رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 55 - رمان دونی

 

 

 

 

اخم کردم.

-مگه چیزی مونده که جر ندادی…؟!

 

تمام بدنم سوخته…

 

_ لباستو در بیار ببینم

 

 

_ لازم نکرده تو ببینی

 

سمت چمدانم رفته و خواستم بازش کنم که رویش دست گذاشت و با اخطار صدایم زد.

-رستـــــــــا…!!

 

 

براق شدم سمتش…

– رستا چی…؟! نمی خوام ببینی…! اصلا مگه دکتری تو…؟!

 

 

ترسناک و عصبانی نگاهم می کند که حساب می برم ولی تخس نگاهش می کنم…

-آدم باش و برو بخواب روی تخت…!

 

 

دست به کمر وراندازش می کنم.

-نه بابا دیگه چی…؟!

 

 

وقتی دید دارم غد باری در می آورم بازویم را گرفت و سمت تخت بردم…

-دیگه اینکه باید به زور متوسل بشم تا جفتک نندازی…!!!

 

 

دستم را از دستش کشیدم اما زورم نرسید.

روی تخت پرتم کرد و ابرویی برایم بالا انداخت.

-دربیار بچه تا خودم در نیاوردم…!

 

تخس سر بالا انداختم.

-نمی خوام و تو هم بیخود می کنی بهم دست بزنی…!

 

زانو روی تخت گذاشت و مج پایم را گرفت و سمت خودش کشید.

-آدم نمیشی بچه…!!!

 

دستش که روی شورتکم رفت جیغ زدم.

-به خدا امیر درش بیاری می زنمت صدای خر بدی…!

 

#پست۲۴٠

 

 

 

با چشمانی گرد شده بهم نگاه کرد و بعد محکم ضربه ای روی ران پایم کوبید.

-جلوی دهنت و نگیری رستا به جون خودت بد کتک می خوری…!!!

 

 

از رو نرفتم.

-غلط کردی…

 

 

شوررتک و شورتم را به ضرب پایین کشید که جیغ زدم و جلوی پایم را با دستانم گرفتم…

 

 

دستم را کنار زد.

-دستت رو بکش…!

 

-من غلط بکنم همراه تو بازم بیام سفر…!

 

اخم هایش تو دیدرسم بود…

 

 

 

 

#پست۲۴۱

 

 

 

روح و روانم را بهم زده بود که صدای خشدارش را شنیدم…

-کاری بهت ندارم رستا… لای پات زیادی قرمز شده و ملتهب…!!!

 

 

دستانم را کنار می زند و خودش هم عقب می کشد…

من هم ناخودآگاه پاهایم را بهم چفت کرده و خود را عقب می کشم…

 

 

هنوز تنم از حس سر انگشتانش نبض داشتند…

آب دهان فرو دادم…

 

-میرم… پماد میخرم…

 

حرفم را قطع کرد.

-خودم میرم می خرم برات…! خیلی می سوزه…؟!

 

 

ان لحظه نمی سوخت یعنی یادم رفته بود که می سوزد ولی به روی خودم نیاوردم…

خواستم جوابش را بدهم که صدای گوشی ام بلند شد و انگار دنیا را بهم دادند.

-خو…بم…!

 

 

شورتکم را چنگ زدم و از تخت پایین رفتم که بازویم را گرفت…

سمتش برگشتم و لبخندش متعجبم کرد.

-اون سلیطه ای که به خاطر یه شوخی داشت من و می خورد اصلا این خجالت بهش نمیاد…!!!

 

 

اخم کردم و با حرص نگاهش کردم که باز خندید.

دستم را رها کرد و با اشاره ای به صدای گوشیم ادامه داد.

-بهتره زودتر جواب بدی…!!!

 

 

و رفت…

سمت گوشیم رفتم و با دیدن اسم مامان ستاره حرصم چند برابر شد اما باید جواب می دادم…

 

-جانم مامان…؟!

 

 

او از من شاکی تر بود.

-کجایی دو ساعته نصف عمر شدم…؟!

 

 

نفسم و پر حرص بیرون دادم و صدایم را بردم بالا…

-گیر یه نفهم افتادم…!

 

#پست۲۴۲

 

 

 

امیر سرش را از داخل اتاق کرد و آرام گفت: حیف که نمیشه کاری کرد وگرنه جوری به گات می دادم که نفهمی از کجا خوردی…!!!

 

 

وقتی دیدم کاری ازم بر نمیاد انگشت فاکم را بالا آوردم و در جواب مامان گفتم: با سایه بحثم شده اعصابم رو بهم ریخته…!

 

 

-باز چیکار کردین…؟! حداقل از سن و سالتون خجالت بکشین…!

 

 

امیر داخل آمد که بهش چشم غره ای رفتم.

-مامان بچه ها صدام می زنن باید برم…!

 

-کجا بری؟ دارم میگم سر چی دعواتون شده…؟!

 

مامان هم دست بردار نبود و اصول دین می پرسید…

چشم در حدقه چرخاندم…

-هیچی مامان بعدا توضیح میدم… با بچه ها می خوایم بریم بازار…

 

 

-خیلی خب در دسترس باش بهت زنگ می زنم، سلام سایه هم برسون…!!!

 

امیر نزدیکم شد که تند شورت و شورتکم را پوشیدم که با نگاهی چپ چپ بهم اخطار داد…

 

 

سرسری با مامان خداحافظی کردم که دستم راگرفت و مرا توی آغوشش کشید…

-چیکار می کنی دیوونه…؟!

 

 

گوشی ام را گرفت و روی تخت انداخت.

سر درون گردنم فرو برد.

تقلا کردم تا از آغوشش بیرون بیایم ولی زورم نرسید…

 

-آروم بگیر بچه… کاریت ندارم…!

 

 

دست روی سینه اش گذاشتم.

-نمی خوام برو ک…

 

انگشت روی لبم گذاشت و حرفم را قطع کرد.

با چشمانی که خمار شده بودند نزدیک لب هایم لب زد…

-بدجور هواییم کردی پدرسوخته… سکس که نمیشه کرد حداقل می تونم که ببوسمت…!

 

#پست۲۴۳

 

 

 

به محض دیدن سایه، دستی برایش بلند کردم و او را در آغوش کشیدم…

-بیشعور خیلی دلم برات تنگ شده بود.

 

 

سایه گونه ام را بوسید.

-چه عجب آقاتون دست از سرت برداشت…؟!

 

 

خنده ام گرفت.

-چون نمی تونم براش لنگ هوا بدم، یه کوچولو پام قرمز و ملتهب شده فعلا ورودیش مسدوده…!

 

 

اخم کرد.

-چیکار کرده مگه…؟!

 

 

خواستم بگویم سایز آقامون بهم نخورده دچار جر خوردگی شدید شدم که سکوت کردم.

-هیچی عزیزم نهایت لذت رو برده، اثرات اونه…!!!

 

 

دهان سایه از جوابم باز ماند.

مشتی توی سینه ام کوبید که درست جایی بود که امیر کبود کرده… از درد کمی چهره ام درهم شد.

-چیکار می کنی دردم گرفت…؟!

 

 

-بیشعور آدم باش… هیچ می فهمی شما یه صیغه خوندین که تا این حد پیش رفتین…!

 

 

انتظار این مواخذه کردنش را نداشتم هرچند حق داشت اما امیر کسی نبود مرا رها کند بعد از آنکه اولینم با خودش بوده…!

 

-خودم خواستم سایه…!

 

با جدیت گفت: می دونم خودت خواستی اما تا یه حدی نه اینکه خودت و بزاری زیر پا و شان و شخصیتت رو خرد کنی…!!!

 

 

خودم هم می دانستم حق دارد ولی…

حرفی نداشتم بزنم و سایه دستم را گرفت و ادامه داد.

 

-نمی خوام ناراحتیت رو ببینم اما بزار یه کم برات بجنگه… حالا که تا این حد پیش رفتین و دوسش داری، باید عقدتون رو رسمی کنین…!!!

 

#پست۲۴۴

 

 

 

تا خواستم جوابش را بدهم امیر و عماد نزدیکمان شدند.

امیر دستم را گرفت و سمت خودش کشید.

کلید ویلا را سمت عماد گرفت…

-رستا می خواست خرید کنه، می برمش بازار… شما هم می تونین برین خونه استراحت کنین…!!!

 

 

سایه از حرف امیر استقبال کرد.

-فکر خوبیه… خیلی خسته ایم همش تا اینجا بیدار بودم که عماد یه وقت خوابش نگیره… شما هم تا برینو بیاین ما هم استراحت کردیم…!

 

 

امیر سری به نشانه موافقت تکان داد و با خداحافظی سمت ماشینش رفتیم…

متعجب سمت امیر چرخیدم.

-امیر ما که دیروز خرید کردیم، پس این تنها گذاشتنشون زشت نبود…؟!

 

 

امیر در ماشین را باز کرد و مرا روی صندلی نشاند…

توی صورتم خم شد.

– یکم تنها باشن بهتره… بیشتر باهم کنار میان…!

 

 

ابروهایم بالا رفت.

-اینا که سه چهار روزه باهم هستن دیگه چقدر لازمه تا باهم کنار بیان…؟!

 

 

خندید.

-تو مردا رو نمی شناسی عماد الان دوست داره با سایه تنها باشه و خیلی کارها انجام بده اما حیف که دستش بسته اس…!!!

 

-چرا…؟!

 

-محرمش نیست، نمی تونه اونقدر ریلکس حتی دستش و بگیره…!!!

 

 

-به نظرم پسر عموت اینقدر ها هم پسر پیغمبر نیستا… می تونم حدس بزنم چندبار خالم رو بوسیده…!

 

-جدا… سایه حرفی زده…؟!

 

-سایه نه ولی گوشه لبش کبود بود که بیشتر در اثر مکیدن اینطوری خون مرده میشه…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 153

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x