سری تکون دادم و با تردید از جام بلند شدم، از اتاق خواستم برم بیرون اما قبل این که در و ببندم برگشتم سمتش و گفتم:
_ولی بدون هر اتفاقی بیفته من پشتتم، هر چند ازت دلخور بودم اما یادم نرفته تو اوج نا امیدیم خدا تورو بهم داد رفیق
نگاهش روم نشست ولی دیگه نیستادم تا جوابی بده و از اتاق زدم بیرون، همین طور که سعی میکردم لبخند بشونم رو لبم سمت بچه ها رفتم که مشغول حرف بودن و این سری تمیس با آیدین حرف میزد و خدارو شکر کردم که باز ساکت یه جا نشسته بود که بعد ازم دلخور شه… تو جمعشون رفتم که تمیس با دیدن من اشاره ای به جاوید کرد و
_شوهرت از عمد یه جا نشسته تا جا باشه بشینی کنارش
نگاهم دادم به جاوید که با پرستیژ خودش در حال پوست کندن پرتقالی بود و روی کاناپه دو نفره نشسته بود، عکس العملی به حرف تمیس نشون نداد و من خوب میدونستم این ادم به حدی قُد و مغرور هست که تو جمع ازین کارا برام نکنه و چیزی نگه اما خودم لبخندی زدم رفتم کنار جاوید نشستم.
دستم و انداختم دور شونش و گفتم:
_چقدرم که تو عکس العمل نشون دادی
لبخندی گوشه لبش نشست که کیارش گفت:
_داداش راحت باش بگو بریز بیرون که بعد مهمونی بیچاره میشی شده به دروغم بگو یه جا نشستم تا تو کنارم بشینی تا یه وقت بعد این که ما رفتیم از خونه نندازت بیرون
آیدین خندید تمیس زد تو بازوی کیارش
_نه که تو حالا جان به فدای من و بچت شدی
خنده ای کردم و جاوید پرتقالی سمتم گرفت خواستم از دستش بگیرم اما با بردش سمت دهنم! چشمام گرد شد و با تعجب نگاهش کردم ولی اوت اصلا نگاهش بهم نبود آروم گازی از پرتقال زدم… هنوز پرتقال قورت نداده بودم که آیدین روبه جاوید گفت:
_دیگه تو زن ذلیل بشی فاتحه ی من خوندست ازدواج کنم
جاوید نگاهش و به آیدین داد خواست چیزی بگه که صدای تمیس مانع حرفش شد
_شماها اول هم و کجا دیدین چجوری آشنا شدین؟!
نگاهم و دادم به تمیس و با یاد اون روزا با ذوق گفتم:
_رو پله!
_باغ!
نگاهم و دادم به جاوید که صداش همزمان با من بلند شده بود و الان با تعجب و ابروهای بالا رفته به من نگاه میکرد… البته حقم داشت چون من بار اول رو پله های خونه آقا بزرگ دیدمش البته فقط پشتش بهم بود اما خب بار اول اون جا بود و با این که پشتشم بهم بود اما بازم باعث کنجکاوی من درباره ی خودش شد و اخر سر فهمیدم مرد قد بلند خوش پوش تو خونه ی آقابزرگ همین جاوید بود… با صدای کیارش که روبه جاوید بود نگاهم و ازش گرفتم و دادم به کیارش
_اوه اوه جاوید توهم یادت رفته… ببین تمیس همه این طورین یادته چه پوستی از من کندی سر این مضوع؟
جاوید سری به چپ و راست تکون داد
_ولی من مطمعنم اولین بار تو باغ پدر بزرگم دیدمش! اونی که یادش رفته مثل این که آواست… پله؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_منم مطمعنم تورو اولین بار رو پله های عمارت آقا بزرگ دیدم… سوال این بود اولین بار کجا هم و دیدیم، حالا این که من تورو بار اول رو پله دیدم و تو من و ندیدی دلیل بر این نیست که من یادم رفته!
نگاه خیرش روم بود که تمیس ادامه داد
_ببین ما خانوما هیچ وقت یادمون نمیره آقا کیارش تازه یاد بگیر از آقا جاوید یادش نرفته،
حالا بگذریم کی باهم جدی جدی آشنا شدین این مهمه
خواستم بگم از همون باغ دیگه آشناییمون شروع شد اما با صدای جاوید این بار من ساکت شده و متعجب نگاهش کردم
_از تولد من به این ور کاملا هم و شناختیم و آشنا شدیم!
×××
نمیدونم چند دقیقه گذشت و حرف زدیم و خندیدم اما بالاخره آتنا و آبدین به جمعمون ملحق شدن و صدای تمیس خطاب به آتنا بلند شد
_سر دردت خوب شد عزیزم؟
_یکم بهترم
_چشماتم چقدر بد قرمز شده
نگاهم به آتنا بود.
مشخص بود گریه کرده اما خب تمیس و کیارش مطمعنن قرمزی چشماش و میزاشتن پای سر دردش ولی من خوب میدونستم از الان غصه رفتنش و دل کندنش گرفته… کم مونده بود خودمم گریم بگیره به خاطر این که این دم آخریا هم باهم قهر بودیم و خاطرات نه چندان خوبی و برای هم ساختیم اما صدای آیدین باعث شد نگاهم و از آتنا بگیرم
_میگن ناز کش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن این خانمم ناز کرده فعلا
آیدینم لبخند و قیافش مصنوعی بود هر چند این و فقط کسی میفهمید که شیطنتای بیست و چهاری این پسر و دیده بود… پوفی کشیدم و برای بار چندم با خودم گفتم کاش تمیس و کیارش و نمیگفتم اما از طرفی اگرم نمیگفتم الان هم اتنا هم آیدین ماتم داشتن هم من… الان حداقل از روی آبرو داری هم فیلم بازی میکردیم و نشون میدادیم خوبیم!
با شنیدن صدای تمیس از فکر درومدم و لبخندی از سوالی که از آیدین پرسیده بود رو لبم اومد چون سوال خودمم بود یه جورایی
_خب حالا که آتنا جونم اومده شما بگین کجا آشنا شدین باهم!
آیدین تک خنده ای کرد و دست کشید پشت گردنش و آتنا نگاهش روش موند و منتظر جواب و آیدین بود، خیره نگاهش میکردم که ایدین نگاهی به من کرد و با چشم اشاره ای به من کرد
_والا این خانوم ضعف کرده بود یادم نیست سر چی حالا ولی برده بودیمش بیمارستان تو بیمارستان اتنام بود دیگه کم کَمک آشنا شدیم!
کیارش خنده ای کرد
_مرسی واقعا طرف تو بیمارستان حالش بد بوده رو به موت بوده بعد این دوتا باهم تیک میزدن
همه خندیدن و آیدین ادامه داد
_دیگه قسمت بوده اون روز حال آوا بد بشه و من با آتنا آشنا بشم
هیچی نگفتم اما دوست داشتم بگم تو که قصد و نیتت موندن نبود غلط کردی با دوست من ریختی روهم که الان وضعیت بشه این و آتنا فقط منتظر یه ندا از طرف تو باشه که بهش بگی بمون نرو و اون قید تموم تلاشایی که برای هیکلش و زبان خارجش کرده بود و من شاهد تک تکشون بودم و بزنه اونم تو او موقعیت مالی نابسامانش…
چینی بین ابروهام افتاده بود و آخر طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم و روبه همشون گفتم:
_من برم میز شام و بچینم کم کم!
تمیس لبخندی زد:
_چه عجله ای داری عزیزم… بزار بیام کمک
خواست بلند بشه اما اجازه ندادم
_یادته اومدم خونتون نزاشتی دست به سیاه سفید بزنم الانم همین… چیز خاصیم نیست شماها بشینین نمیزارم بیاین کمک کار خاصی نیست به خدا ناراحت میشم بیاین آشپزخونه
لبخندی زد و چیزی نگفت.
راه خودم و رفتم وارد آشپزخونه شدم و سالاد و ماست و خیار و از یخچال دراوردم و گذاشتم رو میز که همون لحظه جاوید وارد شد و بدون این که چیزی بگه مشغول چیدن بشقاب و چنگالا رو میز شد… لبخندی از این همه درک بالاش زدم و سمت قابلمه ی غذا رفتم مرغارو دراوردم تو دیس با سلیقه چیدم که صدای جاوید اومد
_آوا
نگاهم و بهش دادم که دستی بین موهاش کشید:
_امشب اتنا و ایدین پیشمون میمونن تا فردا که آتنا میخواد بره فرودگاه
چشمام گرد شد که ادامه داد
_خواسته ی من بود… میدونستم با لجبازی کردنات و اصرارت به دعوت کیارش و تمیس آخر سر خودت پشیمون میشدی و با خودت میگفتی چرا این فرصت و از خودم و دوستم گرفتم تا حرفای آخرمون و بهم تو خلوت بزنیم برای همین با آیدین هماهنگ کردم تا اتنا از خونه ی ما مستقیم بره فرودگاه!
پس لطف کن بعد این که تمیس و کیارش رفتن اوقات تلخی ایجاد نکن براشون، چون میشناسم تو دلت یه چیزی باشه دست برنمیداری و میخوای به هر نحوی بفهمونیش به طرف مقابلت این و میگم… میفهمی که چی میگم؟!
سری تکون دادم و یه لحظه ناراحت شدم که چرا به من نگفته اما با اون لجبازی که من کردم سر حضور تمیس و کیارش اون موقع قطعا نمیزاشتم با ایدین هماهنگ کنه تا آتنا بمونه و ازین جا بره فرودگاه وَ قطعا میگفتم همین یه بار ببینمش بسه اما الان واقعا ممنون این مرد بودم به خاطر کاری که کرده بود برام!
وَ چقدر خوب بود که یه نفر تورو از خودت بهتر بلد باشه… نگاهم هنوز روش بود که مشغول چیدن میز بود و دیگه حواسش به منی که هنوز میخش بودم نبود برای همین لبخندی زدم و گفتم:
_ممنون…
نگاهش با مکث روم اومد که ادامه دادم
_به خاطر همه چی… به خاطر این که همیشه حواست بهم هست از همه نظر از همه نظر ممنون
احساس کردم یکم صورتش توهم رفت اما سری تکون داد و سریع نگاهش و ازم گرفت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.