رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 88 - رمان دونی

 

 

 

 

خاتون اشک گوشه چشمش را پاک کرد.

-الهی فدات بشم مادر… دردونه قشنگم الهی خوش بخت بشی…!

 

 

حاج یوسف لبخند پهنی روی لبش نشسته و نگاهش پدرانه و مهربان بود.

-بالاخره دختر خودم شدی…!!!

 

مامان ستاره بلند شد و با گریه سمتم آمد…

-باورم نمیشه داری عروس میشی…!

 

 

بغلم کرد و گونه ام را بوسید.

جدا شد و خیره توی چشمانم قطره اشکی از چشمش چکید.

-مبارکه…!

 

سپس نگاه امیر کرد و با بغص ادامه داد: مراقبش باش و خوشبختش کن.

 

 

خواستم اعتراض کنم و دست امیر هنوز پشت کمرم بود که فشاری با دستش به پهلویم وارد کرد و درد توی بدنم پیچید…

 

 

سرم را با حرص بالا بردم ولی او نگاه جدی اش به مامانم بود…

چطور فهمید که می خواهم حرف بزنم…؟!

 

امیر لبخند زد: به روی چشمم زندایی…!

 

چشمانم درشت شد…. زندایی…؟!

از کی تا حالا ستاره خانوم شد زندایی…؟!

 

روی نقطه جوش بودم و تا انفجار فاصله ای نداشتم.

 

بعد از ان عمو رضا و آقاجان آمدند و به این ترتیب یکی یکی جلو آمده و تبریک گفتند اما من توی برزخی بودم که امیر باعث و بانیش بود.

 

 

نوبت سایه شد که با لبخند روی مخش بغلم کرد و دم گوشم به طوریکه زمزمه اش را هم امیر شنید.

-مبارکه عزیزم… ایشاالله به دنیا اومدن بچتون…!

 

داغ کردم: لطفا خفه شو سایه…!

 

گونه ام را به عمد طولانی بوسید.

-بهتره یکم به خودت مسلط باشی اونقدر قرمز شدی که فکر می کنن از خجالتته….عزیزم دیگه نمی دونن از حرصه….!!!

 

#پست۳۵۶

 

 

 

انگار همه دست به دست هم داده بودند تا حرصم را دربیاورند.

از سایه توقع نداشتم… حداقل او باید توی جبهه و طرف من باشد نه امیر…!

 

 

به زور امیر و قربان صدقه های عمه فرشته کنار امیر روی مبل دونفره نشستم…

شیرینی پخش کردند و صحبت های بعدش هم از سر گرفته شد و بحث به مهریه افتاد و هرکسی نظری می داد که امیر خیلی جدی گفت: اگه جسارت نمیشه لطفا راجع به مهریه رستا تصمیم می گیره و خودمون حلش می کنیم… عقد هم هفته دیگه، ولادته…!

 

 

سر به زیر بودم و از من بعید بود.

خودشان داشتند می بریدند و می دوختند…

امیر هم جای من یک تنه جلو می رفت.

نفسم را با حرص بیرون دادم و دیگر نتوانستم زبان را نگه دارم…

-به نظرم برای عقد عجله ای نیست و…

 

 

امیر برگشت سمتم….

اخم داشت.

-این رابطه بهتره که هرچی زودتر رسمی و دائمی بشه تا دیگران بفهمن که تو شوهر داری و خواستگار از زمین و هوا برات نازل نشه…!

 

 

ابرویم بالا رفت.

جالب شد… پس دردش این بود…!

یک دفعه خنده ام گرفته بود اما به سختی کنترلش کردم.

-من فعلا عجله ای برای عقد ندارم، می تونیم فعلا نامزد با…

 

امیر محکم و جدی حرفم را قطع کرد.

-هنوز اینقدر بی غیرت نشدم که بزارم برای زنم خواستگار پیدا بشه…!

 

یکه خورده نگاهش کردم که سمت بزرگترها چرخید…

-عقدمون باشه همون تاریخی که گفتم…!

 

-اما امیر مگه میشه تو این فرصت کم مراسم گرفت…؟!

 

امیر توی چشمانم خیره شد…

-میشه… خودم کارها رو ردیف می کنم تو فقط انتخاب کن…!

 

مات و مبهوت نگاه امیر و بعد حاضرین کردم که دست کمی از من نداشتند…

 

آقاجان باخنده دستی به محاسنش کشید.

-والا آدم کم میاره پیش شما جوونا… بهتره تاریخ عقدتونم مثل مهریه خودتون تصمیم بگیرین و بعد نتیجه رو به ما اعلام کنین… کار ما تا اینجا بود که این وصلت سر بگیره بقیش با خودتون… یاعلی…!

 

#پست۳۵۷

 

 

 

دوست داشتم جیغ بزنم..

ناراحت بودم و بغض داشتم.

بدجور توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم.

مراسمی مسخره تر از مراسم مثلا خواستگاری من نبود…

مهریه و تاریخ عقد را خودمان تعیین می کردیم که البته تاریخ را امیر تعیین کرد و مهریه هم که هیچ…

 

سایه با خنده نگاهش به من بود.

-هنوز آروم نشدی…؟!

 

 

قاشق کنار دستم را برداشتم و سمتش پرت کردم که جاخالی داد…

-من یه دونه دوست مثل تو داشته باشم دیگه کار دشمن ندارم… بیشعور تو چرا هیچی نگفتی…؟!

 

 

چشم درشت کرد.

-وا به من چه…؟! اصلا اون امیر مارموز گذاشت کسی حرف بزنه…؟!

 

-تو که اونو همراهی کردی جای من…! اصلا تو چرا نگفتی امیر جای اون جواد بیشعور میاد خواستگاری…؟!

 

به زور لبخندش را کنترل کرد.

-خیلی خب وحشی نشو… همـن بهتر که اون بچه ننه نیومد یعنی امیر عمرا می ذاشت اون کچل بیاد خواستگاری زنش…!

 

 

خشم داشت وجودم را به آتش می کشید.

-امیر غلط کرد با تو…!

 

-خیلی خب حالا به من چه که گیر دادی به من….؟!

 

-همه آتیشا از گور تو بلند میشه…! تو رو خدا ببین حتی مامان و آقاجون و خاتون هم تو جبهه اون دیوونه بودن… تازه نطقم می کنن که ما از کارای شما جوونا سر در نمیاریم…!

 

سایه بلند شد و حینی که سمت اتاقش می رفت ابرویی بالا انداخت.

-بیچاره پیرمرد حق داره… هرچی گفتن تو که سکوت بودی و امیرم عجله داشت انگار قرار بود فرار کنی…!

 

 

خواستم جوابش را بدهم که صدای پیام گوشی ام بلند شد… نگاهی به گوشی انداختم و پیام را باز کردم… امیر بود…

-پشت درم رستا… باز کن….!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x