رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 111

0
(0)

شونه هاش رو بال انداخت و گفت:
-نمیدونم دیگه اون مشکل توئہ…من گفتنی هارو گفتم!
چپ چپ نگاهش کردم.گویا علوه بر جنسیت
موضوع خوشگلی بچه و اخلق رو هم باید به
مشکلت اخیر خودم اضافه میکردم.
سرمو از رو سینه اش برداشتم و گفتم:
-یعنی چی مشکل منه !؟
ریلکس جواب داد:
-یعنی مشکل توئه!
کنج لبمو دادمبال و گفتم:
-خیلی ممنون از توضیح جامع و کاملت!
خب اگه به تو رفت و زشت شد تقصیر من چیه!؟
یا اگه مثل تو بداخلق از آب دراومد!
اینو گفتم و خندیدم.دستشو از زیر پیراهنم بیرون آورد
و با عقب بردنش محکم زدش به باسنم و پرسید:
-من زشتم !؟ من هنوز که هنوزم کلی خاطرخواه
دارم! اونوقت من زشتم ؟
بدنم با اون ضربه اش بالا و پایین شد و صدای آااااخم
تو کل خونه پیچید.
دستمو بردم پشتم و خودم باسنمو با درد مالیدم و گفتم:
-نیماااا…ترکوندیم که!
انگشت اشاره اش رو تکون داد و گفت:
-زدم که دیگه در مورد ظاهر من نظر ناجوانمردانه
ندی!
همچنان به مالوندن باسنم که مطمئن بودم صدرصد
قرمز و سرخ شده بود ادامه دادم و مظلوم و ناله
کنان گفتم:
-نیماااااا…خیلی درد گرفت! واقعا که بدی…
خندید و یه ماچ پر و سرو صدا رو گونه ام کاشت و
گفت:
-حساس نشو! من آروم زدم!
شکوه کنان گفتم:
-نه خیر تو جوری زدی که صداش تو کل خونه
پیچید! دردم گرفته
اگه بلیی سر بچه بیاد بدون که تقصیر تو بوده!
با قیافه ای وا رفته نگاهم کرد و بعد آهسته گفت:
-بهار! من زدم به کونت نه شکمت! حواست هست !؟
خودو براش لوس کردم و گفتم:
-در هر حال من گفتم که بدونی!
با خودش “عجب”ی زمزمه کرد و لباس پام رو به
خاطر تنگی و بزرگی باسنم به زور کشید پایین…

با خودش “عجب”ی زمزمه کرد و لباس پام رو به
خاطر تنگی و بزرگی باسنم به زور کشید پایین تا
جایی که خورش ضربه زده بود رو نگاه بندازه.
مانعش نشدم. فقط از پاهاش آویزون شدم و دستمو
سمت ظرف شیرینیجات دراز کردم و چند دونه
شکلت برداشتم.
دستشو آروم به باسنم زد و گفت:
-خب! بیخودی شلوغش کردی.ماتحت محترمتون
سالم سالمه
یه دونه از شکلتها رو گذاشتم دهنم و گفتم:
-در هر صورت دردم گرفت!خیلی هم دردم گرفت
دستشو نوازشوار رو همون قسمتی که هنوز گز گز
میکرد کشید و بعد گفت:
-خوبش کنم !؟
شکلت رو توی دهنم چرخوندم و همزمان پوسته ی
دومی رو هم وا کردم و پرسیدم؛
-چه جوری!؟
خم شد و بوسه ای روی باسنم نشوند و بدون اینکه
کمرش رو صاف نگاه داره جواب داد:
-اینجوری…
خندیم و دومین شکلت رو هم گذاشتم دهنم.
من خودمم تکلیف خودمو نفهمیدم.
اینکه من بیشتر چیزای ترش دوست دارم یا شیرین

پاهام رو بال و پایین کردم و گفتم:
-حال خوب شد!
سرش رو گذاشت روی باسنم و درحالی که دستشو
نوازشوار روی باسنم میکشید گفت:
-کاش این نه ماه زود بگذره و اون پدرسوخته دنیا
بیاد!
من احساس میکنم از همین حال عاشقشم!
دلممیخواد ببینمش و بفهمم چه شکلیه
هعی!
من به چی می اندیشدیم اون به چی!
اون درحالی که سرش رو باسن من بود به بچه فکر
میکرد و من درحالی که پاهام رو تکون میدادم به
پگاه و علی ای فکر میکردم که تاحال ندیده بودمش…
دلم میخواست علی همونی باشه که واسه پگاه خلق
شده یا حتی اینکه پگاه همونی باشه که دلخواه علی
هست.
شاید اونوقت یکم آروم بشم.
شاید اونوقت خیالم راحت بشه این دختر هم صاحب
یه زندگی آروم میشه.
به خودم اومدم و مشتم که پر بود از شکلت رو باز
کردم.
من اصل داشتم چه غلطی میکردم!؟
اینهمه شکلااااات رو خودم خوردم ؟
خیلی زود از روی پاهای نیما بلند شدم و دوباره
خودمو کشوندم سمت کاناپه و با عصبانیت خطاب به
نیما گفتم:
-چرا جلوی منو نمیگیری؟ چرا بهم نمیگی نخورم!
چرا میزاری اینهمه شکلت بخورم!؟
فقط داشت نگاهم میکرد.درست مثل آدمهای گیج شده.
دست راستشو تکون داد و پرسید:
-چی میگی بهار! من جلوت رو بگیرم !؟ تو اصل
حالت خوبه!؟یهو جنی شدی…
به ظرف شکلتی که تقریبا خالی شده بود اشاره کردم
و جواب دادم:
-اونهمه شکلت خوردم جلوم رو نگرفتی
متعجب پرسید:
-باید میگرفتیم !؟
زبونم رو به کنج لبم زدم و اون کاکائوی کنج لبم رو
لیس زدم و با تند تند تکون دادن سرم جواب دادم:
-آره! باید میگرفتی…من نباید اونهمه شکلت بخورم!
نفس عمیقی کشید و کوسن کنار دستش رو انداخت
کنار و گفت:
-هووووف! آدم الن می مونه تو کار شما زنها…
از روی کاناپه بلند شد.سرمو باال گرفتم و پرسیدم:
-کجا میری نیما !؟
ترسیدم به خاطر نق زدنهای من تصمیم به رفتن
گرفته باشه و بخواد منو اینجا تنها بزاره واسه همین
پرسیدم :
-میری بخوابی !؟
پشت به من جواب داد:
-نه!
-پس کجا میری!؟ میخوای چیکار کنی…
به جای اینکه جوابمو بده غرولند کنان گفت:
– اینقدر سوال جوابم نکن.به تو مربوط نیست کجا
میرم. سوال جواب میکنه منو!
چون اینو گفت با صورتی دمغ شده نگاهش کردم…

چون اینو گفت با صورتی دمغ شده نگاهش کردم.
با اینکه قبل از خوب پیش رفتن رابطمون همیشه باهام
بدخلقی میکرد اما هیچوقت به انداز ی الن ناراحت
نشدم.
شاید چون این مدت اخیر شدیدا به اون روی خوبش
عادت کرده بودم.
نمیدونم.بهتر بود اصل من ناراحت نشم آخه واقعا چرا
اونجوری سوال پیچش میکردم !؟
مردها ار سوال پیچ شدن متنفر و بیزارن و هستن و
احتمال خواهند بود!
پاهام رو جمع کردم و با سگرمه های درهم ، غر غر
کنان با خودم گفتم:
“اصل به جهنم…ولم کن و برو دنبال کارای
خودت…”
کنترل تلویزیون رو برداشتم و داشتم کانالها رو بال و
پایین میکردم که دوباره اومد همون سمتی که من
بودم.
فکر کردم رفته بال خوابیده یا حتی رفته بیرون ولی
انگار اشتباه فکر میکردم.
اومد و کنارم نشست.
حتی بهش نگاه هم نکردم.
یه چیزی دستش بود.
یه جعبه که توی یه نایلون بود.
بیرونش آورد و اونو به سمت منی گرفت که نگاهم
سمت دیگه ای بود و سعی میکردم حتی از کنج چشم
هم بهش نگاه نندازم و گفت:
-از تو فاز قهر بیرون بیا و اینو ازما قبول کن!
سرم رو به آرومی چرخوندم سمتش.
یه نگاه به صورتش و یه نگاه به جعبه ی توی دستش
انداختم.
از عکس تلفن همراه روی جعبه در همون نظر اول
مشخص بود محتوای جعبه چیه.
و آخرین مدل ایفون میتونست هرکسی رو هیجان زده
کنه.
انگشتهام رو شل گرفتم و کنترل افتاد روی زمین.
هیجان زده پرسیدم:
-مال منه !؟
لبخند زد.
آرنجش رو گذاشت رو لبه ی تکیه گاه کاناپه و جواب
داد:
-آره! مال توئهه….
دیگه به اون حرفهاش فکر نکردم.
به قهر پیش اومده ی چنددقیقه اس بینمون هم فکر
نکردم.
جعبه رو دو دستی و سفت نگه داشتم و بعد هیجان زده
بازش کردم.
نیشم ناخوداگاه تا بناگوش باز شد.
تو دست گرفتمش و از جعبه اش بیرونش آوردم.
خندیدم و گفتم:
-خیلی خوشگلهههههه
نیما خیره به صورتم گفت:
-این به تلفی اون گوشی ای که من شکستم!
امیدوارم دوست داشته باشی!
اصل حرفهاش رو نشیندم اونقدر که هیجان داشتن
همچین موبایلی سر خوشم کرده بود.
میدونستم که خیلی گرونقیمته واسه همین دستپاچه
گفتم:
-این خیلی گرونه نیما….
زبون بازی کرد و گفت:
-دیگه من گفتم اون چیزی رو بگیرم که در شان شما
باشه!
خندیدم و گفتم:
-آهان! پس تو هم بلدی از این حرفها بزنی آره ؟
لبخند دندون نمایی زد و جواب داد:
-ای بگی نگی…
تو دستم چرخوندمش و با ذوق نگاهش کردم.
اونقدر گرونقیمت بود که حیفم میومد سیمکارت روش
بزارم و اصل باهاش کار کنم!
همچین چیزی رو فقط باید میذاشتیم رو طاقچه و صبح
و شب بهش سلم می دادیم.
گذاشتمش تو جعبه اش و بعد با لبخند نگاهش کردم.
یا هدیه نمی خرید یا وقتی می خرید چیزایی باممیداد
که روزی حسرت داشتنشون رو داشتم.
مثل هدیه ی قبلیش که ماشین بود.
یا حتی مثل این تلفن همراه گرونقیمت.
بعد از مکث کوتاهی درحالی که چشمهام همچنان
خیره به چشمهاش بودن گفتم:
-ممنونم نیماااا…خیلی ممنونم!
و باز دوباره سرم رو خم کردم و محو تماشای اون
موبایل خوشرنگ شدم که نیما پرسید:
-همین !؟ فقط ممنونم نیما ؟ نمیخوای یه ماچ بوسی
موسی به من بدی !؟
خندیدم و گفتم:
-چشمممم
با کنار گذاشتم گوشی موبایل خودمو کشیدم سمتش
وبا گذاشتن دستهام دو طرف صورتش لبهام رو روی
لبهاش گذاشتم و عمیق بوسیدمش.
چشمهامش و بست و همراهیم کرد….
دراز کشیده بودم روی تخت و توت خشک های
سفیدرو یکی یکی دهن خودم میزاشتم.
دست خودم نبود!
جدیدا اونقدر پرخوری میکردم که کم کم وحشت بال
رفتن وزنم به مابقی دغدغه هام اضاف شده بود.
نیما هم که به جای اینکه جلوی منو بگیره هی
میگفت بخور بخور بخور…
اینجوری پیش می رفتم تا ماه آخر یه ۳۰۰کیلویی
میشدم.
از سرویس بهداشتی اومد بیرون و تو همون حین
صورت خیسش رو خشک کرد.رفت سمت آینه.
کمرش رو کمی تا کرد و انگشتهاش رو چندینبار ل به
لی موهاش کشید و همزمان پرسید:
-چیز دیگه ای نمیخوری برات بیارم!؟
یه دونه تو دهنم گذاشتم و با یکم فکر کردن جواب
دادم:
-چرا…دلم بستنی قیفی میخواد!
چون اینو گفتم کمر خمیده اش رو صاف نگه داشت و
بعد به آرومی چرخید سمتم و خیلی جدی و غمیگن
پرسید:
-حال من نصف شبی بستنی قیفی از کجا واسه بچه ام
گیر بیارم؟!
با اخم و شکوه گفتم:
-نیما چرا من هرچی میخوام تو فورا میفتی تو فکر
تهیه کردنش…بابا من نمیخوام چاقالو بشم که البته شدم.
خودمو امروز وزن کردم نیما!
مکث کردم.
اه کشیدم و با حسرت گفتم:
-من 59کیلو بودم اما الن شدم !63
این خیلی ترسناک نیما!
یاید جلوی خودمو بگیرم بعضی چیزارو نخورم!
باید وزنمو کنترل کنم
چون اینو گفتم ابروهاش بال رفتن و متحیر زمزمه
کرد:
-یعنی چی!
بیشتر بهم نزدیکتر شد و بعد هم با اون مدل جدیت
ترسناک مخصوص به خودش که ناخوداگاه باعث
میشد طرف مقابلش عقب نشینی بکنه گفت:
-نبینم دیگه از این حرفها بزنی! تو باید خوب بخوری
وخوب استراحت کنی…
نبینم یه وقت سر بال نرفتن وزنت گشنگی بکشی!
بچه به تغدیه ی خوب احتیاج داره و وظیفه ی من و
توئہ که براش همچین چیزی رو فراهم بکنیم!

دستمو رو دلم گذاشتم و یکم خودم رو کشیدم بال و
بعدهم ظرف توت رو که چیزی ازش باقی نمونده بود
کنار گذاشتم و گفتم:
-چشممم…
لبخند رضایت بخشی روی صورت نشوند و گفت:
-آهان! حال شد…

لبخند رضایتی روی صورت نشوند و گفت:
-آهان! حال شد…
چپ چپ نگاهش کردم.بدن اون نبود که…بدن من
بود!
لبهامو روی هم مالیدم و گفتم:
-پس اگه من چاق شدم،خط رو بدنم افتاد، جای بخیه
هام مشخص بود یا هرچیزی شبیه به اون تو حق
اینکه ازم ناراضی بشی رو نداری…
اینکه فکر کنی زصت و بد اندامشدم
چراغ رو خاموش کرد و اومد سمتم.
کنارم روی تخت نشست و بعدهم گفت:
-از این حرفها نزن بچه!
من تورو همه جوره میخوام!
گرچه خودش سرسری این حرف رو زد تا شاید من
آروم بشم اما حقیقت این بود که یه جورایی متعجب
شدم.
حرفش رو تو ذهنم باخودم مرور کردم:
“من تورو همه جوره میخوام”
خیلی آروم سرم رو به سمتش چرخوندم.
درحال تنظیم ساعت زنگدار روی عسلی بود.
زل زدم به نیمرخش…
یعنی واقعا این جمله رو از ته دل گفت یا به خاطر
اینکه کمتر تو فکر چاق شدن یا نشدن خودم باشم!؟
آهسته پرسیدم:
-واقعا !؟
فکر و حواسش همچنان پی ساعت بود.
سرش رو چرخوند سمتم و گفت:
-چی واقعا !؟
لبهامو وا کدوم جوابشو بدم ولی بعد خیلی زود
منصرف شدم و گفتم:
-هیچی هیچی…
ساعت رو گذاشت کنار و بعد لبهاش رو چسبوند به
لبهام و یه بوسه ی کوتاه روشون نشوند و گفت:
-پس شب بخیر…
دراز کشید و چنددقیقه هم نشد که چشمهاش روی هم
افتادن و خوابش بردتا سرعت عملش درخوابیدن من
رو به عجب گفتن بندازه!
آهسته خودمو کشیدم پایینتر و پتورو تا زیر گلوم بال
آوردم و آهسته زمزمه کردم:
“چقدر زود میخوابی تو لمصب”

عجولنه و با دستهای پر از ماشین پیاده شدم و از
اونجایی که هر دو دستم گیر بود در ماشین رو با پا
بستم و به سمت خونه رفتم که در کمال تعجبم متوجه
پگاهی شدم که خسته و با سر خمیده کنار دیوار نشسته
بود.
اولش شک کردم خودش باشه ولی وقتی بهش نردیک
تر شدم تقریبا مطمئن شدم که خودشه.
کیفمو به هر بدبختی ای بود روی دوشم مرتب کردم و
بعد رو به روش ایستادم و اسمش رو صدا زدم:
-پگاه…پگاه….
دوسه باری اسمش رو صدا زدم تا بالخره سرش رو
بال گرفت و بهم نگاه کرد.
مشخص بود همونجا خوابش گرفته.
آخه حتی چشمهاش رو هم به سختی باز کرد.
متعجب پرسیدم:
-چرا اینجا نشستی؟ چرا اینجا خوابیدی…
خوابالود جواب داد:
-نبودی آخه…
شکوه کنات گفتم:
-عه عه عه! چرا به من زنگ نزدی!؟
از روی زمین بلند شد و همونطور که به بدنش کش و
قوس میداد گفت:
-میدونستم بیمارستانی نخواستم مزاحمت بشم!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-واقعا که! به خاطر این حرفت باید از سقف آویزونت
کرد!
گردن کج کرد و گفت:
-حال شما به بزرگی خودت ببخش
بیا دست بکن تو جیب من این کلید رو دربیار…
خندید و اومد سمتم. دستشو فرو برد تو جیب لباسم و
کلید رو بیرون آورد تا درو باز بکنه.

من مشغول درست کردن ناهار بودم و اون رو
صندلی نشسته بود و خیار واسه سالد خورد میکرد.
پرسیدم:
-خب حال پیش دوستات در نبود ما خوش گذشت !؟
سری جنبوند و خسته جواب داد:
-ای! بد نبود! از تهران بودن که بهتره …یه تور یه
روزه رفتیم شب دورهمی گرفتیم.
حافظیه رفتیم…سعدیه… تخت جمشید هم رفتیم.خلصه
خوب بود…خوش گذاشت!
زیر شعله ی گاز رو کم کردم و اومدم سمتش.
صندلی رو کشیدم و روبه روش نشستم و گفتم:
-حال من یه خبرخوبی هم دارم!
بی میل و بی اشتیاق بودشاید به این دلیل که چیزی از
مرخصیش باقی نمونده بود و همین فردا پسفردا دیگه
باید برمیگشت تهران.
با همون حالت کرخت و بی حوصله پرسید:
-چه خبری …؟
یه دونه کاهو از ل به لی سبزیجات توی سبد برداشتم
و جواب دادم:
-ناهار رو که من و تو باهم میخوریم اما شام رو با
نیما و دوستش میریم بیرون!
دوستش خیلی پسر گلیه…البته من ندیدمش ولی خب
نیما خیلی ازش تعریف میکرد.
نیما رو که میشناسی…بیخودی اهل تعریف و تمجید از
کسی نیست.
حتما پسره خیلی خوبه .نبود ازش تعریف نمیکرد!
جهت نگاهشو به سمت من تغییر داد و بعد سوالی
پرسید که یکم دستپاچه ام کرد:
-حال چرا داری از خوبی هاش واسه من میگی !؟
نیشخندی زدم.
من من کنان جواب دادم:
-خب…خب…میدونی…میخواستم بگم که اونی که
قراره باهامون باشه آدم باحالیه …
واکنش خاصی نشون نداد و خیلی بی میل گفت:
-خوب و بد بودنش چه فرقی به حال ما میکنه؟
-خیلی هم فرق میکنه…
سرش رو خم کرد و اهسته و لب زنان گفت:
-اممم باشه…هر چی تو بگی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x