رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 40 - رمان دونی

 

 

 

 

از رستا جدا شد و نگاهش به اشک گوشه چشم دخترک خورد و قلبش درد گرفت…

 

رستا سعی کرد جدا شود اما امیر نگذاشت…

-کجا…؟!

 

 

رستا دستش را روی گردنش گذاشت و با چشمانی اشکبار آخی از دهانش خارج شد که امیر دستش را پس زد و نگاه گردنش کرد…

 

رد دندان ها و کبودی بزرگ گردنش زیادی معلوم بود و توی چشم…!

 

حتی خودش هم از کار خودش در عجب بود اما تقصیر خودش بود که پا روی غیرتش گذاشته بود…

 

انگشتش را آرام رو کبودی گذاشت که دخترک خود را عقب کشید و بدون نگاه کردن به امیر سمت مانتو و شالش رفت…

 

 

امیریل چشم در حدقه چرخاند.

-رستا یه لحظه اروم بگیر و جفتک ننداز ببینم چه غلطی کردم…؟!

 

رستا سمتش برگشت و با بغض فریاد زد.

-برام اهمیتی نداری امیر… ازت متنفرم کثافت…!!!

 

 

باید بهش حق می داد اما امیر کسی نبود که بگذارد او برود یا اینکه با این حال و روز رهایش کند.

چشم در حدقه چرخاند.

بیشتر از رستا از خودش بابت کارش عصبانی بود.

بی هوا خم شد و دست زیر زانویش برد، دخترک را بلند کرد و روی شانه اش انداخت…

-چرا همچینی می کنی امیر… من و بزار زمین… امیر…. امیر لعنتی من و بزار زمین…

 

جیغ میکشید و مشت به کمر و پهلوی امیر می زد که مرد وارد اتاق خوابش شد و رستا را روی تخت انداخت…

 

رستا یه دور رفت و برگشت روی تخت نرم بالا و پایین شد…

موهایش را کنار زد و خواست دوباره جیغ حیغ هایش را از سر بگیرد که دید امیر تی شرتش را درآورده و لخت روی تخت آمد…

رویش خم شد…!!!

 

#پست۱۸۲

 

 

رستا با چشمانی وق زده نگاهش کرد.

-داری چه غلطی می کنی…؟!

 

 

امیر اخم کرد.

-از دختر بی ادب خوشم نمیاد رستا بهتره خفه شی تا یه کار دستت ندادم…

 

دخترک خواست خود را بالا بکشد که امیر دست روی شکمش گذاشت و او را محکم گرفت…

-میگم جفتک ننداز سلیطه…!!!

 

 

رستا دست و پا می زد تا خودش را از زیرش بیرون بکشد اما حریفش نشد…

مشت بر سر و سینه امیر می کوبید و جیغ می کشید.

-دست از سرم بردار… نمی خوام پیشت باشم لعنتی… ازت بدم میاد…

 

 

امیر دو دستش را با یک دست گرفت و بالای سرش برد، بعد با حرص سیلی به سینه اش زد و غرید.

-سلیطه بازی درنیار بیشرف… تو کی اینقدر وحشی شدی…؟!

 

 

رستا خودش را تکان می داد که نگاه امیر روی سینه هایش چرح خورد که مثل ژله بالا و پایین می شدند و یقه بازش هم بدتر چاک پدر درارش را توی چشم فرو می کرد…

 

رستا متوجه نگاهش شد و با حرص گفت: خیلی بیشعوری امیر چرا چشمت رو فرو کردی تو سینه های من…؟!

 

 

امیر خنده اش گرفت.

-پدر سوخته آخه به یه وجب قد و بالات نمیاد این همه سینه داشته باشی…! نمی خوام نگات کنم اما نمیشه فرو میره تو چشمام… اصلا هوس می کنی سر توشون فرو کنی و نفس بکشی…!!!

 

 

-تو بیخود می کنی که سر ببری داخلشون…! اصلا تو که تا یه ساعت پیش پسر پیغمبر شده بودی… الانم وقت نمازه برو بخون یه وقت دیر نشه…!!!

 

 

امیر نیشخند زد.

-نمیشه بخوامم قامت ببندم سینه هات جلوی چشممه…!!!

 

#پست۱۸۳

 

 

 

رستا چشم در حدقه چرخاند.

-نترس من میرم خونمون و تو هم بشین با خدا دوتایی راز و نیاز کن و ریاضت بکش

 

 

دخترک دارد جراغ سبز نشان می دهد و او فاصله می گیرد تا حرمت نگه دارد ولی به خدا که حریف این سلیطه نیم وجبی نمی شود.

 

-این طفل معصوم اگه یه بار دیگه نازت و ببینه پارش می کنه، متوجهی…؟!

 

 

دخترک پشت چشمی نازک کرد.

-قبلا متوجه بودم اما الان دیگه برام مهم نیست چون می خوام برم کافه که تولد یکی از دوستامه…!!!

 

 

 

امیر با دست راستش که آزاد بود دو دکمه باقیمانده را باز کرد و ان را پایین کشید.

نگاهش از چاک سینه سفیدش جدا نمی شد.

هنوز هم کبود بود اما کمرنگ تر شده بود….

 

 

ناخودآگاه سر پایین برد و دماغ و لبش را روی ان گذاشت و با تمام وجود نفس عمیقی کشید که مدهوش عطر تنش شد…

 

 

سر بلند کرد و چشم هایش جور عجیبی سرخ شده بودند.

-تو هیچ جا نمیری رستا… امشبم پیش خودم میمونی…!!!

 

 

نفس های گرم امیر به روی سینه رستا می خورد و حال دخترک را منقلب کرد که دوباره تکانی به خودش داد…

-من خونه خودمون تو اتاق خودم راحت ترم…!

 

 

امیر خودش هم حالش را درک نمی کرد.

از یک طرف قلبا داشت میمرد برایش، از طرف دیگر عقلش مدام اخطار میداد و حرمت را به سرش می کوبید…

ولی قلبش بر عقل پیشی گرفت و دست زیر لباسش برد و ان را از تنش خارج کرد…

-مگه لذت نمی خواستی، امشب میخوام بهت لذت بدم…!!!

 

#پست۱۸۴

 

 

 

چشمان رستا درشت شد و امیر با لذت نگاه تن سفید و سوتین توری صورتی اش کرد و بی هوا روی ان را بوسید…

 

رستا خودش را تکان داد.

حرص داشت.

-الان دیگه نه تو برام مهمی نه لذتی که می خوای بدی…؟!

 

 

امیر دستانش را آزاد کرد که دخترک دستان خشک شده اش را پایین آورد و مشتی به شانه امیر زد…

 

 

مرد خندید و به تلافی مشتش سینه اش را چنگ زد و فشار داد و سپس با نگاهی خمار لب زد.

-اون موقع که مقاومت کردم، می دونستم اگه خودم رو کنترل نکنم کار به جاهای باریکی می کشه…!!!

 

 

رستا هم با لمس دست امیر حالش منقلب شده بود اما نمی خواست کم بیاورد…

-خب قرار نیست هم کار به جایی بکشه…!!!

 

 

امیر دست روی شانه اش گذاشت و بند سوتینش را پایین کشید.

نگاه گرم و پر احساسی بهش کرد و یک وری خندید.

-مطمئنی…؟!

 

 

رستا خواست مانع شود که زورش نرسید

 

_نکن ….نمیخوام …

 

 

 

-نمیشه رستا… نمیشه بی خیال شد قربون چشات برم… نمیشه…!!!

 

#پست۱۸۵

 

 

 

با صدای گوشی خواب آلود چشم باز کرد و خواست بچرخد اما با دیدن رستایی که توی آغوشش بود، لحظات پر شورشان مانند فیلمی از جلوی چشمانش رد شدند.

 

این دختر تمام اخلاقیات و مردانگی اش را زیر سوال میبرد چون می دانست نقطه ضعفش خودش هست…!!!

 

 

صدای یک سره زنگ روی اعصابش رفت که نیم خیز شده و خواست بلند شود که چشمان رستا باز شد و خواب آلود نگاه امیر کرد…

-وای امیر… قطعش کن، خوابم میاد…!!!

 

 

دستش زیر سر رستا بود که دخترک تن لختش را بیشتر به مرد چسباند.

امیریل خنده تو گلویی کرد.

-گوشی توئه… ولی اگر اجازه بدی میرم ببینم کیه که شده خر مگس…؟!

 

 

رستا بی میل عقب رفت که ملحفه کنار رفت و یک سینه اش بیرون افتاد…

چشمان امیر میخ سینه اش شد و نتوانست خوددار باشد و ان را توی مشتش گرفت و فشرد…

 

رستا روی دستش زد…

-امیر جای سینه من برو اون و خفش کن…!!!

 

 

.

-اینجوری نمیشه باشد یه فکر اساسی برای این شرایط کرد…

 

امیر از تخت پایین آمد و سمت گوشی رستا رفت و با دیدن اسم سایه ابرویی بالا داد…

-سایه اس، جواب بدم…؟!

 

 

رستا با همان ملحفه نیم خیز شد و لحظه ای با دیدن ساعت هول زده گفت: وای بده من امیر… سایه جرم میده….!!!

 

امیر اخم کرد و سمتش رفت.

قبل از دادن گوشی توی صورت دخترک خم شد و خیلی جدی کفت: جر دادن تخصص منه عزیزم…!!!

 

 

رستا گوشی اش را چنگ زد و ادایش را درآورد…

-تخصص منه… انگار یادش رفته خودم و جر دادم تا آقا یه حرکتی به خودش داد تازه اونم نصفه نیمه…!!!

 

 

امیر از این همه پررویی اش خنده اش می گیرد و به خدا که رستا نوبر بود…

 

بلند شده و ملحفه را دورش پیچیده که امیر با شیطنت پا رو ان گذاشته که دخترک با برداشتن قدم بعدی ملحفه از دستش رها می شود و قامت لختش پیش چشمان مشتاق امیر جلوه گر می شود…

 

#پست۱۸۶

 

 

رستا با دیدن نگاه هیز امیر سری تکان داده و بی خیال تماس سایه را وصل می کند…

 

-چیه سایه…؟!

 

سایه با حرص جیغ می زند…

-معلومه کدوم گوری هستی…؟!

 

 

رستا گوشی را فاصله می دهد و نگاه امیر می کند که مرد حواسش پی هیکلش هست…

 

گوشی را دوباره بر می گرداند بیخ گوشش…

-چیه جیغ جیغ می کنی…؟!

 

 

-بیشعور حمال تولد داشتیم و منم دست تنها بودم…!

 

-خب حالا تو هم… انگار تنها بوده…! خب دارم میام…!

 

سایه شاکی بود.

-رفتی پی عشق و حالت، قلدری هم می کنی…؟!

 

 

رستا با لحن خر کننده ای گفت: خب تو که دیدی چطوری امیر من و کشون کشون برداشت برد مگه تقصیر من بود…؟!

 

 

با حس پیچیده شدن دستان امیر دورش توی جایش تکان خورد.

-مگه قرار نشد دوتایی این خراب شده رو بچرخونیم، پس تموم کارا هم نصف میشه…!

 

 

دست امیر روی نقاط ممنوعه اش در رفت و آمد بود و به کل حواسش را پرت کرد که  هینی کشید و سایه چشم باریک کرد…

 

رستا گوشی را فاصله داد…

-نکن امیر دارم تلفن… وای تو رو خدا… امیر… اه…

 

سایه متعحب خندید.

انگار قضیه جدی تر از این حرف هاست که بخواهد حساب پس بگیرد…

یک جورایی مزاحمم شده بود…

 

به ناچار صبر کرد اما صدای بوسه و آه های ریزی که رستا می کشید را می شنید…

 

بالاخره امیر تن به جدا شدن داد و خمار نگاه دخترک کرد…

رستا دست و پایش می لرزید که گوشی را روی گوشش گذاشت و با صدایی لرزان گفت: سایه… من میام… کافه…!!!

 

 

سایه خنده اش را رها کرد…

-نمی خواد بیای با آقاتون بیاین خونه مادرشوهرت… امشب همه اونجا دعوتیم…فعلا…!!!

 

رستا تا خواست حرف بزند امیر سمتش هجوم برد و لب روی لبش گذاشت…!!!

 

#پست۱۸۷

 

 

 

-این چیه پوشیدی…؟!

 

رستا با تعجب به امیر و قیافه شاکی اش نگاه کرد.

-تو اینجا چیکار می کنی…؟! مگه نرفتی خونتون…؟!

 

 

امیر بی توجه به دخترک لباسش را گرفت و گفت: اومدم تا ببینم چی می پوشی…؟!

 

دخترک شاکی شد.

-حالا که دیدی، بفرما…!!!

 

-عوضش کن… تموم حجم سینه و کمرت معلومه تازه کبودی های روی گردنت هم همش تو چشمه… یه چیز پوشیده تر بپوش…!!!

 

 

رستا از این همه حجم پرروی اش دهانش باز ماند.

-دوباره برای من گشت ارشاد شدی…؟ چرا تا یکم بهت رو میدم زود پسرخاله میشی…!!!

 

 

امیر بی توجه به جیغ جیغ کردنای دخترک او را کنار زد و سر داخل کمدش برد و رگال لباس هایش را زیر و رو کرد اما هیچ چیزی که به نظرش به درد بخورد پیدا نکرد تا اینکه در آخر یکی که بهتر و پوشیده تر بود را برداشت…

 

-یه دونه لباس عین ادمیزاد نداری باز این بهتر از بقیه اس…!!!

 

رستا بی توجه بهش گفت: من لباس پوشیدم، خیلی خوشت اومده می تونی خودت بپوشی…!!!

 

 

امیر ابرو بالا انداخت.

-کاری نکن به زور تنت کنما… آخه بیشرف از اون تاپ سفیدی که تنت کردی سوتین زردت قشنگ زیرش معلومه، بگذریم که تازه کوتاهم هست، کبودی گردنت و می خوای چیکارش کنی…!!!

 

 

رستا لحظه ای توی آینه نگاهی به خودش کرد و با حرص گفت: میگم یه وحشی این بلا رو سرم آورده…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 150

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

فاطمه خانم سال بد و گلادیاتورو نمیذاری

Prnya
Prnya
3 ماه قبل

کاش روستا یکم از سرتق بازیش کم کنه دیگه داره خستم می‌کنه حرف گوش نمیده

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

امیر باید تو همین مهمونی رستا رو از مامانش خواستگاری کنه زودتر عقدشونو دائمی کنن😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x