دستم و به پیراهن مشکی مردونش چنگ زدم و گریم اوج گرفت و اون دیگه حرفی نزد!
نمیدونم چقدر گذشت که تو آغوشش موندگار شدم اما دیگه انگار اشکام ته کشیده بود که کمی من و از خودش فاصله داد و خیره به صورتم شد؛ با دستای مردونش باقی مونده اشکام و از صورتم پس زد و در پماد تو دستش و باز کرد.
از پماد تو دستش کمی روی چنگای صورتم زد که باز اشکام روونه صورتم شد و صداش بمش بلند شد
_گریه نکن دیگه… بسه آوا
پاشو یه چی بخور ببرمت بهشت زهرا!
ناباور نگاهش کردم و گفتم:
_همین الان ببرم تروخدا
نفس عمیقی کشید
_باشه پاشو آماده شو فقط سر خاک مادرت خودزنی نداریم
×
با لباسای سرتاسر سیاه وارد پذیرایی شدم و نگاهم و به جاوید دادم
_بریم
از رو مبل بلند شد و سمت آشپز خونه رفت و گفت:
_بیا دو تیکه جوجه بخور باز ضعف نکنی ببرمت سرم بزنی بعدش میریم
ضعف داشتم اما میدونستم جوجه ها مال مراسم خاک سپاری مادرم برای همین سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
_از گلوم پایین نمیره به خدا
پوفی کشید و سوییچ ماشینش و از رو کنسول برداشت و سمت خروجی خونه رفت که دنبالش کشیده شدم
×××
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شب های روشن
خداحافظ ای شعر شب های روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمیمانی، ای مانده بی من
تو را میسپارم به دل های خسته
تو را میسپارم به مینای مهتاب
تو را میسپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم، اگر شب شکسته
تو را میسپارم به رویای فردا
به شب میسپارم تو را تا نسوزد
به دل میسپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی، اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
×××
(دو هفته بعد)
جاوید*
آیدین رو به روم روی مبلی نشست و گفت:
_حالا میخوای چیکار کنی؟!
دستی رو صورتم کشیدم و نگاهم و دادم به اتاقی که این چند روز بیشتر وقتا درش بسته بود، حتی دیگه لازم نبود سرش داد بزنم و باهاش بد رفتاری کنم و بگم شرکت نیا یا تو خونه حبسی، چون خودش خودش و تو اتاقش حبس کرده بود و با کسیم حرفی نمیزد فقط هر از گاهی صدای گریش بلند میشد
_میگی چیکار کنم؟
صدام و آوردم پایین و ادامه دادم
_با این شرایط روحی آوا نمیتونم برم بهش بگم باید طلاقت بدم و با دختر عموم ازدواج کنم اما بهت قول میدم یه روزی روزگاری باهات ازدواج میکنم!
آیدین عصبی گفت:
_از همون اول هی بهت گفتم این کار و نکن، بیا الان تحویل بگیر ژیلا از اون ور داره فشار میاره که یا ازدواج کنیم و به شیش دونگ شرکتت برس یا سه دونگ سهامت و به نامم بزن که شیش دونگ بشه مال خودم!… ازون ورم که آقابزرگ آخر هفته میخواد بره به سفرش برسه و فردام کارت عروسیتون میده به این و اون که فلان و فلانی عروسیه نوه هامه تشریف بیارید!… جاوید بیچاره میشیم اگه آقابزرگ از آوا بویی ببره این ژیلام میدونی که چه سلیطییه یهو میزنه به سرش میره به آقابزرگ همه چی و میگه بعد اون وقت خر بیار باقالی بار کن!
_صدات و بیار پایین میشنوه!… میگی چه گوهی بخورم؟ برم آخر هفته سر سفره عقد با ژیلا بشینم و برگه باطل بودن صیغرم بدم ژیلا!؟ این و میگی؟
کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت:
_نمیدونم… نمیدونم ذهن خلاق همیشه تو بودی خوب یه کاری بکن دیگه!
هیچی نگفتم که صداش با تردید بلند شد
_بین تو و آوا یعنیــــ…
نگاهم بهش بود ببینم چی میگه که پوفی کشید و گفت:
_بین تو و آوا اتفاقیم افتاده!؟
با اخم بهش نگاه کردم
_چه سوالیه؟
هیچی نگفت که نگاهم و ازش گرفتم و ادامه دادم
_نه!
_چون میشه آقابزرگ و پیچوند یه جورایی
نگاهم بهش جلب شد ببینم چی میخواد بگه که یهو صدای جیغ و گریه از اتاق آوا بلند شد!.. سریع از رو مبل بلند شدم بدو سمت اتاق آوا رفتم؛ در اتاق و باز کردم نگاهی به جسمش کردم، رو تخت دراز کشیده بود و داشت اشک میریخت! باز داشت کابوس میدید!… سمتش رفتم کشیدمش تو آغوشم
_داری خواب میبینی آوا چیزی نیست… پاشو
تو بغلم فقط گریه میکرد که در گوشش باز پچ زدم
_هیش… خواب بود فقط!
با صدای گرفتش گفت:
_خواب دیدم تو هم رفتی.. تو هم من و تنها گذاشتی
به خودم چسبوندمش که دستاش دور کمرم حلقه شد و با گریه ادامه داد
_نریا
بعد مکثی آروم در گوشش لب زدم
_باشه
بعد مدتی اشک ریختن تو آغوشم چشماش باز سنگین شد و به خواب رفت!… رو تخت گذاشتمش و ملافه پایین پاشو و روی جسم مچاله شدش کشیدم، خواستم از اتاقش بیرون بزنم اما نگاهم به آیدینی خورد که تو چهار چوب در با اخم زل زده بود به من و همین که نگاه من و به خودش دید پشتش و بهم کرد و خارج شد!
پشت سرش از اتاق زدم بیرون که صدای آیدین بلند شد
_باید ببریش روانشناسی چیزی وضعیت روحیش بعد مرگ مادرش خوب نیست جاوید
سری تکون دادم و گفتم:
_نمیاد! با چند تا مشاورم حرف زدم گفتن تا خود طرف نخواد نمیشه!
پوفی کشید و سمت کاناپه قهوه ای کنار خونه رفت و روشت نشست
_قضیه مهمونی که با فرزان اومده بود چی!؟ اون و فهمیدی چی به چیه؟ چرا اصلا پاشده اومده هلک و هلک اون مهمونیه مسخره؟
با یاد آوری اون شب گوه که هنوز برام مُبهم بود و ازش سر در نیاورده بودم اخمام رفت توهم!… سمتش رفتم و ایستاده گفتم:
_گذاشتم حالش بهتر شد ازش بپرسم، قبل مرگ مادرش دلم باهاش صاف نمیشد و حسابی قرار بود از خجالتش در بیام اما خب کلا ماجرا پیچید توهم!… اینارو ولش کن داشتی میگفتی که میشه آقابزرگ پیچوند؟!
سری به معنی آره تکون داد
_آره ولی این که دارم میگم یه پیشنهاد، معلوم نیست اصلا بگیره یا ن… وَ این که تو هم داغ نکن لطفا!
سرم و به تایید تکون دادم که ادامه داد
_قبل از ژیلا میریم به آقابزرگ میگیم که تو یکی و صیغه کردی ولی… ولی نه به خاطر دوست داشتن یا عشق و حال!… اون دختری که صیغه کردی که آوا باشه به کمک نیاز داشت و توهم کمکش کردی و اون تو خونت راه دادی اما فقط به عنوان مستخدم تو خونت کار میکنه برای همین یه تایمی صیغش کردی چون دختر معتقدی بود اما هیچی بینتون نیست هیچی!
فقط نگاهش میکردم!… این با خودش چه فکری کرده؟! آقابزرگ مگه بچست؟!… نیشخندی زدم و گفتم:
_آیدین من خرم یا آقابزرگ این چه پیشنهادیه میدی!… همون ساکت شی هیچی نگی بهتره، بعدشم چه فرقی میکنه!؟… اصلا من برم به آقابزرگ بگم که چی بشه آخه؟
_تو بری جلو تر از ژیلا بگی این حرفارو شاید آقابزرگ اجازه بده آوا صیغت بمونه و همین جا تو این خونه زندگی کنه! توهم که میری ور دل آقابزرگ تو عمارت زندگی میکنی این جوری هوای آوا رو حداقل داری و با این وضعیت روحیش صیغه نامتون باطل نمیشه، ولی مجبوری همه چی و براش توضیح بدی این طوری ژیلا دستش به جایی بند نیست که بگه آوا رو صیغه کرده و من و دوست نداره و چمیدونم یه کار کنه که سه دونگ دیگه شرکت به نامت نخوره!… چون بین تو آوا اتفاقی نیفتاده و حرفش برای آقابزرگ سند نیست… آقابزرگم نه خر نیست اما آقابزرگ تقریبا قانع میشه با…
مکثش طولانی شد که کلافه گفتم:
_با چی؟!
_گواهی دختر بودن آوا!
چشمام گرد شد و اخمام حسابی رفت توهم که تند تند ادامه داد
_ببین به مرگ خودم چاره ای نداریم که این حرفا داره زده میشه اگه بخوایم ثابت کنیم که بین تو آوا مثلا هیچ عشق و عاشقی نیست تنها راه اینه!… این طوری ژیلا حرفی نداره که به آقابزرگ بزنه و شاید نتونه با حرفاش بزنه زیر همه کاسه کوسه هامون!
با دست برو بابایی نسارش کردم و گفتم:
_نه فکرشم نکن، این برای آوا بد تره نمیخوام این طوری! راه حلی که به شاید و اگه ختم بشه به درد نمیخوره
_آهان طلاقش بدی بزاریش تو این خونه و هفته به هفته بهش سر نزنی و پی زندگی خودت باشی اینا براش خوبه؟!… ببین من و تو این شرایط چاره ای نداریم باید به این اما و اگه هایی که میگی به درد نمیخوره تکیه کنیم
عصبی گفتم:
_چه فرقی میکنه آیدین؟ تو دوتا گزینه ای که الان دارم تو هر دوش وضعیت روحیه بد آوا بدتر میشه، فقط تو یه موردش شاید اونم شاید صیغه ناممون باطل نشه
_تو که این قدر نگران دل و روح روان آوایی از اول این کارو نمیکردی… صیغش نمیکردی! تو که از همون اول هم ژیلا و شرکت و میخواستی آوارو صیغه نمیکردی!… مشکل تو اینه که هم خر و میخوای هم خرما برادر من، آوا روحیش لطیفه ولی حداقلش ای کاش اول کار شرایطت و براش میگفتی تا ببینی نظرش چیه اما تو خودخواه با خودت فکر کردی آوا مجبور درک کنه چون کسی و نداره اما الان چی شده!؟ تغییر عقیده دادی؟
چقدر گفتم نکن این کارارو گوش ندادی؟
عصبی سمت آشپزخونه رفتم تا ازش دور شم و اعصبانیتم و نبینه ولی با حرص گفتم:
_چون من خر اون موقع کف دستم و بو نکرده بودم که مامان آوا تو این شرایط فوت میکنه یا ازدواج من و اون ژیلا هفت خط جلو میفته یا چمیدونم ژیلا از مضوع من و آوا بو میبره و این طوری برای من دو راهی عشق و ثروت میزاره! طوری که نمیدونم قید ثروت و هدفی که براش مثل سگ دویدم و بزنم یا آوایی و انتخاب کنم که باهاش آرامش دارم!… پس آیدین این قدر انگشت اتهام و سمت من نیار خودمم الان نمیدونم چی کار کنم… من الان وقت میخوام وقــــت!… وقت میخوام تا بتونم آوا رو از این شرایط بیرون بیارم و یکم متوجهش کنم و بهش حالی کنم من اگه ازدواج کردم و صیغرو باطل کردم به خاطر چیو چیه و هیچ وقت علاقم ازش کم نمیشه و آخر سر دوباره میام کنارش
شیر آب آشپزخونرو باز کردم چند مشت آب تو صورتم زدم تا از این بلاتکلیفی درام که صدای آیدین باز خط کشید رو اعصابم
_آره میدونم ازدواج کردی بچه دار شدی اینا اصلا مهم نیست آخر سرم بر میگردی پیش آوا میدونم!
عصبی شیر آب و بستم و زدم رو کابینت
_قرار نیست بچه ای بیاد
_جاوید یعنی تو فکر میکنی ازدواج کنی سه دونگ شرکت جیرینگی میاد تو دستت آره؟! یادت رفت حرفای آقابزرگ و درباره ی وارث و نوه و نمیدونم چی و چی!؟… تو خودت میدونی ازدواج کنی آقابزرگ یک و نیم دونگ به اسمت میزنه و بعد این که بچه بیاری یک و نیم دونگ دیگه!… تو این و میدونی اما بازم حرف مفت خودت و میزنی، میدونی چرا چون دوست داری این طوری پیش بره اما داداش من پسر دایی من هر خری که میخوای باشی برای خودت، نه تنها اون طوری که دوست داری پیش نمیره بلکه بد و بدترم پیش میره و خبر نداری!
به اتاق آوا اشاره ای کرد و ادامه داد
_نمونش همین این… انتظار نداشتی؟کف دستت و بو نکرده بودی نه؟ خیله خب الان من بهت میگم که کف دستت و بو کنی چون اون طوری که میخوای پیش نمیره حالا هی تو بگو اِل و بل و جیمبل
جوابی ندادم که بلند شد و کت اسپرتش و از رو مبل برداشت! سمت خروجی رفت و بدون خداحافظی از خونه زد بیرون!… از سر درد زیاد دستام و رو پیشونیم گذاشتم و به کابینت تکیه دادم!… حق و به آیدین میدادم اما من هیج وقت قرار نبود تو زندگیم دختری مثل آوا بیاد! من همه برنامه هام و چیده بودم و به خودم می بالیدم که همه چی دستمه و به تک تک هدفام دارم میرسم اما با اومدن آوا همه چی تغییر کرد!… همه چی!
حتی خودم
×××
سرم تو لپتاپم بود و چشمام و از خستگی زیاد محکم باز و بسته کردم که در اتاق باز شد قیافه آیدین نمایان شد… هنوزم بعد اون جر و بحثی که دیشب باهم داشتیم با هم سر سنگین بودیم!
اومد جلو میزم و بدون سلامی گفت:
_کارتای دعوت عروسیتون رسیدن به دست مهموناتون
هیچ جوابی به لحن کنایه آمیزش ندادم که ادامه داد
_آتنا طبق معمول به من زنگ زد خبر آوا رو گرفت منم گفتم بره خونت رمز درم بهش دادم!
عصبی و با تعجب بهش نگاه کردم و خواستم دهن باز کنم بگم خیلی بیجا کردی که خودش متوجه شد و سریع ادامه حرفش و زد
_بس کن جاوید اون تنها دوست آوا و از جمله هم جنس خودش!… آوا باهاش راحت تر بزار هم و ببینن نگران چی؟!
نگران آوایی که خودش و حبس کرده تو خونه و اصلا نمیدونه چی به چیه و با هیچ احد و ناسیم حرف نمیزنه یا آتنایی که این چند روز واقعا نشون داد چقدر نگران آواست،
وَ با زنگ و پیام و غذا آوردنش برای آوا نشون داد رفیق اما جناب عالی نزاشتی پاش و تو خونت بزاره و آوا رو از نزدیک ببینه به خاطر اون فرزان… به نگهبان خونت سپردم و مشخصات آتنارو دادم که فقط یه دختر با این مشخصات وارد اپارتمانت بشه پس بس کن و فکر بیخود نکن!
_تو که همه کارات و کردی حداقل خبرش و بهم نمیدادی این قدر داغ نکنم!… این چند روز که به خاطر حال آوا زود خونه میرفتم و از کار و زندگیم عقب میفتادم حالا به خاطر گند جناب عالی امروز باید زودتر از هر روز برم خونه و از این زندگی و کار کوفتیم بیشتر عقب بمونم
با اخمای درهم پشتش و بهم کرد و سمت در رفت و گفت:
_هر کاری دلت میخواد بکن
خارج شد و درو محکم بهم کوبید و رفت!… اون نمیفهمید فرزان چه آدمیه و ازون بدتر آتنا خواسته و ناخواسته آدم فرزان؛ عصبی از جام بلند شدم و کتم و از رو میز چنگ زدم و سمت خروجی رفتم!
×
آوا*
آتنا رو تخت نشسته بود و سر منم روی پاش بود!… مشغول بازی کردن با موهام بود، درست مثل دختر بچه ای که سرش روی پای مادرش باشه!… دروغ بود اگه میگفتم از دیدنش خوشحال نشده بودم اما واقعا حرفی برای زدن نداشتم و تمام این مدت اون حرف میزد، دست خودم نبود حال و هوای حرف زدن با کسی و نداشتم… همین طوری که موهام و نوازش میکرد گفت:
_آوا
هیچی نگفتم که دوباره صدام کرد
_آوا نگاهم کن!
نگاهم و بهش دادم که بعد یکم مِن من کردن ادامه داد
_نمیدونم این درست یا نه ولیــــ…
مکث کرد و ساکت شد اما بعد مدتی دوباره ادامه داد
_نمی.دونم بین تو فرزان چی گذشته، من هیچی از تو به فرزان نمیگم البته درخواستیم ازم نکرده که چیزی ازت بهش بگم… میگم که نمیدونم اصلا داستان تو با فرزان چیه ولی وقتی فهمید میخوام بیام دیدن تو و گفت بهت بگم داری بازی و میبازی!… با خودم همون لحظه گفتم هیچی بهت نمیگم اما تو آخرین لحظه ای که میخواستم از جلو دیدش برم بهم گفت اگه میخوای حال دوستت خوب شه بهش این و بگو، من نمیدونم کارم درسته یا نه که بهت خبرش و گفتم اما واقعا موندم چیکار کنم تا از این حال در بیای!
با شنیدن جمله ی داری بازی و میبازی حالم یه جوری شد!… چرا بازی و یادم رفته بود؟ حالا که مادرمم از دست داده بودم باید جاویدم از دست میدادم؟!… سرم و از روی پاهای آتنا برداشتم روبه روش روی تخت نشستم و آروم لب زدم
_شماره ی فرزان و داری؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیا آخرش اینه که جاوید از آوا جدا میشه بعد آوا با فرزان میپره بعد جاوید بچه دار میشه و تمام هیچی به هیچی ☹️😒
وای نه اینجوری بده 😟