خبر خوبت؟!
_خبر خوبی در کار نبود سر کار بودی داداش من

تماس و بدون خداحافظی قطع کردم و نفسم و پر حرص فرستادن بیرون!… این که از اول صبحم خدا بقیش و بخیر کنه!… هنوز گوشیم تو دستم بود که پیام آیدین رو صفحه گوشیم نقش بست
“بیشعور بزار زرم و بزن بعد مثل خر قطع کن، خبر دومم و ندادم بهت!…. ظهر میری خونه ی آقابزرگ دنبال زن دومت یا اولت یا نمی‌دونم چندمت ژیلا برای مهمونی فرزان!… حرصم نخور بوس بای”

×

صفحات کاتولگ جدیدمون ورق میزدم که یهو در دفترم بدون در زدنی باز شد و ژیلا اومد داخل!… دستش یه کاور لباس بود و طلب کار سمتم اومد و گفت:
_ساعت شیش شده پس کی بریم عمارت من آماده شم!؟

کاتولگ و بستم و پرت کردم رو میز و بدون حرف بلند شدم!… حوصله حرف باهاش و نداشتم و از رفتم بیرون که مثل کش دنبالم اومد و گفت:
_اقا بزرگ نمیره…

می‌دونستم چی میخواد بگه برای همین پریدم وسط حرفش و گفتم
_میدونم!

ساکت شد و چیزی نگفت وارد آسانسور شدیم که دوباره دهن باز کرد
_جلوی آقابزرگ باید فیلم بازی…
_میدونم!

اخماش حسابی رفت توهم اما برام اهمیتی نداشت!… حس خوبی کنارش نداشتم مخصوصا که آوا الان وارد زندگیم شده بود!… آسانسور ایستاد و خواستم پیاده شم که دستم و گرفت؛ سمتش برگشتم و با اخم بهش نگاه کردم ببینم چی میگه که صداش دراومد
_مثل این که انتخابت و کردی‌؟

همین طوری خیره بودم بهش که ادامه داد
_با شرکت پرستو قرار داد بستی، این یعنی این که قید آوارو زدی و شیش دونگ شرکت و میخوای، البته علاوه بر من و زندگی با من؛ شایدم این کارا رو میکنی آرزو به دل نمیری و بعدشم شیش دونگ شرکت و به نام من میزنی و آواتو انتخاب میکنی!

می‌دونستم میخواد عصبیم کنه هر چند موفقم بود اما با قیافه خونسرد دستم و از دستش کشیدم بیرون و نیشخندی زدم و راهم و گرفتم رفتم!… دره ماشین و باز کردم و نشستم که سریع خودشم سوار ماشین شد، می‌دونست نیاد میرم!
قبل این که ماشین و روشن کنم سرم و طرفش گرفتم و گفتم:
_خوب نقش معشوقم و بازی کن که می‌خوام امروز به تو و اون فرزان عوضی نشون بدم هنوز من و نشناختین!… من نه از چیزی که حق منه میگذرم، نه از کسی که کنارش آرامش دارم!

همین طوری هنگ نگاهم میکرد که بی اهمیت ماشین و روشن کردم و پام و روی گاز گذاشتم

×

آوا
اونور تر از پارکینگ ایستاده بودم و بعد مدتی ماشین جاوید و دیدم که به سرعت از پارکینگ خارج شد!… دیگه مطمعن بودم ژیلام باهاش بود و دارن باهم مهمونی فرزان می‌رن!… نیشخندی زدم‌، پس حرفای جاوید درباره ی ژیلا همش دروغ بود اگنه الان کنارش نمی‌رفت مهمونی!!
اخمام توهم بود و درگیر افکارم بودم که صدای سردش از اون ور خط اومد
_دیدیشون؟!
_آره
_خب؟

آب دهنم و قورت دادم و چشمام و بستم!
من باید از حقیقت زندگی جاوید سر در می‌اوردم حالا به هر قیمتی!.. دوست نداشتم از دستش بدم!
پس باید می‌فهمیدم کجای زندگیشم؟! ژیلا کجای زندگیش؟!… یا خود همین فرزان کجای زندگیش و چرا بهم زنگ میزنه و خبر میده!… چرا من و همون مهمونی دعوت می‌کنه که اینا دارن میرن می‌خواد من چی و بفهمم؟!
برای همه ی این چرا ها چشمام و باز‌ کردم و کاملا قاطع گفتم:
_میام!

صدای نیشخندش اومد و بعد صدای خونسردش
_ماشین مشکی کنار ورودی شرکت منتظرت

تماس و قطع کرد و من با تعجب به اون سمت قدم برداشتم که ماشینی و دیدم!… سمتش رفتم که شیشه عقب ماشین پایین اومد، عینک آفتابی مارک مشکیش و از چشماش برداشت و با چشمای عسلیش بهم خیره شد و گفت:
_می‌دونستم‌ میای!!

با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
_نکنه برای نشستن تو ماشینم باید برات دعوت نامه بفرستم؟!

بدون در نظر گرفتن حرفش گفتم:
_شماره ی من و از کجا آوردی؟!

خونسرد گفت:
_الان واقعا تنها سوالت اینه؟!… از موقعی که زنگ زدم داری همین و می‌پرسی

فقط بهش نگاه کردم اما هیچی نمی‌گفت و خیره به من بود و بعد مدتی رو به رانندش گفت:
_برو

ماشین روشن شد که سریع و بدون فکر از ترس این که نره دره جلو رو باز کردم و نشستم؛ با اخم برگشتم و بهش نگاه کردم که نیشخندی رو لباش اومد
_از آتنا شماره ی من و گرفتی؟!

نگاهش و ازم گرفت و از پنجره ماشین به بیرون نگاه کرد که حرصی ادامه دادم
_با توام!
_نه
_پس کی؟!

بدون این که نگاهش و بده به من گفت:
_اون شب تو بیمارستان با گوشیت یه زنگ به گوشیم زدم

با یاد آوری اون شب نحص که جاویدم حسابی از خجالتم درومد اخمام حسابی تو هم رفت و حرصی از این لحن آرومش گفتم:
_برای چی برای من‌ دعوت نامه می‌فرستی؟ برای چی یهو زنگ میزنی میگی برو پایین کنار پارکینگ شرکت وایسا؟! میخوای بهم بفهمونی که جاوید داره با ژیلا به مهمونی میره خب بره مگه چیه؟!

ریلکس بر خلاف لحن تند و عصبی من نگاهی بهم انداخت
_میخوای بگی به جاوید حسی نداری و بره که بره!؟… یا می‌خوای بگی به جاوید اطمینان کامل داری و حالا با دختر عموش داره میره یه مهمونی دیگه؟!

سکوت کردم فقط بهش نگاه کردم که ادامه داد
_اگه مورد اولی بود و به جاوید حسی نداشتی الان تو ماشین من نبودی، اگه هم مورد دومی بود و این قدر به جاوید اطمینان داشتی و اون بهت اطمینان داشت حداقلش این بود که بهت می‌گفت داره کجا میره و با کی میره
_اون از ژیلا بدش میاد می دونم‌ از حرفاش متوجه شدم منـــ…

وسط حرفم تک خنده کوتاهی کرد و گفت:
_چی‌جوری پس قراره زنش بشه؟!

گیج و عصبی چشمام و محکم بستم، کلافه شده بودم و تهاجمی گفتم:
_داری چیکار میکنی من و کجا میبری من تو مغزم پره سوال دارم‌ دیوونه میشم دیگه
_من می‌خوام حقیقت و برات روشن کنم! خودت بعدش میدونی چیکار کنی!
_چی به تو میرسه؟!
_زیادی حرف می‌زنی

سرش و سمت شیشه ماشین برگردوند که عصبی گفتم:
_من و کجا داری میبری اصلا چرا باید بهت اعتماد کنم؟

کلافه سمتم برگشت
_اینارو قبل این که سوار ماشین بشی یه دور با خودت باید مرور می‌کردی، ولی برای این که در اون دهنت و ببندی باید بگم، من به تو حرفی نمی‌زنم‌ که بخوای بهم اطمینان کنی، من بهت نشون میدم، الانم ساکت شو زیادی داری حرف میزنی!

دیگه هیچی نگفتم و ساکت شدم!… تو سرم کلی سوال بود و برای جواباشون چاره ای نداشتم، جز سکوت

×××

_خب عزیزم تموم شد میتونی پاشی!

عصبی از جام بلند شدم و بدون این که به اون زن چیزی بگم یا تشکری کنم از اتاق بیرون زدم!… این قدر که از رفتارای عجیب غریب فرزان کلافه و عصبی شده بودم کارد میزدی خونم در نمی‌اومد از طرفیم نگران بودم از این که جاوید نفهمه من شرکت نیستم!… از پله ها پایین اومدم، به اطراف نگاه کردم و با چشم دنبال فرزان گشتم اما نبود!
یکم این ور اون ور خونرو دید زدم اما فقط چند تا دختر در حال تر تمیز کردن بودن و یکمم با تعجب نگاهم می‌کردن!… پوفی کشیدم و نگاهم به سمت خانمی رفت که میانسال بود و در حال نظارت به دخترای خدمه بود، چقدر آشنا می‌زد! یکم به مغزم فشار آوردم و اخمام رفت تو هم، این زنه!… این زنه همونیه که روز اولی که پام‌ و گذاشتم این جا به خاطر آتنا من و با خدمه اشتباه گرفت!… همونی که من و انداخت تو باغ عمارت و در و بست و رفت!… بیخیال این حرفا سمتش رفتم و خطاب بهش گفتم:
_ببخشید خانم

سمتم برگشت با دیدن من چشماش یه برق خاصی زد همین طوری بالا پایین من و نگاه میکرد که کلافه ادامه دادم
_فرزان کجاست؟

یکم اخماش رفت توهم و گفت:
_منظورت آقا فرزان دیگه؟

اخمام رفت توهم و همین طوری نگاهش می‌کردم که ادامه داد
_اتاق آخری طبقه بالا

تشکری کردم از پله ها بالا رفتم!… لباس سفید توری که تنم کرده بودم بلند بود و رفت زیر پام؛ یکم مونده بود کله پا شم اما خدا بهم رحم کرد و سریع نرده رو گرفتم و پوفی کشیدم غر غر کنان گفتم:
_مرتیکه روانی من و مچل خودش کرده

به اتاقش رسیدم و بدون این که در بزنم درو باز کردم!… صدای پارس سگ که اومد یک قدم ترسیده رفتم عقب!… سگ قهوه ای که فکر کنم دفعه قبل دیده بودمش شروع به پارس کردن کرده بود اما چون تو بغل فرزان بود سمتم نیومد!
نگاهی به خودش کردم که یه پیراهن سفید تنش بود اما دکمه هاش باز بود و هیکل بی نقصش و نشون میداد؛ رو تخت مشکی بزرگش نشسته بود و نگاهش و بهم نمی‌داد و فقط گفت:
_در زدن بلد نیستی؟

عصبی سمتش رفتم و گفتم:
_من و مسخره خودت کردی من و کشوندی این جا بَزک دوزک کنی که چی بشه!؟..‌‌. کلافه و عصبیم تو سرم پره سوال و اصلا نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم، بعد تو اومدی این جا داری با سگت بازی میکنی و من و می‌ندازی زیر دست آرایشگر؟!

این دفعه نگاهش و خونسرد بهم داد و احساس کردم که یکم جا خورد با دیدنم اما بعد دستی روی اون سگ زشتش کشید و ولش کرد که سگ از بغلش اومد بیرون و سمتی رفت!… از جاش بلند شد و اومد سمتم که ترسیده چند قدم رفتم عقب،
از چهره ی خنثاش هیچی معلوم نبود!… خیره بهش بودم که با قدمای بلند خودش و بهم رسوند، دستم و گرفت کشید سمت خودش و فاصلمون کم کرد و به حداقل رسوند!… تو چشمام که دو دو می‌زد نگاه کرد و خونسرد گفت:
_داری میری مهمونی!… آدم با قیافه آدمیزاد میره مهمونی

دستم و از دستش بیرون کشیدم، کمی رفتم عقب و گفتم:
_مهمونی که جاوید من و با این سر و ریخت اونم با تو ببین مراسم کفن و دفنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اسم
اسم
2 سال قبل

جاوید سکته رو زده
آوا خرم که….. 😤😤😤
آخ دلم میخواد این فرزان عوضی و بزنم بزنم آوا رو که بدتر از اون

انی
انی
2 سال قبل

وای من خنگ تر از اوا ندیده بودم

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

چرا این دختره انقدر احمقه اعصاب خورد کنه.

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x