نگاهم و بهش دادم و ابروهام و دادم بالا که حرصی تو صورتم خیره بود… از عمد روی کلمه زنم تاکید کرده بودم، تا کاملا متوجه شه دیگه قرار نیست رابطمون مثل قبل فقط یه صیغه نامه باشه اما اون حرصی و حاضر جواب گفت:
_آخ الهی چه رمانتیک… با این حال خوش به حال ژیلا، چون اون قراره زنت بشه! شایدم باید گفت خوش به حال زن دومت یا شاید سومت یا اصلا خوش به حال خود من که نمیدونم چندمین صیغتم!… آخه نه که شما داری میشی رییس کل شرکت آریانمهر و از پول و منال چیزی کم نمیاری برای همین
نفس عمیقی کشیدم تا دهن منم مثل خودش باز نشه و دوباره بحث نکنیم و کارمون به دعوا نکشه!… برای این که جلو گیری بشه از بحث و کش مکش دستم رفت سمت ظبط و روشنش کردم… چند بار عقب جلو کردم تا به آهنگ مورد نظر برسم
با صدای فریدون اسرایی که تو ماشین پیچید نفس عمیقی کشیدم، عجیب این آهنگ به دلم نشسته بود! مخصوصا از وقتی که باعث شد آوا برگرده دوباره پیشم
آهای خوشگلِ عاشق!
آهای عمرِ دقایق…
آهای وصله به موهای تو؛ سنجاقِ شقایق…
آهای ای گلِ شب بو
آهای گلِ هیاهو!
آهای طعنه زده؛ چشمِ تو، به چشمای آهو!
دلم؛ لاله ی عاشق…
آهای بنفشه ی تر
نکن غنچه ی نشکفته ی قلبم رو؛ تو پرپر
من که؛ دل به تو دادم
چرا بُردی ز یادم؟
بگو با منِ عاشق؛ چرا برات زیادم…
آهای صدای گیتار!
آهای قلبِ رو دیوار…
به این جای آهنگ که رسید دست آوا رو گرفتم و گذاشتم روی فرمون، به رانندگیم ادامه دادم و متوجه نگاه سنگینش روی خودم شدم
اگه دست؛ توی دستام نذاری، خدانگهدار…
دلت یاسِ پُر احساسه؛ آی مریمِ نازم…
هنوز آهنگ کامل تموم نشده بود که دستش و محکم از زیر دستم کشید بیرون و ضبطم خاموش کرد؛ بدون هیچ حرفی روشم برگردوند سمت شیشه ماشین… پوفی از بد خلقیش کشیدم و نگاهم و بهش دادم
_این همه بدخلقی برای چیه آوا؟
جوابی نداد و بازم سکوت کرد… شاید حق داشت و واقعا دلش شکسته بود اما این بد اخلاقیاش الان که میخواستم پیش قدم بشم و همه چی و تقریبا حل کنم و رابطم و باهاش خوب کنم و بهش بفهمونم که رابطمون باید جدی بشه و فرا تر از اون صیغه نامه بره اصلا خوب نبود و به مزاقم خوش نمییومد!
×
آوا*
حسابی کنجکاو شده بودم که کجا داریم میریم!… از طرفی راهم طولانی شده بود و از شهرم خارج شده بودیم اما هیچ سوالی ازش نمیپرسیدم و سکوت بین من و خودش حکم فرما بود!
بخاری ماشین باعث شده بود کرخت بشم و خوابم بیاد، حوصلمم سر رفته بود و در آخر تکیه دادم به صندلی ماشین و چشمام گرم خواب شد!
با احساس نوازش دستی روی صورتم چشمام و باز کردم و سر جام صاف نشستم که صدای جاوید اومد
_چقدر میخوابی تو… خوابالو
گیج به اطراف نگاهی کردم و با خوندن متن روی تابلو روبه روم چشمام گرد شد و روبه جاوید گفتم:
_خــــل شــــدی؟!
شونه ای انداخت بالا و ریلکس گفت:
_دفعات قبل به رستوران و کافه علاقه خاصی نشون ندادی از طرفیم چهار روز قهر بودیم پــــس… یه مسافرت کوتاه دو سه روزه به کسی بر نمیخوره برای استراحت!
حرفش و زد و در ماشین و باز کرد، پیاده شد و به منم اشاره کرد پیاده شم ولی من هنوز تو شُک بودم!
انگار متوجه شُک من شد که خم شد و به شیشه ماشین ضربه ای زد و دوباره اشاره کرد که پیاده شم… ناچار در ماشین و باز کردم و همین که پیاده شدم سوز سردی بهم خورد که باعث شد تو خودم مچاله بشم و از سرما و دستام و دور خودم حلقه کنم؛ حرصی رو به جاوید گفتم:
_من لباس نیاوردم، کار دارم تازه یه جا استخدام شدم فردا نرم بیچارم که!
_لباس خودم برات برداشتم… کارم که دلیلی نمیبینم زنم بره توی شرکت نظافت کار کنه در صورتی که خودم یه شرکت دارم، اصلا دلیلی نمیبینم بری کار کنی… ولی حالا که دوست داری کار کنی خوشبختانه رئیس شرکتی که توش کار میکنی منم پس یه مرخصی دو روزه بهت میدم تا به شوهرت برسی، البته به جز اون چند روزی که شرکت نیومدی!
برعکس لحن آروم و خونسردش دوست داشتم موهاش و بکنم، جدیدا این کلمه ی زنم بدجور رو مخم میرفت اما از سرما و سوزی که مییومد دندونام بهم داشت میخورد و نمیتونستم جوابی بهش بدم… آخه یکی نیست بهش بگه اَواخر دی کی میاد جاده شمال اونم کنار تونل کندوان!؟
تو خودم بیشتر جمع شدم که خنده کوتاهی کرد و ماشین و دور زد… کنارم ایستاد و اورکتش و دراورد و انداخت رو شونه هام، از سرمای زیاد لجبازی نکردم و محکم کتش و گرفتم و به خودم چسبوندمش؛ بهش نگاهی کردم که فقط یه بافت یقه اسکی ذغالی پوشیده بود و سامت ایستاده بود و هیچ اثری از سرما تو صورتش دیده نمیشد! با اون دندونای لرزونم گفتم:
_خودت چی؟!
با دست هدایتم کرد سمت رستورانی که رو به رومون بود
_من تبم شدیداً گرمه!
چشمکی بعد از حرفش زد و کمی جلوتر از من سمت رستوران قدم برداشت؛ کفری از دست این حرفای معنی دارش و سرمای شدید کنارش راه افتادم و همین که وارد رستوران شدیم گرمای دلچسبی به صورتم خورد که نفس عمیقی کشیدم ولی هنوز سرما تو وجودم بود، به اطراف خیره شدم و با دیدن جمعیتی که تو رستوران بودن چینی به ابروم دادم و زیر لب گفتم:
_بعد من میگم کی میاد شمال تو این سرما
تو افکارم بودم که جاوید سمت میزی رفت و ناچارا دنبالش رفتم، پشت میز دو نفره ای که گوشه رستوران بود نشستیم، تو سکوت بودیم و من نگاهم به اطراف بود که جاوید دستام و بین دستاش گرفت و باعث شد نگاهم و بهش بدم… دوست داشتم دستم و از دستش بکشم بیرون اما دستاش حسابی گرم بود، برخلاف دستای یخ زدهی من… انگار متوجه سرمای دستام شده بود که گفت:
_خوبه ده مینم بیرون واینستادیم چقدر سرمایی تو
خیره به دستامون گفتم
_چمیدونستم من و میاری این جا!… زیر این پالتو یه تیشرت پوشیدم فقط
خیره به دستامون گفتم
_چمیدونستم من و میاری این جا!… زیر این پالتو یه تیشرت پوشیدم فقط
دستام و که توی دستاش بود و محکم تر فشرد
_کدوم آدم عاقلی تو زمستون تیشرت زیر پالتو میپوشه؟
نگاهم و به صورتش دادم
_کدوم آدم عاقلی زمستون هوس شمال میکنه؟!
جاوید ابروهاش و داد بالا و به اطراف نگاهی کرد و به آدمایی که کنارمون و پشت میزای دیگه نشسته بودن اشاره ای کرد که حرصی ادامه دادم
_اینام یه دیوونه ای هستن مثل خودت دیگه!
لبخندی روی لباش اومد
_چی میخوری؟
_نمیدونم هر چی برای خودت میگیری برای منم بگیر
_باز میشه مثل اون ماهیه ها… رو در واسی داری با من؟!
نگاهم و بهش دادم و خیره به ریشی که روی صورتش نمایان شده بود شدم، میدونستم به خاطر احترام به مامان گذاشتشون در صورتی که در این زمینه هیچ انتظاری ازش نداشتم چون اون شناختی از مامانم نداشت
_پس برای من آش رشته بخر
سری به معنی تایید تکون داد و از جاش بلند شد و رفت تا سفارش بده.
رفت و من خیره به اطراف رستوران شدم که صدای گریه بچه ای توجهم و جلب کرد، سرم و برگردوندم و نگاهم به یه دختر بچه یکی دو ساله افتاد که گریه میکرد و اجازه خوردن غذا رو از پدر مادرش گرفته بود!
این قدرم تپلی و خوشگل بود که آدم دوست داشت بچلونش،
غیر ارادی از جام بلند شدم و اورکت جاوید و دراوردم و گذاشتم رو میز، سمت اون خانواده کم جمعیت رفتم که زوجای جوونی هم بودن رو به مردی که بچه دستش بود و فکر کنم پدرش بود گفتم
_آخی چرا اذیت میکنه این خوشگل خانوم؟
مرده که تقریبا میشد گفت هم سنای جاوید بود نگاهی بهم انداخت
_والا چی بگم خانم به مادرش رفته
سرم و برگردوندم سمت دختری که واقعا خیلی کوچیک میزد برای مادر شدن، چپ چپی به شوهرش نگاه کرد و بعد روبه من لبخندی زد و گفت:
_نیم وجب بچست پدرم و دراورده به خدا
به دختر بچه ی توپلی که تو بغل پدرش گریه میکرد و بیشتر شبیه باباشم میزد نگاه کردم، خم شدم و خطاب بهش گفتم:
_چی شده خاله چرا گریه میکنی؟
با انگشت اشارم چند بار رو نوک بینیش زدم که گریش بند اومد و ساکت شد، بعد صدای بچه گانه ای از خودش دراورد و با چشمای طوسیش تو چشمام خیره شد که دوباره دستم رو روی بینیش زدم و گفتم:
_میخوای بازی کنی آره؟
سرم و تکون دادم و ادامه دادم
_اره خوشگل خانوم دلش بازی میخواد؟
این دفعه خنده ای کرد و خیره بهم بود که مادرش روبه من گفت
_عزیزم اون آقا فکر کنم منتظر شماست!
سر جام صاف ایستادم و برگشتم که قیافه متعجب جاوید و دیدم؛ به من خیره بود و مثل یه علامت سوال نگاهم میکرد، خواستم سمتش برم که گریه بچه باز بلند شد و این دفعه مادرش کلافه گفت:
_وای بسته ترو خدا جِلوه گریه نکن الکی… بغلت نمیکنم سنگینی خسته شدم کیارش یکم باهاش بازی کن دیگه
پدرش سری تکون داد و رو به من گفت:
_میبینی خودش هنوز بچست بچه آوردنش اشتباه محض بود!
خنده ای کردم و بیخیال جاوید سعی کردم این نوزاد خوشگل و که اسمشم جلوه بود و آروم کنم اما این دفعه صدای گریش قطع نمیشد!… همین طور با مادر و پدر جلوه مشغول ساکت کردنش بودیم اما مگه ساکت میشد… این وسط من نمیدونم چرا این قدر اصزار داشتم جِلورو ساکتش کنم، اصلا به من چه ربطی داشت؟!… درگیر افکارم بودم و خیره تو صورت جلوه بودم که یهو ساکت شد و نگاهش میخ پشت سرم شد و شروع کرد دست و پا زدن!… سوالی برگشتم و در کمال تعجب جاوید و دیدم که ابروهاش و بالا پایین میداد و برای جلوه اَدا و اَطفار در میآورد، جاوید خم شد و زد رو بینی جلوه و گفت:
_رستوران و رو سرت گذاشتیا بچه!
جلوه شروع کرد خندیدن دست و پا زدن که مادرش گفت:
_نگاه ترو خدا یه رستوران معطل تو شدن که ساکت شی… کیارش بدش به من این بنده خداها برن غذاشون و بخورن!
پدرش که اسمش کیارش بود معلوم بود حسابی خسته شده چون از خدا خواسته خواست جلورو بده دست مادرش اما جلوه شروع به دست و پا زدن کرد اونم سمت جاوید و مانع شد تا تو آغوش مادرش بره!… پدرش تک خنده ای کرد و با شوخی گفت:
_بیشرف از الان چه خوش سلیقم هست
سرش و سمت خانمش برگردوند و گفت
_ببین از الان چه پسرایی انتخاب میکنه… البته که بی ادبی نشه ها خانوم
نگاهش کردم چون این تو جمله آخرش مخاطبش من بودم؛ خندیدم
_ نه بابا این چه حرفیه
نگاهی به جاوید انداختم که با اون هیکل گندش ادا در میاورد برای جلوه و اونم غش غش میخندید… تا حالا این روی جاوید با هیچ بنی بشری ندیده بودم و فقط چهار چشمی نگاهش میکردم طوری که انگار یه اتفاق نادر و دیدم و هی چشمام و باز و بسته میکردم که شاید اشتباه ندیده باشم… اما آخرسر صاف ایستاد و با خنده و تردید گفت:
_اگه ایرادی نداره میشه بغلش کنم؟!
باباش خدا خواسته جلورو داد دست جاوید و خودش رو صندلیش نشست و گفت:
_آخی خدا راحت شدم
خانمش توپید
_خجالت بکش واقعا زشته!
جاوید که حسابی سرش با جلوه گرم بود گفت:
_نه مشکلی نیست
مادر جلوه رو به من کرد
_عزیزم شماها که این جایین بشینین غذاتونم بیارن این جا کنار هم باشیم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جون
بچه از همین الان فهمیده باید چیکار کنه تا ی تیکه تور کنه🤣🤣🤣🤣🤣