رمان آوای نیاز تو پارت 85 - رمان دونی

 

 

لحنش هنوز عصبی بود اما کسایی که نگاهشون به ما بود حتما فکر میکردن الان جاوید داره حرفای عاشقونه قشنگ بهم میزنه اونم‌ تو این مدلی که ما ایستاده بودیم ولی فشار دستاش به دستام و لحنش که عصبی میزد و فقط‌ من میدیدم و حس میکردم!

لبام و تر کردم‌ و نتونستم‌ سکوت کنم‌، با این که می‌دونستم این حرفم آتیشیش میکنه ولی طاقت نیاوردم و گفتم:

_نه یادم‌ نرفته جای سوختگیشم هنوز رو بازوم هک‌ شده اما یادت نره جای گاز توهم هنوز رو گردنم هست!

 

به یک باره یکی از دستاش و انداخت دور کمرم و محکم من و به خودش فشار داد طوری که دست آزادم و روی سینش گذاشتم و سعی کردم یکم از خودم دورش کنم اما بی فایده بود و اون جدی گفت:

_تو خونه در مورد این مورد حرف میزنیم و قشنگ بهت می‌فهمونم من منم و فرزان فرزانه

 

سرش و برد در گوشم حرصی با لحنی که آدم و مور مور می‌کرد ادامه داد:

_فعلا برقصیم…

 

 

با همون آهنگی که فقط یه ملودی بود تو همون حالت شروع به تکون دادنم کرد و منم به اجبار تو صورتش خیره بودم و خودم و حرکت میدادم.

دی‌جی که مارو در حال رقص دید آهنگ و عوض کرد!… یه اهنگ فرانسوی که واقعا قشنگ‌ و پر حس بود و این قدر معروف بود اهنگ که منم می‌شناختمش… آهنگ لارا فابین بود و پر از حس! تقریبا چون تو مجازی خیلی غوغا کرده بود معنیشم می‌دونستم!

 

 

D’accord, il existait , d’autres façons de se quitter

قبول ، راه‌های دیگری هم هست که به جدایی برسد

Quelques éclats de verre , auraient peut-être pu nous aider

چند جرعه نوشیدنی شاید می توانست کمکمان کند

Dans ce silence amer , j’ai décidé de pardonner

در این سکوت تلخ، تصمیم گرفتم ببخشمت

Les erreurs qu’on peut faire , À trop s’aimer

خطا هایی که به خاطر زیادی عشق از ما سر می زد

D’accord, la petite fille , en moi souvent te réclamait

قبول، دخترک درون من همواره تو را می خواست

Presque comme une mère , tu me bordais, me protégeais

ِآره تو شبیه یک مادر، دورم می گشتی و مراقبم بودی

Je t’ai volé ce sang , qu’on aurait pas dû partager

خوبی را از تو به یغما بردم که نباید در آن سهمی می داشتم

À bout de mots, de rêves , je vais crier

اما در نهایت واژه ها و رویاهایم فریاد می کنم..دوست دارم.دوست دارم

 

همون طور که تکون می‌خوردیم و جاوید همراهیم میکرد دسشت و نوازش‌وار کشید به پشت کمرم و ایستاد… منم ایستام که پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و اروم شروع به حرکت کرد و منم به همراهیش ادامه دادم، یه جا حرکتش تند شد و من اصلا نمی‌دونستم چی داره میشه و تقریبا توی دستاش مثل عروسک بودم و در اصل من و اون حرکت میداد

 

un fou, comme un soldat , comme une star de cinéma

من مثل یک دیوانه، مثل یک سرباز، مثل یک ستاره سینما

دوست دارم دوست دارم

 

Comme un loup, comme un roi , comme un homme que je ne suis pas

مثل یک گرگ، مثل یک پادشاه، مثل یک مرد با این که مرد نیستم …

Tu vois, je t’aime comme ça

می بینی، من این گونه دوستت دارم

 

 

D’accord je t’ai confié , tous mes sourires, tous mes secrets

قبول، تمام لبخندها و رازهایم را به تو سپردم

Même ceux dont seul un frère est le gardien inavoué

حتی آنهایی را که فقط یک برادر می تواند نگهبانشان باشد

Dans cette maison de pierre , Satan nous regardait danser

در این خانه سنگی ، شیطان رقص ما را تماشا میکرد…

دوست دارم مثل یک مرد با این که مرد نیستم

میبینی این گونه دوست دارم

 

همین طوری خیره به صورت جاوید بودم که با دستش هولم داد به سمت عقب!… به عقب چرخی زدم و از پشت کشیدتم تو بغلش و در گوشم گفت:

_دوست دارم کاش بفهمی اما…

 

 

 

دوباره چرخی زدم دستم و دور گردنش حلقه کردم و منتظر حرفش بودم که ادامه داد و همین طور که هماهنگ می‌رقصیدیم‌ و تقریبا باهاش هماهنگ شده بودم ادامه داد:

_حس مضخرفیه که تو خواستن و نخواستن یکی گیر کنی ولی در حال کنونیم حاضر باشی جونت و پاش بدی، کاش بفهمی…

 

با پایان‌ جملش آهنگم‌ به اتمام رسید و دستام و از دور گردنش انداختم پایین، دلخور گفتم:

_مضخرفتر از حس تو میدونی چه حسیه؟

این که تو خواستن یکی هیچ تردیدی نداشته باشی و حاضر باشی همه چیت و پاش بزاری ولی اون فرد تو خواستن و نخواستن تو تردید داشته باشه… آره!

 

بدون این که منتظر بمونم حرفی بزنه نگاه خیرش و ول کردم از وسط پیست رقص بیرون اومدم‌…

به دست زدنای بعضی از ادم های اطرافمون هیچ‌ توجه ای نکردم و از سالن خارج شدم و خودم به هوای آزاد رسوندم

 

 

هوا خیلی سرد بود اما حال و هوام طوری بود که باید حتما می‌یومدم بیرون و هوای آزاد استشمام میکردم؛ نفس عمیقی کشیدم‌ و تو باغ قدیمی که درختای چنارش خالی از برگ بودن و سر به فلک کشیده بودن قدم برداشتم، هنوز زیاد از ویلا دور نشده بودم که متوجه شدم کسی پشتمه!

رگشتم‌ و با دیدن جاوید که اخماش توهم بود اخم‌ کردم

_میخوام‌ تنها باشم

_منم حرفی ندارم اما این جا یه باغ بزرگ‌ با کلی آدمایی که نمی‌شناسیمشون و هفت پشت غریبن در نتیجه نمی‌تونی تنها بمونی

 

می‌دونستم تنهام‌ نمی‌زاره و بحث کردن باهاش بی فایدست برای همین نگاهم و ازش گرفتم.

بی توجه بهش کفشای پاشنه بلندم و که حسابی رو مخم رفته بودن، مخصوصا که روی این سنگای ریز و درشت باغم قرار گرفته بودن و دراوردم.

به دستشون گرفتم و پام‌ و روی سنگ‌ریزه های یخ گذاشتم.

هر چند از شر اون کفشا راحت شده بودم اما الان سردی و یخی زمین اذیتم‌ میکرد…

سعی کردم اعتنایی نکنم و راهم و ادامه بدم‌ که جاوید اجازه نداد و جدی گرفت:

_کفشت و بپوش بریم داخل آوا… هم هوا سرده هم زمین پر سنگ ریزس ممکن شیشه ای چیزی تو پات بره

 

بی توجه به توجهش خواستم به راهم ادامه بدم‌ که این دفعه کتفم محکم تر از دفعه قبل گرفت و کشیدم سمت خودش… برگشتم و عصبی نگاهش کردم که ادامه داد

_خیلی لجبازی

 

خواستم دهن باز کنم بگم همینی که هست اما یهو بین زمین هوا معلق شدم و جیغی زدم… دستم و انداختم دور گردنش که یه وقت نیوفتم و تو صورت ریلکسش نگاه کردم، سعی کردم‌ مثل خودش جدی باشم

_من و بزار زمین… حالا

 

یه ابروش و انداخت بالا

_نــزارم…؟!

 

 

 

دیگه از روی حرص طاقت نیاورم و گاز محکمی از گردنش گرفتم که آخش هوا رفت و صورتش و به عقب کشید و حرصی گفت:

_افسار پاره کردی یه چند روزه خانم… بپا افسارت دستم نیفته که بیچارت میکنم آوا!

 

دیگه جوابش و ندادم و نگاهم و از صورتش گرفتم… سمت پشت ویلا که خلوت تر بود قدم برداشت.

در اصل اصلا جز چهار پنج نفر آدم‌ کسی بیرون نبود بقیه به خاطر هوای سرد داخل بودن… بالاخره بعد مدت کوتاهی ایستاد و زیر درخت چنار سن داری من و گذاشت زمین…

پاهام وقتی به زمین رسیدن فهمیدم روی سنگ‌ریزه نزاشتتم که اذیت بشم، در اصل پاهام روی خاک خشکی بود که حسابی سرد بود و سرمارو بهم انتقال میداد… کفشای پاشنه بلندم‌ و که تو دستم بود و انداختم‌ کنارم روی زمین و دستام و دور خودم حلقه کردم از سرما که صداش اومد

_دِ مگه مجبوری!؟ بیا بریم داخل لجبازی با من میخوای بکنی‌ نه با خودت که

 

نگاه دلخوری بهش کردم و دلخور و باطعنه گفتم:

_شما برو یه فکری به حال خودت کن که تردید خواستن و نخواستنت برطرف شه نمیخواد به فکر من باشی

 

نگاهش و به اطراف داد و دستی بین موهاش کشید

_این بحث و حرف و بزاریم برای بعد این مهمونی‌‌… بزار یه امشب که باهم اومدیم باهم مهمونی خوش بگذره

 

نیشخندی زدم و تلخ شدم

_خوش بگذره؟ اره میدونی چیه اصلا خوش گذشت فقط اگه قسمت طعنه های تو و با جمله آخری که تو پایان رقص زدی و حذف کنیم

 

نفس عمیقی کشید و سری تکون داد و با تردید گفت:

_خیله خب من اشتباه کردم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Blood
Blood
1 سال قبل

این داستان و جر و بحث زیادی لفت داده میشه

Prm
Prm
1 سال قبل
پاسخ به  Blood

باز خوبه آوا زبون داره و خیلی بهتر از دخترای تو سری خور بقیه‌ی رمان‌هاست🤲🏻

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x