نیشخندم پر رنگ تر شد
_گذشته؟! پدر؟! مادر؟!فرزان؟!… میدونی چه قیافه ای از بابام یادمه؟ یه قیافه جذقاله شده وسط یه عالمه خاکستر که قبلا اون خاکسترا یه خونه بودن و خودش روش بنزین ریخت!… یا قیافه مادرم؟! مادری که یه طرف صورتش وسط گریه ها و زجه هاش سوخته بود یا برادری که من و مقصر و باعث بانی همه این اتفاقا میدونه و به خاطر من به خاطر منــــ…
نفسم و پر حرص فرستادم بیرون و با مشت به داشبورد ماشین زدم و دیگه نتونستم حرف بزنم!… گذشتم این قدر تلخ بود و هنوز این قدر گنگ بود برای خودم که حتی یاد کردنشم آزارم میداد، با دوتا دستام دستی رو صورتم کشیدم که صداش اومد
_جاوید؟
دستم و از رو صورتم برداشتم و نفسای سنگینم و فرستادم بیرون، شیشه پنجره ماشین و تا آخر دادم پایین و احساس سوزش تو چشمام و حس کردم اما به روی خودم نمییاوردم!… آیدین نگاه نگرانش و بهم بود و خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و قاطع گفتم:
_بسه!
ساکت شد و چیزی نگفت و در سکوت به رانندگیش ادامه داد… انگار یکم پشیمون بود اما حرفاش من و بد برده بود تو گذشته ای که حالم ازش بهم میخورد… تمام مدت راه، تا خود بیمارستان فکر و ذکرم این بود که چی شد این جوری شد؟!… چی شد که دونه دونه هر کدوممون یه طوری سوختیم!
×
راهرو بیمارستان و طی کردم و سمت اتاق ژیلا رفتم، بدون در زدن درو باز کردم و نگاهم به چهرهی پر زخم و زیلیش دادم!… یکی از پاهاش عمل شده بود و اون یکیم تو گچ بود… گردنشم تو جایگاه خاصی قرار داشت و کلا به من دید نداشت، از طرفیم نمیتونست گردنش و بچرخونه و نگاهش و به من بده، این وسط من برای اولین بار این بدن داغون شدش و میدیدم! چون بعد رفتن آوا حتی دوست نداشتم کسی کنارم اسم ژیلارو بیاره چه برسه خودم برم قیافش و ببینم!… خیره بهش بودم و یاد موقعی افتادم که آقابزرگ فکر میکرد پیششم اما تو حیاط بیمارستان قدم میزدم و برام اهمیتی نداشت که حال و اضاعش چطوری! شاید دور از انساینت بود اما از نظر من چیزی که قابل بخشش نبود خیانت بود و من ژیلا رو هنوز نبخشیده بودم و شایدم هیچ وقتم نمیبخشیدم!… نزدیکش رفتم و صدای پام و شنید
_برو بیرون مگه نمیگم نمیخوام کسی کنارم باشه! برو بگو بیان یه مسکن بهم بزنن دارم میمیرم از درد…
هیچی نگفتم و نگاهم رو بدن داغونش بود که ادامه داد
_چرا هیچینمیگی لال شدی ثریا؟!
نمیدونم با کی اشتباهم گرفته بود! اما همون لحظه در اتاق باز شد و یه خانم میانسال وارد شد! با دیدن من یکم تعجب کرد و بعد مِن من کنان گفت:
_سلام خوبید آقا؟
با تعجب نگاهش کردم چون نمی شناختمش که خودش انگار متوجه شد و ادامه داد
_آقابزرگ من و گذاشتن همراه ژیلا خانم باشم تو بیمارستان
سری تکون دادم که با اجازه ای گفت و دوباره از در اتاق خارج شد که صدای ژیلا بلند شد
_جاوید؟! تویی؟
سمتش رفتم و تو دید رسش قرار گرفتم، صندلی کنار دیوار و برداشتم و کنار تختش گذاشتم و خشک گفتم:
_حالت چطوره؟
_مهمه؟
روی صندلی نشستم و رُک گفتم:
_نه!
_پس چرا میپرسی؟ اصلا چرا اومدی؟ سه روز که دیدن من نیومدی هر موقع آقابزرگم مییومد می گفت جاوید کو؟ منم به دروغ میگفتم الان رفت
یه ابروم و دادم بالا
_چرا دروغ گفتی؟!... البته یادم نبود برای تو که نباید سخت باشه چون تو با راست گویی آشنایی نداری، ولی عجیب که مثل همیشه آقابزرگ و ننداختی به جون من
گردنش سمت من خم نمیشد تا کامل ببینتم و کلافه بود و با حرص گفت:
_به خاطر این تیکه های رو مخیت بهتر بود نیای واس چی اومدی؟
_اجبار
دهن باز کرد چیزی بگه اما چهرش از درد یهو توهم رفت و بعد مدتی گفت:
_برو بگو بیان یه مسکن کوفتی به من بزنن
بی اهمیت به حرفش گفتم:
_تو اون ساعت، تو اون کوچه چیکار میکردی؟!
_یعنی چی تو کوچه چیکار میکردم!؟ تو توی کوچه میری کاری میکنی؟
دستی به صورتم کشیدم
_تو یه کوچه بنبست که هر دوساعت شاید یکی بیاد اون جا، خب طبیعتا کار که نه ولی کثافت کاری زیادی میشه کرد!… توهم که با استعداد و با تجربه در زمینه کثافت کاری
چند لحظه سکوت کرد و بعد عصبی گفت:
_پاشو برو بیرون… نمیخوام ببینمت اومدی این جا چیکار؟! اومدی روح روان من و بهم بریزی؟
نیشخندی زدم
_چته همسر عزیزم فکر کن الان زیر سقف خونمونیم و داریم باهم حرف میزنیم
اومد چیزی بگه که باز چهرش از درد تو هم رفت و من ادامه دادم
_فکر نکن خرم نفهمیدم فرزان یه بلایی سرت آورده!… موقعی که بیمارستان اومدم فرزانم این جا بود!… از کجا فهمیده بود اوضاع تو اینه که خودش و اولین نفر جلوتر از من بیمارستان رسونده بود جز این که حال و روز الان تو کار خودش باشه!… فکر نکن داری زیر زیرکی زیر آبی میری و نمیفهمم
عصبی و با جیغ گفت:
_آره فرزان زده دهن من و سرویس کرده ول میکنی؟
_برای چی!؟
دیگه اشکش داشت در مییومد و با خواهش گفت:
_جاوید برو بیرون حالم خوب نیست برو بگو بیان یه مسکن بهم بزننحالم و نمیبینی؟
_نه نمیبینم… برای چی؟
با جیغ گفت:
_برای این که من خر به تو گفتم یا من و سهام شرکت و انتخاب کن یا آوا رو بدون شرکت… ولی فرزان موقعی که اومد به من گفت آوارو صیغه کردی تاکید کرد کاری کنم که قید آوا رو بزنی!… تاکید کرد پای شرکت و وسط بکشم که مجبور شی من و شرکت و انتخاب کنی… یعنی ازم میخواست تهدیدت کنم که اگه آوا رو ول نکنی به آقابزرگ همه چی و میگم، اون زمانم تو قرار داداتم بسته بودی اگه این کارو میکردم خواب سه دونگ دیگه شرکت و میدیدی و ورشکسته میشدی! پس مجبور بودی اون لحظه آوارو ول کنی اما من گفتم شیش دونگ شرکت و به نام من بزن و برو با آوا کاری بهت ندارم! این جوری حداقلش شرکت ورشکسته نمیشه اینطوری تو هم آوا رو داری منم شرکتو!… الانم فرزان تلافی کاری و که نکردم و انجام داده و ناراحت برای این دو راهی مسخره ای که برات گذاشتم، دیگه خبر نداره تو، تو همین دوراهیم آوا رو ول کردی!… من نمیدونم ایندختره چی داره که تو اون فرزا…
به این جاش که رسید چهرش از درد تو هم رفت و گفت:
_آیی
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم… همون طور که ذهنم درگیر حرفاش بود دو دو تا چهار تا میکردم از اتاق زدم بیرون و سمت پرستاری رفتم؛ روبه دختر تقریبا جوونی گفتم:
_یه مسکن لطف کنین به بیمار من بزنین درد داره
نیم نگاهی بهم کرد
_نمیشه آقا… این نوع مسکن با تجویز پزشک، مسئولیت دا…
هنوز جملش تموم نشده بود که کلافه دست کردم تو جیبم و یه تراول دراوردم و سمتش گرفتم! ساکت شد و با بُهت نگاهم کرد، اشاره ای به اتاق ژیلا کردم
_برو یه مسکن بهش بزن صداش و ببر مسئولیت همه چیش با من
چند لحظه عصبی نگاهم کرد و بعد بدون حرفی یا بدون این که تراول پول و از دستم بگیره از کنارم رد شد و شونش و به شونم زد!… اخمی کردم و خیره شدم بهش که سمت اتاق ژیلا میرفت… پوفی کشیدم و دست کشیدم رو صورتم که همون لحظه دستی رو شونم نشست! سرم و چرخوندم که نگاهم به آیدین افتاد و گفتم:
_برو سر زندگیت آیدین من امشب این جا موندگارم
دستش و از شونم کشید کنار
_باهم این جا میمونیم
_مهمونیه مگه؟
_نه، ولی تو که پاتو تو اتاق ژیلا نمیزاری فقط تا صبح که ژیلا مرخص شه و آقابزرگ بیاد این جا موندگاری که به آقابزرگ خودی نشون بدی! پس برای این که یه نفر باشه و غرغرای تورو بشنوه من هستم
چیزی نگفتم به اطراف نگاه کردم که ادامه داد
_من جای پرستاره بودم یه نر و ماده تو صورتت میزدم!… برادر من چرا همرو مثل خودت میبینی!؟ همه که عین تو دنبال پول نیستن؛ همرو هم نمیتونی با پول بخری
_بلعکس!… یه تراول دیگه روش میزاشتم دوتا مسکن میزد… همه دنبال پولن ولی خب هر کی یه قیمتی داره و وقتی قیمت پایین روشون میزاری بهشون بر میخوره
سمت خروجی بیمارستان قدم برداشتم و آیدینم باهام هم قدم شد و بعد مکثی آروم گفت:
_آوا رو میخوای چند بخری؟!
عصبی بهش نگاه کردم
_آیدین از هر ده تا جملت نُه تاش و میچسبونی به آوا… بس کن دیگه حوصله ی خودمم ندارم
دیگه چیزی نگفت و وارد حیاط بیمارستان شدیم؛ بی مقصد راه میرفتیم که خودم شروع به حرف زدن کردم
_کار فرزانِ
خودش منظور حرفم و گرفت و متوجه شد منظورم حال و روز ژیلاست، سرش و سمتم برگردوند و گفت:
_از کجا مطمعنی؟
_خود ژیلا گفت
فقط نگاهم کرد که ادامه دادم
_مثل این که وقتی فرزان به ژیلا خبر میرسونه آوا رو صیغه کردم از ژیلا میخواد کاری کنه که من قید آوا رو بزنم و سهام شرکت و انتخاب کنم!
_یعنی این که ژیلا مجبورت کنه صیغه نامرو همون موقع باطل کنی؟!… بدون هیچ راه دومی که آوا رو انتخاب کنی و سهام شرکت و به نام ژیلا بزنی؟!
سری به تایید تکون دادم که ادامه داد
_عجب مارموزیه این فرزان!… میخواسته لامنگنه بزارت! این طوری اگه اون موقع قبولم نمیکردی چنین چیزی و ورشکسته می شدیم به خاک سیاه میشستیم! یعنی اگه ژیلا این کارو میکرد باید ازدواج با ژیلا رو انتخاب میکردی مجبور بودی تن بدی به ازدواج باهاش
بازم سرم و تکون دادم که ادامه داد
_اما ژیلا دوتا راه گذاشت!… شرکت یا آوا!… جالب شد
نگاهش کردم و گفتم:
_ولی سوال این جاست!… اگه فرزان می خواست من به سهام شرکت برسم و قید آوارو بزنم چرا الان که آخر هفته مراسم عروسی بود و من سهام شرکت و انتخاب کردم و خودشم خبر داشت همچین بلایی سر ژیلا آورد و عروسی و عقب انداخت؟!
آیدین سکوت کرد که خودم ادامه دادم
_من فکر میکردم فرزان می خواد کاری کنه که قید سهام شرکت و بزنم اما الان گیجم!… کاراش تناقض داره!… نمیدونم میخواد با اون ذهن مریضش چیکار کنه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اصن یه حالخ کثافتی دادما سر این چرت و پرتا ها🤧
مسخره و حوصله سر بر شده
اون به دنبال پول و شرکتش اون یکی هم دنبال بچه بازی و لوس بازی فرزان هم که دیونس😑
دیگه بحثی نمیمونه 😒
من فکر نکنم آوا و جاوید مال هم بشن چون آوا به شدت تصمیمهای احمقانه میگره و برای حرص دادن جاوید با فرزان میره جاوید که فقط دنبال پول و شرکت اصلا به نظر نمیرسه به هم برسن.
کاشکی واقعا بهم نرسن
بنظرم آوا و فرزان بیشتر بهم میان جاویدم بره بمیره
:wpds_smile: 😍