توی آغوشش فرو رفتم و حس پدرانه اش وجودم را گرم کرد…
-سلام حاج عمو… خوبی قربونتون برم…؟!
-خدا نکنه دخترم… کجا بودی این چند وقته…؟ سر نزدی بهمون…؟!
-ببخشید به خدا درگیر درس و دانشگاه بودم…!
خندید و پیشانی ام را بوسید…
-تنت سلامت باشه دخترم…
بعد کنار رفتم و با مامان سلام و احوالپرسی و سپس به داخل دعوتمان کرد.
با چشم دنبال سایه یا حتی خود امیر یل گشتم و وقتی ندیدمش از خوشحالی کم مانده بود بال دربیاورم…
روی مبل نشستم و با حالی خوش رو به عمه فرشته گفتم…
-پسرا نیستن…؟!
عمه فرشته لبخند زد.
-امیر محمد دانشگاست و امیر یل هم که رفته ماموریت… امیرعلی هم رفته دنبال نامزدش…!!!
نیشم بازتر شد و همه اش به خاطر نبود امیریل بود…
رابطه ام با نازنین نامزد امیرعلی خوب بود و یک جورایی دوست هم محسوب میشد…
-خب ستاره خانوم چه خبر؟! این روزا کم می بینیمتون…!!!
مامان لبخند محجوبی زد: لطف دارین حاج آقا این روزا جای یکی از دوستان شیفت بودم، به امید خدا حالا اومدن و کار منم سبک تر شده…!!
-خدا قوت بده، زحمت کارتون زیاده… حق دارین…!!!
عمه فرشته با سینی چای برگشت و ان راسمت مامان گرفت و با لبخندی روی لب گفت: ستاره خانوم با داداشم به کجا رسیدین…؟!
مامان درجا سرخ شد…
خنده ام گرفت…
-به جاهای خوب خوب عمه فقط نمی دونم چرا لفتش میده…؟!
#پست۱٠
مامان با آرنج توی پهلوم کوبید و چشم غره ای بهم رفت…
شانه بالا انداختم و رو به حاج یوسف کردم…
-مگه دروغ میگم، پنج ساله عموی بیچاره رو توی آب نمک خوابونده تازه جوابشم مثبته…!!!
مامان کم مانده بود لهم کند…
حاج یوسف دستش را جلوی لبش گرفت تا نخندد…
-اینقدر بلا نباش رستا جان…!
مامان سر به زیر انداخت و عمه هم کنار دست حاج یوسف نشست…
-داداش دلش گیره بعدم حرف یه عمره رستا جان… مامانت اگه داره دست دست می کنه به خاطر اینه که داره سبک سنگین می کنه…
ابرو بالا انداختم..
-عمه چی رو حرف یه عمره… نصف عمرشون که گذشت، یه نصف دیگه میمونه که اونم دارن الکی هدر میدن…
حاج یوسف نگاه عمیق و جدی به مامان کرد که انگار بخواهد اعتراف بگیرد…
-رضا مرد باخدا و دنیا دیده ایه مهمتر از همه علاقشه ستاره خانوم… به نظرم پنج سال برای فکر کردن کافیه و بهتره تصمیم نهاییتون رو بهش اعلام کنین…
مامان سر پایین انداخته و گوشه شالش را بین دستانش گرفت…
-من حرفی ندارم حاج آقا ولی…
با صدای زنگ در حرف مامان نصفه ماند.
عمه فرشته فرز بلند شد…
-فکر کنم آقاجون و عزیز هستن…!!!
زودتر از عمه فرشته سمت در ورودی رفتم و در را باز کردم…
با دیدن آقا جون توی بغلش پریدم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم…
-قربونت برم آقاجون، دل رستا برات یه ذره شده…!!!
آقاجان لبخندی مهربان حواله ام کرد و پیشانی ام را بوسید…
-خدا نکنه زلزله..!!! خوبی دخترم…؟!
-شما رو دیدم حالم اگه بد بود، بهترم شد…!!!
#پست۱۱
آقاجان پدر صلواتی نثارم کرد و داخل شد و پشت بندش عزیز…
او هن به محض دیدنم مرا بوسید و لبخند مهربانش را نثارم کرد.
اما در کمال حیرت عمو رضا و پسرانش هم با لبخندی به لب دیدم…
-عمو رضا…؟!
چشمان عمو با دیدنم برق زد…
-چطوری جوجه رنگی…؟! مامانت هم اومده یا نه…؟!
نه تنها ابروهای من بلکه ابروهای پسرانش هم بالا رفت…
-خوبم عمو… اومده…!!!
عمو رضا چشمانش پر از قلب های ریز و درشت شد و با لبخندی که تمام صورتش را گرفته بود، پیشانی ام را بوسید و سمت سالن رفت…
مات رفتن عمو رضا بودم که متین تنه ای بهم زد: از دست رفته بابام…!!!
-از چشماش قلب میزد بیرون…!!!
سبحان پسر بزرگ عمو رضا، جلو آمد و متین را کنار زد…
-جلوی راه رو گرفتین و دارین حرف بیخود میزنین… مباحث اصلی توی سالن نشستن…
سبحان رفت…
من و متین نگاهی بهم کردیم و سمت سالن رفتیم…!!!
*
بحث سر ازدواج مامان و عمو رضا بود…
فکر کنم مهمانی امشب هم دقیقا به خاطر همین بود…
نگاهم روی مامان بود که با صورتی سرخ شده و خجول خیره حاج یوسف بود…!!!
-ستاره خانوم امشب ما می خوایم بله رو از شما بگیریم…!!!
#پست۱۲
بیچاره مامانم داشت از خجالت اب می شد.
جوابش مثبت بود اما نازش زیاد…
همه چشمشان به دهن حاج یوسف و بعد مامان بود تا جواب بدهد…!!!
آقاجان هم بعد از سکوت مامان گفت: اره دخترم بالاخره نمی خوای جوابت و بدی…!!!
دست مامان را توی دست گرفتم چون می خواستم قوت قلب بهش بدم…
مامان نگاهی بهم کرد و لبخند زد.
همه ساکت بودند حتی صدای نفس هایشان شنیده نمی شد…
بدتر عمو رضا بود که داشت پس می افتاد…
معلوم بود خیلی عاشق است…
مامان کمی توی جایش تکان خورد…
درست بود که خجالت می کشید و تا بناگوش سرخ می شد اما ستاره همیشه قوی بوده و هست…
نگاهش را به آقاجان داد…
-اقاجون من جواب مثبتم رو به اقارضا دادم اما بحث اصلی سر رستاس…!!!
یک ان با شنیدن اسمم سمتش برگشتم…
حیرت زده به سمت خودم اشاره کردم…
-من؟! من که با ازدواجتون مشکلی ندارم…!!!
مامان نگاه جدی بهم کرد…
آقاجان نگاهش ابتدا به من و بعد مامان داد…
-مشکل چیه دخترم…؟!
مامان لحظه ای نگاهش به عمو رضا افتاد اما دوباره به سمت اقاجان برگشت…
-رستا بعد از ازدواجم می خواد مستقل زندگی کنه…!
نفس در سینه ام حبس شد…
مامان نباید این موضوع را توی جمع مطرح می کرد.
-کی می خواد مستقل زندگی کنه…؟!
امیریل…؟!
مگر ماموریت نرفته بود…؟!
لحظه ای با شنیدن صدایش عرق سرد از کمرم پایین امد…
نگاه دودوزنم روی صورت خسته و اخم آلودش رفت و درجا اشهدم را هم خواندم…!!!
این بشر آنقدر از من گردن شکسته آتو داشت که در دم مرا می کشت…!
#پست۱۳
آب دهانم را به زور قورت دادم و سعی کردم بی خیال و محکم باشم…
همه با آمدنش بلند شده و احوالپرسی کردند…
عمه فرشته اما زودتر از همه بلند شد و سمت شاخ شمشادش رفت…
-مادر به قربونت امیریلم تو نرفتی…؟!
امیر یل با مهربانی که بیشتر خاص عمه فرشته بود توی آغوشش کشید و پیشانی اش را هم بوسید…
-نه قربونت برم، کنسل شد…
عمه دست پشت کمر پسر غول بیابانی اش گذاشت و سمت مبلمان اشاره کرد…
-بشین مادر یه چایی واست بیارم…!!!
امیر یل به تک تک مردها دست داد و هنگام گذشتن از کنار من نگاهش روی موهایم نشست که در دم طوفانی شدن چشم هایش را هم دیدم…
کنار عمو رضا نشست…
-چه خبر پسر، کم پیدایی…؟!
امیر یل لبخند زد…
-سلامتی… اینم از کار و بار ماست دیگه…!!!
-ایشالله که سلامت باشی…!!!
نگاه از ان دو گرفتم.
تنم مثل بید می لرزید.
از امیریل بدجور حساب می بردم…
امیریل رو به جمع گفت: انگار بی موقع اومدنم باعث شد حرفتون نصفه بمونه…!!!
آقاجان گفت: آره پسرم… راجع به ازدواج رضا و ستاره خانومه…!!!
-عه پس مبارکه…!!! حالا کی می خواد مستقل بشه…؟!
آقاجان اخم کرد.
کم کم جمع داشت برایم سنگین می شد.
نگاه متین بهم بود که چشم غره ای بهش رفتم و خندید…
-رستا…!!!
گردن امیر یل سمتم چرخید و بعد اخم هایش بود که ترسناک در هم گره خورد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 205
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه روزایی پارت میذاره؟
پوزش میخوام، خوب الان به پسرعمش چه مربوطی؟!؟! که این دختر میخواد تنها باشه من اگر به جای رستا بودم میگفتم نگراان نباشید اگر بخوام به فرض تنها بشم میرم یجا با کلی دختر*{مشابه خودم) ایشش خدا کنه نگن این دختره و اون پسر عمش امیریل عاشق هم هستن🤒🤕😬 🙅♀️🤷♀️🤦♀️💔❤️🔥🩶😨😰😱
عزیزم مگه پارت یک رونخوندی عاشق همند
به نظرم خیلی هم مشخص نیود عاشق همن
بله خوندم••، اتفاقن من یک وسواسی که دارم باید فیلمو سریال از اولش ببینم و قصه،رمان از اول بخونم اگر از اواسط تصادفی ببینم مطئنن بعدن برمیگردم از تیکه؛قسمت اولش میبینم یا از پارت{قسمت) اول میخونم**
خدا کنه اشتراکی نشه
بچه ها شما هم مثل من هستین؟
وقت پارت رمان ها میاد،یه خط یه خط میرم جلو که زود تموم نشه🤣
آخه مشخصه که پارت طولانی نیست و جای بد هم تموم میشه.
خوب حداقل پارت طولانی بزارید .دلمون پوسید
سلام دوستان خانوم ریحانه نیاکامک نویسنده این رمان هستن چ رمان های دیگه ای توی این سایت داشتن؟
ماهرخ
سپاسگذارم
ماهرخ
ماهرخ وآتش جنون
ممنون عزیزم
دستتون درد نکنه.امیدوارم م مثل بقیه نشه,که تا مبرسیم وسطاش قطره چکانی بشه😔رمان قشنگیه😍
دوست دارم همین هیجان موندگار باشه و پارت ها زیاد