رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 58 - رمان دونی

 

 

 

 

چشم در حدقه جچرخاند.

-باید بگم آقاجونم زودتر از تو فهمیده ولی به روش نمیاره…!

 

 

تعجب کردم.

-جدی…؟!

 

-اوهوم ولی اولتیماتوم داده دست از پا خطا نکنم…

 

-ای قربونش برم که اینقدر آپدیته…!

 

لپم رو کشید.

-اینجور که تو قربون صدقه بابام میری، بیخود نیس برات ضعف می کنه… تو یه تنه جای ده تا دخترو براش پر کردی…؟!

 

نیشم بازتر شد.

من عاشق باباتم حیف که زن داره…!!!

 

 

صدای خنده اش بلند شد.

-بیا برو من برم به کارم برسم… بیچاره از صبح منتظرمه…!

 

-سلام بهش برسون… بیارش اینورا باهم آشنا بشیم…!!!

 

سری تکان داد و بعد با برداشتن سوییچ ماشین و موبایلش رفت…

 

*

 

داشتم حسابرسی این چند روز را انجام می دادم و سایه هم توی آشپزخانه بود و کیک می پخت.

 

سرم بدجور شلوغ بود و تعداد مشتری هم بالا بود که مجبور شدم از حساب و کتاب کردن دست بکشم و به بچه ها کمک کنم…

 

-رستا گوشیت داره زنگ می خوره…!

 

لحظه ای با فکر اینکه امیریل است روحم به پرواز درامد اما وقتی اسم عمو رضا را دیدم از همان بالا سقوط کردم و با صورت پخش زمین شدم…

 

تماس را وصل کردم.

-جونم عمو جونم…؟!

 

صدای عمو رضا هل زده بود…

-سلام عزیزم هل نکنیا ولی بیا بیمارستان…!!!

 

#پست۲۵۲

 

 

 

روح از تنم رفت.

او از من بدتر بود.

-چی شده عمو…؟!

 

-چیزی نیس قربونت برم… مامانت داره بی تابی می کنه… هرکاری کردم آروم نشد گفتم شاید تو بتونی آرومش کنی…!

 

 

قلبم تا توی دهانم میزد.

-عمو باور کنم هیچ اتفاقی نیفتاده…؟!

 

-آره عزیزم مثلا چه اتفاقی…؟ اصلا خودت بیا بیین…!

 

-پس چرا رفتین بیمارستان…؟!

 

کمی مکث کرد.

-ناخوش احوال بود… بیا عمو… خواهش می کنم بیا…!

 

 

عجز توی صدایش دلم را به درد آورد.

-میام عمو… دارم میام…. با سایه میایم…!

 

*

 

-مامانم کوش عمو…؟!

 

عمو رضا با دیدن من و سایه انگار دنیا را بهش داده باشند، بلند شد…

 

من را توی آغوش کشید و با سایه هم احوالپرسی کرد.

-خوب کردی عمو… منتظرت بودم…!

 

-مامانم کوش عمو…؟!

 

سمت اتاق رفت و در را باز کرد.

به همراه سایه وارد شدیم و مامان تا ما را دید زیر گریه زد…

-رضا حق نداشتی به دخترم بگی بیاد… حق نداشتی…!!!

 

 

من و سایه هاج و واج بهم نگاه کردیم.

نگاه سرگردانم را به عمو رضا دادم که ناتوان گفت.

-راهی برام نذاشتی ستاره…؟!

 

مامان جیغ کشید…

-نمی خوامش… تصمیم من همونیه که گرفتم…! فکرم نکن با صدا زدن دخترم از تصمیم منصرف میشم…!

 

 

سمت مامان قدم تند کردم…

-چی شده مامان…

 

مامان لبش لرزید و زیر گریه زد.

نگاه عمو رضا کردم که با لبخندی روی لبش میان ناراحتی آرام گفت…

-مامانت حامله اس…!!!

 

#پست۲۵۳

 

 

 

نفس تو سینه من و سایه حبس شد که هر دو همزمان گفتیم: نـــــــــه….؟!

 

عمو رضا خنده اش پهن تر شد و بعد نم اشک گوشه چشمش را گرفت و سرش را تکان داد…

 

نگاه مامان کردم.

-راست میگه مامان…؟! تو حامله ای…؟!

 

 

مامان ستاره بغض کرد و از خجالت چشم دزدید…

-به خدا نمی دونستم قراره این بلا سرم بیاد…؟!

 

هاح و واج ماندم و نگاه سایه کردم.

اخمی روی پیشانی نشاندم و دستش را گرفتم…

-مکه کار اشتباهی کردی مامان…؟!

 

 

آب دهانش را فرو داد.

-بدتر از این مگه میشه تو این سن با یه دختر بزرگ من… من باید حامله بشم…؟!

 

 

سایه با دلجویی گفت: مگه دست تو بوده…؟!

 

مامان یک هو اشک هایش شدت گرفت.

-تقصیر رضاست گفتم رضا مراقب باش، گفت هیچ طوری نمیشه… بیا گرفت و من و با خاک سیاه نشوند…!

 

 

من و سایه دوست داشتیم بلند بلند بخندیم ولی نمی شد…

نگاه سایه کردم که او هم دست کمی از من نداشت.

 

بعد با شنیدن صدای قدم هایی و متعاقبش باز و بسته شدن در شک نداشتم عمو رضا با حرف مامان چنان خجالت کشیده که فرار را به ماندن ترجیح داده…!

 

 

سایه اما با اخم هایی در هم به طرفداری از عمو رضا گفت: ستاره اصلا ازت توقع این حرف و رفتار و نداشتم… تو حق نداری حاج رضا رو جلوی ما تحقیر کنی…!

 

 

مامان مانند بچه ای خطاکار سر پایین انداخت و سایه ادامه داد.

-می تونم درکت کنم تو چه حالی هستی ولی این هدیه ای از خداست و خودت بهتر از هرکسی می دونی که تا خدا نخواد قرار نیست همچین هدیه باارزشی رو به هرکسی بده… پس به جای گله مندی، شکر گذار خدا باش نه اینکه اون بدبخت رو مجازات کنی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 132

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x