خواستم دهن باز کنم که اجازه نداد و ادامه داد
_میدونم… می دونم سخته تمام حق و به تو میدم اما قرار نیست من حتی با ژیلا رابطه ای داشته باشم که این قدر داری لجبازی میکنی و میگی راه نمیام فقط باید یکم صبر کنی همین… من و اون رو کاغذ زن و شوهر میشیم!
نیشخندی زدم:
_جاوید تو وقتی داشتی برای هدفت نقشه میکشیدی، فکرش و میکردی آوا نامی بیاد وسط نقشه و هدف و زندگیت که الان این طوری با خودت بگی چیکار کنم چیکار نکنم؟!… بزار من بهت بگم
زدم رو شونش و ادامه دادم
_نه فکرشم نمیکردی منی بیاد وسط زندگیت و این جوری بزارت لا منگنه… اگه تو با ژیلا ازدواج کنی از کجا معلوم ازش خوشت نیاد؟! از کجا معلوم این قدر راحت سه دونگ دیگه شرکت و آقا بزرگ بعد ازدواجتون بزنه به نامت و نَگه بمونه برای کادوی نَوم؟… از همه ی اینا بگذریم ژیلا هر چقدرم بد باشه با یه امیدی میخواد با تو بیاد زیر یه سقف!
حالا خوب به قیافه ی من نگاه کن، به نظرت من آدمیم که سقف امید یکی دیگر و خراب کنم؟ از کجا معلوم اگه من نباشم شاید تو با ژیلا زندگی کنی… اونم به خوبی خوشی من بشم فقط یه خاطره برای تو
قطره های اشک رو صورتم میریخت و با غم لب زدم
_حتی فکر این که تورو کنار یکی دیگه ببینم تا مرز دیوونگی میبرتم و برمیگردونم حالا چطور ازم میخوای یه گوشه ی زندگیت بی سررو صدا بشینم و به زندگیت نگاه کنم؟… چطوری؟
دستی رو صورتم کشیدم و ادامه دادم
_من و همه جوره اسیر خودت کردی جاوید... چه روحی چه حسی چه قلبی حتی جسمی ولی اگه… اگه قرار باشه تقدیرمون باهم نباشه میشم اون اسیری که برای آزادیش دست به هر کاری میزنه… حتی خودش و میکشه که دیگه اسمش اسیر نباشه و فقط آزاد شه!
هیچی نمیگفت.
انگار پاسخی نداشت که ادامه دادم
_اگه الان موندم اگه الان میخندم و کنارتم فقط و فقط برای این که پس فردا اگه همه چی تموم شد با خودم بگم من تا ته تهش موندم ولی اون انتخابش و کرده بود… اگرم باهم موندیم با خودم بگم خوب شد زود پا پس نکشیدم
اخم کرده بود ولی با یه حالتی نگاهم میکرد که هیچ وقت ندیده بودمش یه حالت غمناک… اشکام و با دستم پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم که صدای بم گرفتش به گوشم خورد
_آوا من اگه میگم بمون و یکم صبر کن برای این که به قول تو با خودم بعد ها بگم حداقل تا لحظه آخر زورم و زدم و تلاشم و کردم برای این که توی زندگیم بمونه… اگه میگم با شرایط کنار بیا و بمون و صبر کن برای این که مطمعنم اگه بمونی خودم و به در و دیوار که سهله به آب وآتیش میکشم که آیندم تو باشی، مادر بچه هام تو باشی… فقط تو بمون و یکم صبر کن من بهت قول میدم… تا حالا بهت قولی دادم که زده باشم زیرش؟! بحث عشق و عاشقی من و ژیلام غیر ممکن… غیر ممکن یک بار دیگه از یکی خوشم بیاد که بدترین ضربه رو بهم زد و بهم خیانت کرده یه بار بهت گفته بودم خط قرمز زندگی من خیانت
کنجکاو نگاهش کردم…حرفای جدید می شنیدم و تعجبم و که دید نگاهش و ازم گرفت و به دریا داد و بعد مکثی ادامه داد
_تو سن بیست و یک دو بودم که آقابزرگ یک و نیم دونگ سهام شرکت و از شریکش خرید و زد به نامم و گفت حق پدرته اون موقع شرکت ما در این حد بزرگ و اسم در کن نبود اگه اون برج و میبینی همش از تلاشای من بود که شب و روز دنبال قرار دادای کاری بزرگ بودم و کم کم همه کاره ی اون شرکت من شدم و تونستم با سگ دویی های خودم و کمک اقابزرگ یک و نیم دونگ دیگه سهام شرکت و که برای فرد دیگه ای بود و بخرم و یه جورایی دکش کنم
اون موقع ها فکر میکردم رسیدم به چیزی که میخوام اما با دیدن پیشرفت برادرم و رقابتی که بینمون شکل گرفته بود فهمیدم به کم راضی نیستم و کل سهام شرکتی که ارزشش و از کف به عرش رسونده بودم و میخواستم… سهامی که به نام آقا بزرگ بود اما آقا بزرگ شرط بدی گذاشت برای سهام شرکتش اونم ازدواجم با نوه یکی یه دونش ژیلا بود ژیلایی که دو سه سال ازم بزرگ تر بود و هیچ وقت فکرم سمتش نرفته بود! میدونی اقا بزرگ برای پدرمم شرط دختر برادرش و گذاشته بود اما بابای من دختر سرایدار و گرفت و تمام و کل عمرش حسرت زندگیش و نه تنها خودش خورد بلکه خانوادشم خوردن و منم اون موقع کل فکرم شده بود این که من اشتباه پدرم و نمیکنم!
از طرفیم وعده وعیدای آقا بزرگ و حرفاش روم تاثیر گذاشته بود… اون موقع کور کورانه قبول کردم و به ژیلا نزدیک شدم هر چند آیدین مخالف صد در صد این داستان بود، هر چی بود من قبول کردم و بعد یکی دو سال نمیدونم چی تو وجود ژیلا دیده بودم که واقعا عاشق که نه ولی ازش به شدت خوشم اومده بود
شاید بلد بود با یه مرد چطوری برخورد کنه شاید اون موقع همیشه دنبال بهترین چیزا و تو چشم ترین چیزا میگشتم و کی بهتر از ژیلا که عاشق خودنمایی بود ولی من اشتباه کردم و کم کم به اشتباهم پی برده بودم… ژیلا به هیچ وجه انتخاب من نمیتونه باشه ولی به روی خودم نمی اوردم چون با خودم میگفتم خودت قبول کردی مسئولیتش تا آخر عمر با توئه نمیتونی دلش و بشکونی… با خودم میگفتم باید سعی کنی عوضش کنی سعی کنی کاری کنی باهات راه بیاد من سعیم و کردم اوا من آدم مسئولیت پذیریم و شاید همین امرم نقطه ضعفم باشه اما اون ژیلا در ظاهر جلوی من باهام راه مییومد و در غیابم خود واقعیش بود و حتی یک درصدم عوض نشده بود… منم زیاد به خاطر کارای سنگین شرکت خبر نداشتم چی بغل گوشم داره میگذره خب اولین رابطه جدیم بود و من زیاد جدی نگرفته بودمش و سر همون یه ذره نادیده گرفتنم بزرگ ترین ضربه عمرم و خوردم
دستاش و مشت کرده بود به دریا خیره بود ولی من هنوز سر در نمیادرم از حرفاش که خودش ادامه داد
_من اون موقع رقابت کاری سختی با برادرم داشتم انگار نه انگار که برادریم… برادرم هنوز به خاطر ضربه روحی بدی که خورده بود ازم کینه داشت و کینشم تو دل من خود به خود راه پیدا کرده بود اما…
مکث کرد و چشماش و محکم باز و بسته کرد و ادامه داد
_برادرم ازم متنفر بود درست… تما فکرشم نمیکردم این تنفر این قدر باشه که بخواد با نامزد من زنی که به نام من خورده بود همخواب بشه و بهم تا اون حد بفهمونه که چقدر ازم متنفره… خوب میدونست نقطه ضعفم چیه و دست رو خوب چیزیم گذاشته بود و از اون روز به بعد منم همون قدر ازش متنفر شدم
چشمام گرد شد… یه آدم چقدر میتونه پست باشه که با زن برادرش بخواد هم خواب شه!
_هر چی بود ازش ممنونم که مانع ازدواج من با همچین زنی شد
×××
در ویلا و چند بار با ریموت زد اما مثل این که ریموت خراب شده بود یا باتریش ته کشیده بود! چون در باز نشد و جاوید مجبور شد پیاده بشه و خودش در و باز کنه!
کل راه تو سکوت بودم و در حال فکر به داستان زندگی جاوید بودم.
زندگی که اگه از اول تا آخر یه بار یا حوصله تعریفش میکرد یکی قشنگ یه فیلم سینمایی میشد…
سوار ماشین شد و همین طور که نگاهش به جلو بود و ماشین و داخل حیاط ویلا برد گفت:
_چیه تو فکری؟
نیم نگاهی بهش کردم و حرفی که تو دلم بود و زدم
_تو فکرم برای این که ژیلا بهت خیانت کرده و خیانت خط قرمز تو پس چطوری قبل این که اصلا من وارد زندگیت بشم باز قبول کردی باهاش ازدواج کنی؟ نگو فقط به خاطر یه سهام و پول… جاوید احساس میکنم طَمع و رقابت بین تو برادرت چشمت و کور کرده با گذشتت همین!
ماشین و خاموش کرد و با اخم نگاهی بهم کرد
_من به ژیلا گفتم ته این ازدواج فرمالیته طلاق و جدایی ولی اون فکر میکنه میتونه من و به قول خودش عاشق خودش کنه خبر نداره من اون موقع هم که باهاش بودم عاشقش نبودم فقط حس مسئولیت پذیریم بود که من و در کنارش نگه میداشت وگرنه نه دوست داشتنی بوده نه عشقی، یه چیزایی هم هست اسمش راز آوا… رازی که درموردش با هیچ احدی حرف نزدم و اسمشم نیاوردم الان که دارم به تو میگم… اونم نگفتم باز کاراگاه گجت بشی و بیفتی دنبال این که راز چیه و راز کیه… همین قدر بدون که همه چیز و نمیدونی پس درباره ی من زود قضاوت نکن آوا صد دفعه
قبل این که از ماشین پیاده شه گفتم:
_میدونی احساس میکنم همون حس مسئولیت که فقط به ژیلا داشتی و به منم داری اگنه منم الان همرازت بودم!
نگاهش بهم داد
_اگه راز من بود شاید میتونستم بهت بگم! هر چند که معلوم نیست تا یکی دو ماه آینده کنارم بمونی
از ماشین پیاده شد و در و بست و من ماتم زده به رفتنش نگاه میکردم و دهنم باز و بسته میشد از جمله آخرش…
خدایا یعنی چی هنوز همه چیو نمیدونی؟
خیلی خوب حس امیدم و خفه میکرد طوری که دوست داشتم از همین الان ازش جدا بشم و برم یه جا بشینم و به خاطر جداییمون زار زار گریه کنم و درد بکشم و درد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروزم که پارت نداریم👍 🙂
واقعا بین دوراهی موندن سخته
رمانت خییییلی خسته کننده شده. من اصن این پارتو دوخطشو خوندم!
شخصیتا رو انداختی تو برزخ و هِی دارن درجا میزنن!
خیلی زیاد خسته کننده و تکراریه دیالوگایِ بینشون!!!!
دیگه بیخودی داری طولش میدی…