رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 119

1
(1)

مهناز که درست همون لحظه مهناز اومد داخل خیره
شدم.
شدت تغییرات ظاهریش شگفت زده ام کرد.
موهای لیت شده.فیلر لب…
چشمهایی که لنز بودن!
البته…
همیشه به خودش می رسید ولی اینبار بیشتر از
همیشه!
دستشو با ناز تکون داد و گفت:
-سلم به همگی!
لبخندی نثارش کردم و گفتم:
-سلم مهناز جون!
لبخندی تصنعی زد و پرسید:
-چطوری بهار جون؟ خوبی؟ خیلی وقت ندیدمت!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-از کم سعادتی ماست! نیما سرش شلوغ بود منم
بیشتر اوقات بیمارستان شیفتم.
حال خداروشکر امروز فرصتش پیش اومد!
به نشانه ی فهمیدن سری تکون داد و بعد اومد سمت
میز و همزمان گفت:
-خوب حوصله کار داری…من که نوید نمیزاره.
میگه اصل دوست ندارم بری سرکار خسته و عاجز
بشی…
از وسط سبد یه تیکه خیار برداشت و خطاب به زن
عمو گفت:
-ببخشید دست خالی اومدیما! این عسلک امروز
کلس موسیقی اجرا داشت ما رفته بودیم اونجا !
زن عمو با خوشحالی گفت:
-این چه حرفیه! عیب نداره.عوضش من یه خبر
خوش دارم!
من سرمو با خجالت پایین انداختم اما مهناز هیجان زده
پرسید:
-چه خبری !؟
زن عمو با اشتیاق آشکاری جواب داد:
-بهار بارداره…
تا اینو گفت چشمهای مهناز سمت من کشیده شد.
لبخند رو لبش ماسید و گفت:
-عه! حال بچه چی هست؟
زن عمو هیجان زده و مشتاق جواب داد:
-بچه اش هم شکر خدا پسر!
جواب زن عمو بیشتر درهمش کرد.
با لحنی که من هیچ نوع خوشی ای توش نمی دیدم
پرسید:
-آره بهار ؟

سرم رو بال گرفتم و به مهناز نگاه کردم.
تصنعی بودن و زورکی بودن اون لبخند روی
صورتش برام مثل روز روشن بود و این دقیقا همون
حسی بود که پیش از اومدنش داشتم.
من تقریبا مطمئن بودم که اون اولین کسی هست که
از شنیدن این خبر ناراحت شده.
با یه مکث کوتاه جواب دادم:
-بله…
زورکی خندید و گفت:
-مبارکت باشه! تو هم آخرش بچه دار شدی!
با اینکه توی کلم و لحنش میشد رد طعنه و کنایه رو
دید و فهمید اما اصل واکنش خاصی نشون ندادم و
فقط گفتم:
-ممنون مهناز جون…
نیشخندی زد و بعد دست دخترش رو گرفت و از
آشپزخونه رفت بیرون!
چشمهام در تعقیبش بودن تا وقتی که رفت و توی هال
رو کاناپه نشست و با صورتی درهم مشغول میوه
پوست کندن برای دخترش شد.
نمیدونم با این اخلقش چه جوری با اون دختره ی
دریده کنار میومد! با اون رویایی که خدارو بنده نبود!
زن عمو سیخهای کباب رو برداشت و گفت:
-تو برو بشین بهار…من خودم کارارو انجام میدم!
خودتو خسته نکن!
اصل دوست نداشتم اینجوری هوامو داشته باشه
خصوصا وقتی مهناز هم اینجا بود.
از اینکه مرکز کانون توجه ها باشم حس خوبی نداشم
واسه همین گفتم:
-من راحتم زن عمو…خسته ام بشه خودم میشینم!
زن عمو بدون اینکه مطلع باشه مهناز داره ای دور
دیدمون میزنه و گوشش پی حرفهامون هست گفت:
-آخه نمیخوام خسته بشی گلم!
از گوشه چشم نگاهی به مهناز انداختم.
حدسم درست بود.
داشت مارو می پایید و حرفهامون رو گوش میداد.
خیلی زود گفتم:
-نه زن عمو ..خیالت راحت.من خسته نیستم…
لبخند زد و گفت:
-باشه دخترم
اینو گفت و رفت بیرون تا من اینور اونور کله ام دوتا
شاخ دربیارم.
شده بودم دخترش….!
عجیب اما واقعی!

اگه بگم تمام مدتی که من و زن عمو داشنتیم غذارو
آماده میکردیمو سفره رو میچیدیم ، مهناز مثل یه ملکه
فقط یه جا نشسته بود و متتظر بود غدارو جلوش
بزاریم دروغ نگفتم!
دریغ از یه تعارف خشک و خالی!
نیما دستمال توی دستش رو گذاشت کنار و گفت:
-خب دیگه! اینم درست شد!
همیشه همچین عادتی داشت.وقتی وسیله ای خراب
میشد تا درستش نمیکرد بیخیالش نمیشد.مثل الن!
نوبد درحالی که سمت سفره میومد ، دستهاش رو بال
برد و شوخ طبعانه گفت:
– خدا قوت دلور…خسته نباشی پهلوان…نان پدر و
شیر مادر حللت!
نیما خندید و رفت سمت سرویس تا دستهاش رو
بشوره و همزمان گفت:
-من رو با سندروم تعمیر وسایل بپذیرین
پارچ دوغ رو گذاشتم سر سفره و نشستم تا اون هم سر
برسه.
چنددقیقه بعد اومد و کنار من نشست.
نوید که درست رو به روم بود با خوش رویی گفت:
-خب بهار! پس تو هم قراره از این به بعد مشغول
سروکله زدن با یه فسقلی بشی!
خجل خندیدم و گفنم:
-فکر کنم!
دستشو تکون داد و ریتم وار گفت:
-خدا برسه به دادت ، خدا برسه به دادت، کاری
سرت بیاره اسمت بره از یادت!
بقیه هم خندیدن و نوید باز در ادامه و با اشاره به
دخترش گفت:
-ما یه وروجک داریم پدرمونو درآورده…ولی خوبه!
نیما یکم اذیت میشه یکم شب تا صبح مجبور بشه
ونگ ونگ بشنوه حالش جا میاد!
خندیدم و گفتم:
-امیدوارم اینطور نباشه! همیشه از بچه های ور ورو
فراری بودم!
وسط شوخی های ما زن عمو خودش بشقابم رو
براشت و پر کرد از برنج و کنارش هم کلی کباب
گذاشت و گفت:
-بخور دخترم…بخور قوت بگیری!
حاصل اینکارش شد بیشتر درهم شدن صورت
مهناز.
در واقع داشت لحظه به لحظه، بیشتر و بیشتر از قبل
حسود تر میشد.
ازش تشکر کردم که اینبار عمو واسم یه لیوان دوغ
ریخت و گفت:
-اینو هم بخور عموجان!
لیوان رو ازش گرفتم و گفتم:
-ممنونم عمو…
مهناز دیگه ساکت ننشست و به طعنه گفت:
-خوشبحالت بهار جون! میدونستم بچه ی پسر داشتن
اینقدر عزیز شدن داره منم اقدام میکردم…
حرفه طعنه دارش سکوت سنگینی برقرار کرد.
عمو دستی روی سر دختر کوچولوی مهناز کشید و
گفت:
-پسر و دختر هیچ فرقی نداره! این عسل بابا واسه من
از صدتا پسر هم عزیزتر!
مهناز پوزخندی زد و گفت:
-نه آقاجون! اینطور نیست
لبخند روی صورت عمو ماسید.آهسته گفت:
-پس چه طوریه ؟
مهناز رو چرخوند و دلخورتر از قبل جواب داد:
-شما همیشه دلتون پر میکشید واسه بچه ی پسر! حال
نو که اومد به بازار اونم از جنس پسرش ما دیگه از
رونق افتادیم!

گلیه های یچگانه اش یکم جو رو عوض
کرد.میدونستم که اهمیت دادنهای عمو و زن عمو
میشه همین!
میشه حسود شدن مهناز و متشنج کردن این جو…
نوید سعی کرد کمی زنش رو آروم بکنه واسه همین
رو کرد سمت مهناز و گفت:
-عزیزم تو تاج سر همه ی مایی!
مهناز پوزخند زنان گفت:
-چطور وقتی فهمیدین من حامله ام خوشحال نشدین و
سور و سات ندادین اما تا فهمیدن بهار حامله است
مهمونی راه انداختین!
عمو خیلی سریع گفت:

-مهناز جان دخترم والل به خدا اینطور نیست!
من یه تار موی دختر ماهمو به صدتا پسر نمیدم!
این حرفها چیه…؟
مهناز با عصبانیت گفت:
-دقیقا همینطور…
عمو باز هم سعی کرد جو رو آروم بکنه برای همین
گفت:
-تو عروس منی.عین دخترمی…من بین تو و بهار
اصل فرق نمیزارم!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-چرا! فرق میزارین! اولین فرقش هم اینکه همه عالم
و آدم میدونن شما همه جا گفتین سوله ی بزرگتون رو
میدین به نوه تون اگه پسر باشه!
الن هم که تا فهمیدن دختر داداشتون بچه اش پسره
مهمونی دادین…شما فرق میزارین خیلی هم فرق
میزارین!
اینو گفت و بلند شد.
راستش اون غذا دیگه از گلوی من پایین نمی رفت.
حس حسادت مهناز گند زد به همچی.
رو کرد سمت نوید و گفت:
-پاشو…پاشو بریم خونه!
رفتارش عمو رو دلگیر کرد.اون هم بلند شد و گفت:
-مهناز جان …این چه حرفهایی آخه.
نوید و نیما پسرای منم و شما دخترای من.
من هیچوقت بین شما فرق نمیزارم…
اصل یه سوله هم به نام دختر تو میکنم خوبه !؟
چون اینو از عمو شنید کوتاه اومد و با مکث گفت:
-من که چیزی نگفتم! من فقط یکم گله کردم!
بعد هم ریلکس و خونسرد،دست دخترش رو رها
کرد و سر جاش نشست و شروع کرد واسه خودش
برنج ریختن!
نگاهی به نیما انداختم.
لب زنان گفت:
” بهش اهمیت نده”
خدای من! موجودی به این حقیری ندیده بودم.
به این حقیری و حسودی!
یه دعوای بزرگ راه انداخت که صرفا یه سوله هدیه
بگیره.
نوبر بود!

آخر وقت بود اما ما همچنان دور هم نشسته بودیم و
حرف میزدیم.
البته…
خوشبختانه دیگه خبری از اون بحث هایی که مهناز
راه انداخته بود، نبود!
عمو و نیما و نوید حرف سیاسی میزدن و زن عمو
واسه نوهدی خوشگل و شیرین زبونش میوه پوست
میکند و منم با اشتهای زیادی تیکه های قاچ شده ی
سیب رو دهنم میذاشتم که مهناز پرسید:
-خیلی دوا درمون کردی آره؟ پس آخرش دکتر رفتی
که آخرش حامله شدی!
میگم پیش کدوم دکتر رفتی؟
سرمو به سمتش چرخوندم و جواب دادم:
-پیش هیچ دکتری…
لبخند معنی داری زد و تیکه ای از سیب توی دستش
رو گاز زد و گفت:
-ای جان! داستانش شده مثل داستان اینایی که فیلر و
بوتاکس انجام میدن بعد وقتی ازشون میپرسی پیش
کدوم دکتر انجام دادی میگن شیب؟ بام!
چقدر افکار عجیب غریبی داشت.
نمیدونم چرا باید همچین چیزی رو از اون پنهان
میکردم.
خیلی زود گفتم:
-نه واقعا من دکتر نرفتم…یعنی میخواستم برم ولی
اونقدر سرم شلوغ بود که هی مینداختمش عقب و…
وسط حرفهام باز هم معنی دار خندید و گفت:
-من که میدونم رفتی پیش همون دکتری که خانم جون
بهتون معرفی کرد.
ما که بخیل نیستیم….مبارک باشه!
پووووف! یعنی من الن باید وقت میذاشتم تا به این
بشر ثابت کنم چیزی که فکر میکنه درست نیست و
انجام دادنش اصل موضوعی نیست که بشه پنهانش
کرد.
فکر کنم اینوجز همون وقتهاییه که باید گفت “بزار تو
حال خودش باشه”!
آره ! اصل چه اهمیت داشت اون چی میگه!
لبخندی تصنعی تحویلش دادم و گفتم:
-ممنونم مهنار جون!
سری تکون داد و بعد نگاهی به ساعتش انداخت و
خیلی یهویی و بی مقدمه با لحنی دستوری خطاب به
نوید گفت:
-نوید…دیگه بریم! مامانم اینا منتظرمونن!
نوید که مشخص بود کامل تحت فرمان مهناز هست
بی چک و چونه و خیلی سریع گفت:
-باشه عزیزم! بریم!
رفتنشون با همین دو سه جمله قطعی شد.
نیما گفت:
-بودین حال …
نوید خیلی سریع گفت:
-نه مامان مهناز منتظرمونه. نمیشه معطلش کنیم
بلند شدن و اصرار عمو هم باعث نشد بیشتر بمونن.
خداحافظی کردن و بعد هم از خونه بیرون رفتن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
eli
eli
2 سال قبل

😐خاک ت سر نوید زن زلیل

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x