ناباور نگاهش میکردم، چه داستان تلخی!
نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد
_همه قضیه به کنار انگار یادشون رفته بود من هنوز مشکل کُلیوی دارم! حال جسمی من روز به روز بد و بدتر میشد ولی صدام در نمییومد، درد داشتم اما درد روحیم اونم تو اون سنه کم خیلی بیشتر بود… یه شب از حالت تهوع و استفراغ و درد و حال بدم خواستم برم مادرم و بیدار کنم ولی بالا سرش جابان و دیدم که چهار زانو نشسته بود و به صورت سوخته ی مادرم خیره بود. جابانی که بازم مثل دو روز گذشته شبا نخوابیده بود… چشمش که به من افتاد و حال و روز بدم و که دید از جاش بلند شد، دستم و گرفت و کشوندم از اتاق مادرم بیرون و هولم داد سمتی! یادمه تلو تلو کنان از عقب افتادم رو زمین و همون طور که گریه میکردم با شوک خیره بودم بهش؛ یادمه عصبی گفت:
بابا رو تو کشتی حالام میخوای مامان و بکشی؟ صورت قشنگ مامان و تو خراب کردی همش تقصیر تو! میبینی مامان بغلت نمیکنه؟ بهت محل نمیده؟ چون همش تقصیر تو
با بُهت بهش نگاه میکردم باورم نمیشد تو کودکیش این قدر سختی کشیده، اما اون فقط با یه حالت خاصی به گوشه ای خیره بود، انگار که غرق خاطرات تلخ کودکیش بود، دستاش میلرزید و تو اون هوای سرد عرق از سر و صورتش چکه میکرد
دستم و گذاشتم رو بازوش اما نگاهش و بهم نداد و ادامه داد
_حال جسمیم خوب نبود و با لگدی که جابان بهم زد حالم بدترم شد! قشنگ لگدش تو پهلوم خورد و به خاطر درد از حال رفتم و هیچی نفهمیدم ولی مثل این که برده بودنم بیمارستان… وَ وقتی تو بیمارستان بهوش اومدم مادرم و بالا سرم ندیدم! به جاش یه مرد عبوس و دیدم که بالا سرم ایستاده بود
وَ وقتی تو بیمارستان بهوش اومدم مادرم و بالا سرم ندیدم! به جاش یه مرد عبوس و دیدم که بالا سرم ایستاده بود، وقتی یکم هشیار تر شدم بهونه مادرم و گرفتم ولی همون پیر مرد عبوس بدون در نظر گرفتن بچگی من گفت:
مادرت ولت کرده
در صورتی که مادر من ولم نمیکرد آوا؛ مگه چیکار کرده بودم که ولم کنه؟ اون لحظه تو ذهن بچه گونه خودم از خودم یه دیو ساختم و گفتم نکنه واقعا همه چی تقصیر منه؟
اون روز تو بیمارستان تا شب فقط بی تابی میکردم و حال روحی جسمیم بد بود طوری که از همون موقع سر دردای شدید میگرفتم.
سر دردایی که هنوز که هنوز به یادگار موندن برام! حتی هنوزم بعضی از شبا با خودم تکرار میکنم نکنه تقصیر منه؟!
سرم و به چپ و راست تکون دادم و با بغض گفتم:
_نه چرا باید تقصیر تو باشه؟ مگه دست تو بود؟جاوید من و نگاه کن
یکم با مکث نگاهش سمتم داد که لیوان قهمو گذاشتم کنارم و با دستام صورتش و قاب کردم
_هیچی تقصیر تو نبوده جاوید هیچی؛ تو یه بچه بودی بیماریت دست خودت نبوده پدرت… پدرت فقط دغدغش تو نبودی من مطمعنم!
فقط با چشماش که شدید غم زده شده بود نگاهم کرد و چند ثانیه بعد من و کشید بغلش!
با کمال میل خودم و بیشتر تو بغلش جا دادم و لب زدم:
_دوست دارم…
_منم دوست دارم!
چند لحظه تو سکوت بودیم اما باز بعد مدتی صداش درومد و نشون داد که چقدر دلش پره و نیاز داره به کسی حرفاش و بزنه
_روز و شب تو بیمارستان بودم، حال و روز جسمیم بهتر و بهتر میشد تا اینکه عمل کردم و کلا بیماریم از بین رفت ولی حال روحیم افتضاح بود.
روزی نبود که بهونه ی مادرم و نگیرم ولی به جای مادرم فقط هر روز جز پرستارا مردی میدیدم که باید صداش میکردم آقابزرگ یا بزرگ آقا فرقی نداشت کدوم کلمرو برای صدا کردنش به کار میبردم ولی انگار علاقه خاصی به کلمه ی بزرگ داشت… سنم کم بود و بهش وابسته شده بودم و دیگه از مادرم ناامید شده بودم تا بیاد پیشم و دست نوازش به سرم بزنه، برادرمم که چشم دیدنم و نداشت برای همین میترسیدم همین مرد اخمو عبوسم تنهام بزاره و بره!… یادمه تو بیمارستان بهش گفتم تو چرا به من توجه میکنی و اون گفت چون تو از خونمایی تو نوه منی! اونجا بود که فهمیدم پدر بزرگی که بابام بهش رو زده بود تا بهش برای درمانم پول بده همین مرد اخموی روبه روم و بهش با لحنبچه گونم و دلشکستم گفتم:
چرا وقتی بابام اومد ازت پول بگیره برای درمان من بهش پول ندادی حتما باید خودش و میکشت به خاطر من؟!
در جواب حرف من یکم خیره خیره نگاهم کرد و گفت:
به خاطر تو؟! نه… من پول درمانت و به پدرت دادم
سکوت کرد که سرم و از سینش بیرون آوردم و به چهرش نگاهی کردم، صورتش واقعا فریاد میزد حالش خوب نیست، نگاهش و به صورتم داد و ادامه داد
_فقط بعد از اون جمله یه سوال تو ذهنم نشسته که هنوز دارم با خودم تکرارش میکنم اونم اینه که چرا؟!… پس چرا پدرم خودش و کشت چی شد؟! هنوزم جوابی واسش پیدا نکردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.