خواستم بپرسم چیزی شده اما با ورود بچه ها به آشپزخونه نگاهم روشون موند و حرفم و خوردم.
نگاهم و به تمیسی دادم که با به به و چه چه وارد آشپزخونه شده بود
_این قدر بوهای خوب خوب میومد دیگه طاقت نیاوردیم گفتیم بیایم ببینیم چه کردی دختر
×××
با خنده و شوخی کیارش و تمیس و بدرقه کردیم و نگاهم و دادم به آتنا که از حالت دپش کم و بیش درومده بود ولی بازم مثل همیشه نبود…آیدین خمیازه ای کشید و گفت:
_بریم بخوابیم خیلی خستم
آتنا سری تکون داد
_من با آوا تو یه اتاق میخوابم تو با اقا جاویدم تو یه اتاق بخوابین
سری تکون دادم و روبهشون گفتم:
_موافقم… اتنا بیا بریم اتاق ما این دوتام برن اون یکی اتاق
آیدین دستی پشت گردنش کشید و نگاهش و داد به جاوید که بیخیال داشت خونرو جمع و جور میکرد و گفت:
_مخالفم… الان چیجوری با خودتون فکر کردین که من خوابیدن کنار اون غول بی شاخ دم و ترجیح میدم به آتنا؟
جاوید که اون ور تر بود با صدای بلند گفت:
_ببند اون دهنت و تا نبستم… من کنار تو لَش نمیخوابم تو بخواب رو کاناپه
_برو بابا خودت رو کاناپه بخواب من میرم رو تخت… ناسلامتی مهمونما
جاوید پیش دستیایی که جمع کرده بود و گذاشت رو میز پذیرایی و سمت راهرو اتاقا رفت و همین طور که ازمون دور میشد گفت:
_تو مهمونی؟! تو که بیست و چهاری این جا پلاس بودی حالا شدی مهمون؟… من سر درد میگیرم رو کاناپه خودت بخواب اون جا
آیدین تازه فهمید جاوید داره میره بخواب برای همین بُدو خودش و به جاوید رسوند و قبل این که در اتاق و جاوید ببنده خودش و انداخت تو اتاق و صدای معترض جاوید بلند شد
_برو گمشو بیرون نره خر
صدای کل کلاشون میومد و من و آتنا با چشمای گرد به سمت اتاقا نگاه میکردیم، نگاهمون و دادیم بهم و گفتم:
_مثل بچه ها رفتار میکنن ولشون کن بیا بریم بخوابیم فردا جمع و جور میگنیم
سری تکون داد و خودمونم سمت اتاقا مشترک من و جاوید رفتیم.
دست دراز کردم درو باز کنم و دستمرو دستگیره در بود اما با صدای داد جاوید تو جا پریدم و با تعجب به در بسته اتاق روبه رویی که یه زمان اتاق خودم بود نگاه کردم.
_احمق گاو چرا گاز میگیری مگه هاری؟
صدای خنده ایدین اومد و دقیق نمیدونستم دارن چیکار میکنن که صدای ایدین بلند شد
_غلط کردم جاوید ول کن گردنم و شکوندی ول کن… فحش ناموس میدما ول کن
صدای خنده اتنا بلند شد و منم خنده ای کردم و در باز کردم و وارد اتاق شدم و دیگه نیستادم تا بشنوم چی میگن، آتنام وارد شد و در و بست
سمت اتاقکی که توش دیگه فقط لباسای جاوید نبود و از یه تایمی به بعد به اصرار خود جاوید لباسای منم کنار لباسای جاوید قرار گرفت رفتم و روبه آتنا گفتم:
_بزار الان برات لباس راحتی میارم
قبل این که برم دستم رو گرفت و باعث شد نگاهم و بهش بدم
_بیا بشین سوالات و بکن حرفات و بزن دری وریات و بهم بگو دق و دلیات و سرم خالی کن بعد خواستیم بخوابیم عوض میکنیم… تو که خوابت نمیاد میاد؟!
لبخندی از لحنش زدم یکم نزدیکش شدم و رُک گفتم:
_نه خوابم نمیاد منم با دری وری و حرف دِق و دلیم خالی نمیشه، مخصوصا که این دم آخری این کارو کردی و باعث شدی این ماهای آخر که تو ایرانی پیشم نباشی و بینمون اختلاف بیفته
سری تکون داد و سمت تخت رفت و روش نشست
_نه میبینم که رُک گویی و تیکه پرونیا جاوید بهت سرایت کرده و دیگه اون آوای تو سری خور نیستی… خوبه
چپ چپ نگاهش کردم.
کنارش رو تخت نشستم و با ضرب به شونش زدم
_زهرمار… از دستت هنوز ناراحتما
_بهت حق میدم آوا اما تو این لحظه های آخری حتی نیومدی ازم بپرسی چرا نگفتی بهم! فقط به اون زنگ تلفن لعنتی که من به آیدین زدم و حالمم واقعا ناخوش ناخوش بود کفایت کردی و چهار تا حرف من و شنیدی و خودت بریدی دوختی هر چند که حق میدم بهت اون طوری که من گریه کردم و حرف زدم خب هرکسیم بود میزد تو گوش آیدین و دری وری بهش میگفت اما آوا، آیدین از همون اول به من گفت من قصدم ازدواج نیست اصلا تو برنامم نیست… بهم گفته بود رابطمون موندگار نیست و فقط حس خوبی تو این مدتی که ایرانم بهم بدیم و حالمون و خوب کنیم بعد این که منم رفتم رابطمون تموم شه که سوتفاهمی پیش نیاد اما دل من این وسط بی جنبه بازی دراورد
چند لحظه سکوت کرد و با صدای بغض دار ادامه داد
_حق داره دلم این طوری بی طاقتش باشه و با یاد اسمش این طوری دیوونه وار بزنه چون من که از کسی مهربونی ندیدم روی خوش ندیدم توجه ندیدم اونم جنس مخالف همیشه اگه کسیم بوده به خاطر تن و بدنم بوده اما ایدینی که تو شمال بهش گفته بودی فقط نقش ادمای خوب و بلدی بازی کنی و تو هم یکی ازون ادمای هفت خط کثیفی حواسش بهم بود، تو همه ی شرایط حتی با این که یک بار از دهنش نشنیدم بهم بگه دوست دارم یا عاشقتم چون آوم دروغ نیست حتی به ظاهر اما حواسش بهم بود آوا… حالم کنارش خوب بود همیشه خوب بود!
توجه میکرد بهم نه فقط روی تخت تو همه شرایط اما ای کاش توجه نمیکرد چون الان این دل بی صاحاب من حرف حالیش نمیشه که ما قول و قرار داشتیم… از یه طرف دلم پیش داداشم گیر بود الانم آیدین!
دارم دیوونه میشم فکر این که یه شب صدای شب بخیرش و نشنوم حالا چه رو در رو یا پشت گوشی یا حتی پیامک داره دیوونم میکنه
چند قطره اشک از چشماش چکید که سریع با دست پاکشون کرد و ادامه داد
_همین چند روز پیش بهش گفتم چرا بهم پیام میدی حالم و میپرسی من که دارم میرم رابمون که داره تموم میشه! تو که من و نمیخوای دوست داشتن من یه طرفست… میدونی چی گفت؟!
فقط نگاه غمگینم به چشمای بارونیش بود که با لبخند تلخی ادامه داد
_با همون لحن شوخش گفت تا آخر عمر مسئولیت کسی و که عاشق خودت کردی و داری چون تو باعث شدی اون عاشقت بشه و من اشتباه کردم با تو این رابطرو شروع کردم هر چند دارم خودم و یکم دست و بالا میگیرم تو که عاشق من نشدی ولی حالا همون خوشت اومده اما بازم مسئولیتت گردن میگیریم
دستی رو صورتش کشید و به نقطه نا معلومی خیره شد و باز ادامه داد
_با این حرفش اوا هم دوست داشتم بخندم هم گریه کنم الانم که دارم میرم و حتی یه کلمه از دهنش در نیومده بگه بمون خب… اتفاقا تشویقم میکنه هدفم و پیش بگیرم و برم حتی پشتیوانه مالیمم کرد که اون ور دنیا پول کم نیارم پس خیلی نامردیه بهش برچسب آدم نامرد و کثیف و بچسبونیم نه؟!
پوفی کشیدم از یاد آوری حرفایی که تو شمال به آیدین اونم با لحن بد زده بودم
_ای کاش از اولش بهم میگفتی… حداقلش این جوری نمیشد اوضاع
_خواستم بگم اما آیدین گفت بهتر کسی ندونه رابطه ماهم که موقتیه دلیلی نداره کسی بفهمه و سوتفاهم پیش بیاد… ولی آخر سر با فضولی خودت فهمیدی کاراگاه
لبخندی زدم و یاد اون لحظه افتادم که رفته بودم تو اتاق آیدین تا سوییچ ماشینش و بیارم بریم اما با دیدن گوشیش که رو عسلی جا گذاشه بود و داشت زنگ میخورد خواستم گوشیشم براش ببرم ولی با دیدن اسم آتنا روی صفحه شَک کردم و اولش فکر کردم یکی از دوست دخترای معمولیشه اما بالاخره کنجکاوی ذهنم بهم غلبه کرد و جواب دادم و وقتی صدای گریه آتنا و زجه هاش و شنیدم که التماس میکرد رابطشون پابرجا بمونه و حرفایی و به ایدین میزد که باورش سخت بود کُپ کردم و سکوت کرده بودم و توان حرفی نداشتم… آتنام بدون این که اجازه حرف به طرف مقابلش بده تند تند حرف میزد، بدون این که بفهمه من آیدین نیستم… اون لحظه خون جلو چشمام رو گرفته بود و تازه فهمیدم اون آدمی که آتنا زیر زیرکی گاهی ازش حرف میزد و اتنا ترک داده بود از سیگار یدین بوده… اون لحظه فقط برای این که صدای اتنایی و که فکر میکرد پشت خط تلفن ایدین و ساکت کنم تونستم بهش با شُک فقط یه جمله بگم… چرا بهم نگفتی؟… وَ بعدش تماتس و قطع کنم و اجازه حرف دیگه ای بهش ندم و هر چی دق ودلی داشتم و سر ایدین پیاده کنم و اون بنده خدام فقط سکوت کنه در مقابل حرفایی که بهش میزدم و جاویدم فقط تعجب کنه از تغییر صد و هشتاد درجم که با یه رفتن به اتاق خواب ایدین برای برداشتن سوییچ ماشین اتفاق افتاده بود.
پوفی کشیدم و رو به آتنا گفتم:
_زنگ زده بودی به گوشی آیدین حالت افتضاح بود از لحن و صدای گرفتت فهمیدم خیلی بهت سخت میگذره، سختی که منم باید توش شریک میبودم مثل تو که شریک بودی تو سختیا زندگیم رفیق
لبخند غمگینی زد
_آره افتضاح بودم حتی گاهی تلفن و برمیداشتم تا بهت زنگ بزنم و خالی بشم و درد و دل کنم باهات اما با خودم میگفتم مگه اون بنده خدا کم مشکل داره خودش… آخر سرم پشیمون میشدم و زنگ نمیزدم و چیزیم بهت نگفتم… میدونی به ایدینم هیچی نمیگفتم اما اون خودش حال داغونم و میدید و آخر سر اومد شمال پیش شما تا از من دور بشه… خوب یادمه بهم گفت زندگی من و تو زندگی نمیشه آتنا و آخرش به بمب بست میرسیم این قدر خودت و عذاب نده بزار همون چند روزی که خاطره خوش داشتیم از هم برامون بمونه منم فقط یه باشه میگفتم ولی داغون بودم به طوری که این اواخریا باید پنج کیلو وزن کم میکردم اما از حرص و جوش و بی میلی به غذا ده کیلو کم کردم اونم دید درست نمیشه حال و احوالم و دارم در کنارش این روزای آخر بدتر داغون میشم اومد شمال پیش شماها تا من و از خودش دور کنه تا به قول خودش کم کم عادت کنم به دوریش… اون زنگ زدن منم به ایدین که تو جواب دادی سر رَقم نجومی بود که به کارتم زده بود و اون لحظه که رقم پول و دیدم یه لحظه حالم به قدری بد شد که نگو… چون تمام تصوراتم از آیدین خراب شد… من و آیدین یه رابطه احساسی شروع کرده بودیم اما با دیدن اون رقم پول تو کارتم که به حسابم زده بود فکر کردم ایدینم یکی مثل بقیست کیف و کوکش و برد و حالا داره در قبالش بهم پول میده یا یه جورایی میخواد بهم بفهمونه این سهمت بردار برو دیگه سمت زندگی من نیا… آوا اون لحظه به قدری حالم بد شد که زنگ زدم به گوشی آیدین و هر چی تو دلم و فکرم بود که میگذشت بدون هیچ فکر و عقلی گفتم حتی باید شنیده باشی که گفتم تو هم استفادت و بردی حالا داری بهم میگی گورت و گم کن اما آیدین این طوری نبود و نیست من اون حرفا از عصبانیت و ناراحتی زدم اونم با اون حال بدم… بیشتر اون حرفایی که پشت تلفن شنیدی دروغ بود همش از سر ناراحتی و عصبانیت بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وایییی از تو توقع نداشتیم دیگه گوه بازی دربیاری..تنها رمانی که پارت گذاریش مرتب بود هم به چوخ رفت
باعث تاسف
سلام امروزم پارت جدید نداریم
یه سوال چرا توی جدول زمان بندی پارت گذاری رمان ها رمان آوای نیاز تو رو نیست؟
فکر کنم کم کم داریم میریم توی اون مرحله که پارتا یهو بشه روزای زوج بعد بشه هفته ای دوبار بعد کم کم وِل بشه
پارت جدید چی شد پس 😢😢😢😢
پارت جدیدنداریم؟
منم همین سوال؟؟!
پارت نداریم؟
آدمایی مث آیدین به مراتب بدترو چندش تر از آدمایی مث جاوید یا فرزان هستن
چون جاوید که با خودش چند چند هستش بازم راهی رو میره که خودش میخواد ولی به دل طرف مقابلم نگاه میکنه، فرزانم که تکلیفش و مدلش کاملا معلومه ولی آدمایی مث آیدین خودشونو دلسوز نشون میدن و هرکاری از دستشون بربیاد انجام میدن ولی فقط اون چیزی که خودشون میخوان و به ضررشون نیس
خیلی از این آدما دور و برمون هست امیدوارم آیدین تا ته رمان تغییر شخصیت بده و همون آدم خوبی باشه که نشون میده
نه من اصلا موافق نیستم
آیدین از اولش به آتنا گفته بود که این رابطه دائمی نیست و آتنا در صورتی باید قبول میکرد که بدون جنبش رو داره و عاشق نمیشه چون از این رابطه ها خیلی هست
آدمای دلسوزی مثل آیدین پیدا میشه و من فکر آیدین هم عاشق اتناست اما یه مانع این وسط هست یا هم مانعی نباشه و خودشو آتنا در قسمت های آینده یه زوج خوب بشن
منم که گفتم امیدوارم همینطور بشه
آره ، من آیدین رو خیلی دوست دارم🥲