رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 9 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 9

 

 

به محض اینکه پامو از خونه بیرون گذاشتم شماره ی مهرداد رو گرفتم.بوق اولو نخورده بود که صدای عصبیش تو گوشهام پیچید:

 

 

-تو کجا بودی هان!؟ چرا جواب تلفنهای منو نمیدادی بهار!؟ چرا هرچقدر زنگ میزدم رد تماس میدادی!؟ چرا آنلاین نیستی اصلا!؟

 

 

یه بند مواخذه میکرد و امون جواب دادن نمیداد.چرا چرا هاش که تموم شد گفتم:

 

-مهرداد اجازه میدی منم حرف بزنم!؟

 

صدای نفس عمیقش رو شنیدم.دلخور گفت:

 

-بگو میشنوم….

 

-نمیتونستم جلوی مامان جوابتو بدم.اون همش کنارم بود می ترسیدم شک کنه…

 

 

-خب الان کجایی !؟

 

-دارم میرم پیش دوستم!

 

-تماس تصویری بگیر میخوام ببینمت!؟

 

 

-الان!؟ الان که تو خیابونم!؟

 

 

-من این چیزا حالیم نیست بهار…بیا میخوام تماس تصویری بگیرم!

 

کاملا از اخلاقش آگاه بودم و میدونستم تا این تماس رو نگیرم راضی نمیشه واسه همین بالاخره تسلیم شدمو کاری رو که میخواست انجام دادم که اگه انجام نمیدادم اصلا راضی نمیشد.

چیزی اما در مورد سهند بهش نگفتم.چون میدونستم همین با شنیدن اسمش قراره یه دعوای مفصل راه بیفته و بعد چجوری میشد قانعش کرد که قضیه از چی قراره!!!

 

 

زنگ خونه شون رو که زدم مادرش جواب داد.با لبخند پرسیدم:

 

-سلام خاله جان

 

-سلام بهار توی عزیزم! بفرما داخل !

 

-نه ممنون سهند هست!

 

-آره هست!

 

-میشه بدون اینکه بهش بگین من باهاش کار دارم بفرستینش پایین

 

 

باخنده گفت:

 

-باشه باشه..گرفتم!

 

 

برای دیدن و سورپرایز کردنش پشت تیر چراغ برق کمین کردم.تو این مدت باهم در ارتباط بودیم اما نه خیلی زیاد.راستش یکم ازش خجالت میکشیدم بابت اینکه بهش مقروض بودم و هنوزم نتونستم بدهیمو صاف کنم.

 

اومد بیرون…با شور و شعف بهش خیره شدم.متعجب نگاهی به چپ و راست کوچه انداخت و وقتی کسی رو ندید خواست بره داخل که از مشت تیر چراغ یرث بیرون اومدمو صداش زدم:

 

 

-آااهای خوشتیپ….

 

 

فورا صدامو شناخت وناباورانه به سمتم چرخید و نگاهم کرد.دویدم سمتش و محکم بغلش کردم.

هم من و هم اون یه چیزایی رو یادمون رفت…یه چیزایی مثل نگاه های متعجب بقیه…از اون نگاه ها که میگفت” واه چه معنی داره دختر میرو وسط کوچه بغل کنه”… ولی اصلا چه اهمیت داشت!!!

 

-دختر تو کی اومدی!؟

 

-همین امروز !!!

 

 

-ای بی وفا…ای نامرد…ای نارفیق…

 

خندیدم…

 

-سهنددد…دلت میاد اینجوری بامن حرف بزنی!

 

-ها که دلم میاد…چون تو رفتی حاجی حاجی مکه!

 

 

چهره ای شرمنده یه خودم گرفتمو گفتم:

 

 

-ببخشید! دلیل موجه دارم!

 

 

-دلیل موجهت بخوره تو کله ات…بمون برم لباس درست حسابی بپوشم سوئیچو بردارم بریم بیرون….

 

باشه ای گفتم و اون رفت خونه و منم تو کوچه منتظر موندم تا وقتی که ماشینشو آورد بیرون سوار شدیم و به پیشنهاد خودش رفتیم بستنی فروشی….

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و به اندازه ی تموم روزهایی که ندیدمش نگاهش کردم.

 

 

-چیه!؟ یه جوری نگام میکنی انگار داری داری دوست پسرتو نگاه میکنی! راستی گفتم دوست پسر…اونجا دل مل اسیر خودت نکردی! بوی فرندی…موی فرندی…!؟

 

آهسته خندیدم.خنده ای که جون نداشت.من حتی نمیتونستم در مورد مهرداد با تنها رفیقم حرف بزنم واسه همین ترجیح دادم فقط درمورد استاد حاتمی چیزی یگم:

 

 

-یه نفر هست ولی…

 

 

-ای جااان…کیه اون یه نفر!

 

 

-استادم…استاد حاتمی…مرد خوبیه…متخصص ولی…

 

 

سوتی زد و گقت:

 

-ایول بابا…یارو دکیه…خب…رل زدین!؟

 

-نه بابا!

 

-چرا !؟

 

-نمیدونم! بهش فکر نکردم..هنوز مستقیم پیشنهاد نداده ولی اگه هم بده فکر نکنم قبول کنم….

 

 

-بیخیال…بگو ببینم خوابگاهی!

 

 

-نه خوابگاه نتونستم …دیر رفتم ظرفیتش تکمیل شده بود…خونه ی دخترخالمه ام! تو چه خبر!؟

 

-منم هیچی…دانشگاه اصفهان بودی انتقالی گرفتم اومدم همینجا….راستی…شنیدی چه اتفاقی واسه فرید افتاد!؟

 

کنجکاو نگاهش کردمو گفتم:

 

-نه…چی شده!؟

 

#پارت_۸۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

کنجکاو به سهند چشم دوختم.البته خودش با لحن و پرسشش منو به کنجکاوی انداخته بود!

یکم از بستنیشو خورد و بعد گفت:

 

 

-این به پارتی کوچیک توخونه اش میگیره بارفقای الواتش…بعد دوست دخترشم دعوت میکنه…اونجا چون همشون مست بودن نوبتی به دختره تجاوز میکنن….

 

هاج وواج گفتم:

 

-تو که جدی نمیگی سهند!؟

 

-جدی جدی ام….

 

-خب بعدش….بعدش چیشد!؟

 

-عرضم به حضورتون که بعدش دادشای دختره چنان افتاد به جون این فرید مادرقهبه که تهش مجبور شد دختره رو بگیره…چند روز پیش عروسیشون بود! از بچه های دانشگاه شنیدم….

 

رفتم تو فکر.چقدر من خر فریدو دوست داشتم.اصلا انگار جدی جدی همیشه قرار بود من عاشق آدمایی بشم که یه جای کارشون میلنگه!

یلدبهتره بگم من استاد دلدادگی به آدمای غلط بودم!

فرید اما…قبلا واسه من فرق میکرد .یعنی خودم فکر میکردم فرق داره….

ما دخترا گاهی چقدر ساده لوحیم….

باخودمون میگیم این یکی باهمه فرق داره بعد درست چند مدت بعدش همون کسی که فکر میکنیم باهمه فرق داره چنان حالمونو جا میاره که اسممونم فراموش میکنیم….

لعنت به محبتهای یکی دوروزه….لعنت!

 

 

از فکر بیرون اومدم و گفتم:

 

-به فرید که فکر میکنم حالم بد میشه…

 

-پس بهش فکر نکن!

 

-نمیشه…اون جزئی از گذشته ی من

 

با اخم گفت:

 

 

-گوربابای پدرسوخته اش….من که هیچوقت ازش خوشم نمیاد پسره ی عوضی رو….عوضش آبروش رفت….

کل شیراز خبردارشدن چه کثافتیه….

 

آهی کشیدمو گفتم:

 

-ما گذشتیمو گذشت….

 

-خب بی وفابگو ببینم چیشد که یاد ما کردی…

 

دستشو گرفتم و گفتم:

 

-راستی سهند…ببخشید که هنوز نتونستم پولتو بهت برگردونم….من واقعا از این بابت شرمندم….

 

تا اینو گفتم دستمو پس زد و گفت:

 

-برو گمشو روانی….دفعه بعد حرفشو پیش بکشی میام براتااااا….

 

لبخند تلخی زدموگفتم:

 

-میدونم خیلی دیر شده اما من…

 

-ببین…ببند در گاله رو…

 

 

خندیدم.اون لعنتی ترین دوست من بود!

 

 

یکم با سهند تو خیابون دور زدم و بعد اومدم خونه.احساس میکردم تو بدنم دیگه جون و انرژی واسه برداشتن قدم بعدی نیست از طرفی مدام هم باید به مهرداد میگفتم که کجام و چیکار میکنم….گزارش لحظه به لحظه…بهراد خواب بود وقتی من رسیدم.

لباسامو عوض کردمو اومدم تو اتاق سرد دراز کشیدم.

مامان یکم اونورتر از من دراز کشید جوری که بهراد مابینمون بود و بعد گفت:

 

-بهار مامان اینجا خیلی سرد….دوتا پتو بنداز رو خودت یخ نزنی سرمانخوری…

 

به پهلو دراز کشیدمو با نوازش دست کوچیک بهراد گفتم:

 

-نه خوبه….مامان…اینجا یکم زیادی کوچیک نیست!

 

-هی! نفست از جاب گرم بلند میشه ها…یکی دوروز توقصر نوشین زندگی کردی واسه همین فکر میکنی اینجا کوچیک….من دیگه از پس اجاره همینجاهم برنمیام بهار…شاید….

 

دل ناگرون گفتم:

 

-شاید چی!؟

 

با تاسف گفت:

 

-شایداصلا مجبور شدیم بریم خونه داییت..

 

 

-آخه چراااا….

 

 

-چراش که مشخص مادر!’اینجا واسه ما گرون…من نمیتونم از پس کرایه خونه بربیام…یه چندرقاز یارانه اس که یا می رسه به اجاره یا اگه هم چیزی تهش بمونه باید بدم پدل آب و برق و کوفت و زهرمار…

 

با ناراحتی به پشت دراز کشیدم و زل زدم به سقف.اگه بابام نمی مرد هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد.هیچکدوم!

 

-من کار میکنم مامان…خرجتون رو خودم میدم…نمیخواد خودت و بهرادو آواره این خونه اون‌خونه بکنی…

 

 

تو تاریکی نگاه عصبامیشو دیدم.ناراحت گفت:

 

 

-تو فقط درستو بخون…کار هم اگه میکنی پول هم اگه درمیاری بزارش واسه خودت…

 

 

پوزخند زدم:

 

 

-شاید اصلا درس و دانشگاه رو ول کردمو همینجا اومدم سرکار….

 

فکر نکنم حرفامو شنیده باشه چون اونقدر خسته بود که زود خوابش برد.

گوشیمو برداشتمو رفتم تو تلگرام…

دلم میخواست بامهرداد حرف بزنم تا لااقل این فورای لعنتی از سرم بپره بیرون…

صداش که زدم آنلاین شد…باهاش درد و دل کردم.بهش گفتم اوضاع خیت و و اون فقط یه چیز گفت:

 

” لعنت به من اگه بهارم واسه خاطر چرک کف دست خم به ابروش بیاد…همین حالا سی می ریزم به حسابت!”

 

#پارت_۸۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

برای هزارمین بار به موجودی کارتم نگاه کردم. هیچوقت تاحالا این اندازه پول یکجا تو حسابم نبود.هیچوقت!

اصلا بهتره بگم‌ندیده بودم!

حالا هم میتونستم بدهیم رو به سهند بدم و هم پول بزارم رو رهن تا مامان و بهراد باز آلاخون والاخون نشن!!!

ولی…هیچ بهونه ای نداشتم واسه رو کردن این پول…میگفتم از کجا آوردم؟ کی بهم داده !؟

 

-مادر چاییت رو بخور سرد شد!

 

از فکر بیرون اومدم و با برداشتن لیوان چایی به این فکر کردم که با چه ترفندی میتونم بیست تومن از این سی تومن رو بدم به مامان…

با یالله گفتن های دایی از جا پریدم.تو این مدت اون خیلی هوای مامان و بهراد رو داشت و من واقعا ازش ممنون بودم.

کفشهاشو از پا درآورد و با دست پر اومد داخل….

مامان با گشاده رویی گفت:

 

-داداش باز که تو خودتو تو زحمت انداختی!

 

-چه زحمتی آخه!

 

 

چشمش که به من افتاد لبخندش عریضتر شد و گفت:

 

 

-به به…ببین کی اینجاست!؟ بهار خانم…بیا ببینم دختر خوب…

 

 

رفتم سمتش و اون در آغوشم گرفت.بعداز مرگ بابا خیلی از زحمات ما افتاده بود گردن دایی و اون با اینکه خودش درگیر مشکلات زیادی بود اما بازم همزمان به مامان و بهراد هم رسید.

نشست و تکیه به پشتی داد.براش چایی آوردم که پرسید:

 

-خب بهار…تهران خوبه!؟ خوش میگذره!؟ درس و دانشگاه چطوره!؟

 

 

-خوبه دایی! بد نیست!

 

 

بحث از من خیلی زود کشیده شد سمت خونه.مامان با ناراحتی گفت:

 

 

-صابخونه میخواد بکشه رو رهن…ماهم نداریم داداش…نمیشه یه جای ارزومتر واسمون پیدا کنی…یه اتاق هم باشه کافیه…بهار که همه اش تهران…میمونیم منو بهراد…یه جای کوچیکتر واسمون بس….

 

دایی با تاسف گفت:

 

-آخه دیگه کوچیکتر از اینجا!؟

 

 

رنج و کم توانی خانوادم به حدی از درون آزارم میداد که دیگه نمیتونستم به این فکر کنم مردی که باهاش درارتباطم شوهر دخترخاله ام ودارم پا توی یه زندگی یه زن دیگه میکنم.اگه قراره فدا بشم بزار بشم…بزار مقصدم جهنم باشه اما لااقل مادر و برادرم تو این دنیا اینقدر به زحمت و رنج نیفتن….

بحثشون رو قطع کردم.

 

 

-نه دایی…مامان و بهراد همینجا می مونن….

 

 

مامام رو کرد سمتمو گفت:

 

 

-بهارجان …پول رهنو از کجا بیارم من آخه!؟

 

 

-چقدر میخواد مگه!؟

 

 

-ده تومن دیگه!

 

-من میدم!

 

هردو با تعجب نگاهم کردن.هم دایس و هم مامان…کنجکاو و مشکوک.مامان که حس میکردم از این ریخت و پاشهای من یکم جدیدا به شک افتاده بود پرسید:

 

 

-تو میخوای از کجا بیاری هااان!؟

 

 

با کمی استرس گفتم:

 

 

-وام! وام گرفتم…اونجا یکی از همکلاسی هام باباش رئیس بانک بود.بهش گفتم مشکل دارم کمکم کرد یه وام با سود کم بگیرم…

 

 

دایی خوشحال گفت:

 

-چقدری هست حالا دایی!؟

 

-بیست تومن…ده تومنشو میدم که بدین صابخونه…ده تومن دیگه اش هم میدم به شما برای مامان بزارین توی بانک که سودش برسه به نامان و بهراد!

 

 

دایی از همه جا بیخبر خوشحال و خندون گفت:

 

 

-خب این که عالیه! بفرما آبجی…دیدی خدا رسوند….

 

 

مامان دل ناگرون گفت:

 

 

-تو چطور میخوای قسط وام بدی دختر!؟

 

 

-نگران نباش…اونجا گفتم که کار میکنم…حقوقشون بد نیست!

 

 

دایی یه قند انداخت تو دهنش و گفت:

 

 

-سخت نگیر آبجی…همچین وام بی سودی قند شکر والله! آفرین دایی از قدیم گقتن پولدار اونیه که تو چهار شهر بزرگ چهار دوست خوب داشته باشه…آفرین…

 

 

مامان نگران بود.نگران اینکه به خیال خودش نتونم قسط های وام رو بدم وخبر نداشت این وام از کجا اومده! و احتمالا اگه بخواد حدس بزنه مهرداد آخرین آدم روی زمین !!!

چقدر این پول به موقع به زندگی ما تزریق شده بود!

و من باید حالا قبل از تموم شدن وقتم و قبل برگشتن به تهران باید بدهی به سهند رو صاف میکردم.

واسه همین عصر دوباره رفتم پیشش…

تا از دور دیدم بلند بلند گفت:

 

-بهار میدونی از همین حالا به چی فکر میکنم!؟؟

 

 

خندیدمو درحالی که به سمتش میرفتم گفتم:

 

-به چی!؟

 

-به اینکه وقتی رفتی چجوری رفع دلتنگی کنم!

 

باهم دست دادیم.تکیه دادم به ماشینش و گفتم:

 

-یه خبر خوب دارم یه خبر بد.کدوم رو اول بگم!؟

 

-خبر خوب!

 

-خبر خوب اینکه پولت جور شد و من بالاخره قراره قرضتو بدم…

 

چپ چپ نگاهم کرد و گفت؛

 

-خبر خوبت اینه خبر بدت چیه!؟

 

-خبر بد اینکه من فردا برمیگردم تهران….!

 

-جدا!؟

 

-آره!

 

با افسوس و دلتنگی گفت:

 

-چه بد! کاش میشد بیشتر بمونی!میگم نمیشه بمونی!؟ حالا یه چندروز غیبت کنی آسمون که به زمین نمیاد…من تازه داشتم رفع دلتنگی میکردم..

 

 

لبخندزدم.از اینور از سهند اصرار که نرو…از اونور از مهرداد که زودتر بیا….هم این و هم اون هردو عزیز بود!

اما دیگه نمیشد بیشتر از این موند و داشتن غیبت هم سخت بخشیده میشد.

البته سخت تر از هرچیزی پیام ها وتلفنها و اصرارهای مهرداد بود که مدام ازم میخواست زودتر بیام….!

گوشی رو از جیبم درآوردمو گفتم:

 

-بیا قبل از رفتن یه سلفی باهم بگیریم!

 

خندید و گ

 

#پارت_۸۴

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

باز خداحافظی…

و این بدترین قسمت از این شهر به اون شهر رفتن بود.

دل کندن از مامان و بهراد…

نمیخواستم این همه راه رو بخاطر من بیان ترمینال…

بهراد رو به اندازه تمام روزایی که قرار بود نبینمش سرو صورتش رو بوسیدم و گفتم:

 

-وقتی من نیستم تو باید مراقب مامان باشی قبول!؟

 

 

دستشو زد به دستم و گفت:

 

 

-قبول…!

 

مامان چندتا پلاستیک که هنوزم نمیدونستم محتویاتش چی هست رو به زور چپوند تو کیفم و بعد گفت:

 

 

-مواظب خودت باش بهار…تهران بزرگ و هزارو یه جور آدم اونجا هست که هرکدوم عین پیاز صدتا لایه دارن ..حواست به خودت باش…مودب باش…کاری نکن نوشین ازت برنج! از طرف منم خیلی ازش تشکر کن…خیلی زیاد… یکم براش خرت و پرت گذاشتم اونو از طرف من بهش بده…

 

این هزارمین باری بود که داشت نصیحتم میکرد.که اینکارو بکن اونکارو نکن..این رفتارو انجام بده اون رفتارو انجام نده!

لبخندی زدمو گفتم:

 

 

-چشم مامان! چشم!

 

 

ماشین آژانس که رسید دیگه دست از امرونهی کردن و گوشزد کردن برداشت و بالاخره دل به خداحافظی سپرد!

 

این خداحافظی البته بیشتر واسه من سخت بود منی که به وجودشون عادت کرده بودم و حالا این دل تنگی واسم سخت و طاقت فرسا بود…

اما خب…چه میشه کرد!

باید می رفتم و چاره هم نبود!

تا لحظه ای که از نظرم محو شدن تماشاشون کردم.

با پولی که مهرداد بهم داده بود حالا احساس بهتری داشتم لااقل همین که خیالم از بابت خونه راحت باشه کافی بود….

 

اصلا مگه من از دنیا چی میخواستم!؟چی جز آرامش مادرم و برادرم!

 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

 

چون نتونسته بودم تو طول مسیر بخوابم حسابی خسته و خواب آلود بودم…گوشی اما تو دستم بود و توی تمام طول مسیر لحظه به لحظه،شهر به شهر به مهرداد گزارش میدادم….

با صدای شوفر چشمای خواب آلودم باز کردم.

 

 

-خانما آقایون رسیدیم……رسیدیم…..

 

 

صدای نکره اش عین شیپور اونی هم‌که خواب هفت پادشاه رو هم میدید رو از خواب بیدار کرد.

کمربند رو باز کردمو بلند شدم….دوتا کیف رو برداشتم و پشت سر مسافرها پیاده شدم….

تو تاریکی شب ناخواسته تو ترمینال شلوغ پلوغ، دنبال مهرداد میگشتم چون میدونستم اون با اونهمه بیصبری طاقت نمیاره تو خونه بمونه و حتما میاد دنبالم……..

 

 

-بهار….

 

 

صدای خودش بود.سر چرخوندم به سمتی که صدا از اونجا میومد.

این اولینباری بود که دیدن مهرداد تا به اون اندازه شادم کرد……یه جورایی حس تنهایی و بی کسی نکردم….

یه نفر در انتظارم بود….یه نفر که دوستم داشت….

 

با قدم هایی سریع به سمتش رفتم.

در ماشین و بست اومد سمتم…بی سلام و علیک گله منو گفت:

 

-دِ دختر خوب من گفتم با هواپیما بیا….

 

لبخند زدم.چقدر دلم واسه تماشای صورت جذابش تنگ شده بود:

 

-میخوای بجای بغل کردنم غر بزنی؟!

 

بی هوا و بی توجه به اون‌مکان شلوغ پلوغ دستاشو دور کمرم حلقه کرد و محکم بغلم کرد.کیفهام از دستم افتاد زمین و دستام دور کمرمش حلقه شدن….

 

اگه مهرداد نبود…اگه نبود….آخ اگه نبود من از دلتنگی می مردم اونم تو این فصل غم انگیز و دلگیر کننده!

 

 

-دلم برات تنگ شده بود بهار…..چقدر دلم تنگ‌شده بود!

 

 

-منم! منم دلم‌تنگ‌شده بود….

 

 

با نگاه های چپ‌چپ کسایی که از کنارمون رد میشدن خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و با خجالت گفتم:

 

 

-منکرات گیر نده!

 

-خندید و گفت:

 

-غلط کردن….

 

وسایلمو برداشت و دوشادوش هم رفتیم سمت ماشینش…

 

#پارت_۸۵

 

 

🌓🌓دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

هواسرد بود اما نه تا وقتی که ما کنارهمیم.

اصلا انگار این کنار هم بودن همه چیزای منفی رو حذف میکرد.

با این حال گاهی باد سرد از شیشه ی پایین عیور میکرد و تن رو می لرزوند…‌

دستامو بخاطر سردی هوا بین پاهام بردم درحالی که با لبخند غرق تماشای صورتش شده بودم که گفت:

 

 

-چرا دستاتو بین پاهات قایم کردی!؟

 

 

نگاهی به انگشتام که از سفیدی به سرخی تغییر رنگ داده بودن‌نگاه کردم و بعد گفتم:

 

 

-سردشونه….

 

 

دستامو از بین پاهام بیرون‌کشید و گفت:

 

 

-دست اگه سرد بشه اینجوری که گرمش نمیکنن…

 

غرق تماشاش پرسیدم:

 

-پس چجوری باید گرمشون کرد!؟

 

هردو رو برد سمت دهنش و شروع کرد “هاه”کردم…بعضی وقتها عجب کارای ساده و باحالی انجام میداد…خندیدم که‌گفت:

 

 

-اینجوری…بانفس یار…..

 

 

وسط نگاه های عاشقونه مون تلفتش زنگ خورد.آهسته دستامو رها کرد و با عصبانیت گوشیشو نگاه کرد و گفت:

 

-اههههه…باز این….

 

 

فقط در یه صورت صورتش این شکلی میشد اونم وقتی که نوشین بهش زنگ زده باشه….چون پشت سرهم زنگ میزد گفتم:

 

 

-جواب بله لابد باهات کار مهم داره….

 

 

-یه لحظه نباید من آرامش داشته باشم!؟ اه لعنت….

 

 

جواب داد و مشغول صحبت شد.نفس عمیقی کشیدمو دستمو به شیشه چسبوندم.قطره های بارون خیلی آروم‌میفتادن رو شیشه و بعد سُر میخوردن و میفتادن پایین…‌‌

سعی میکردم به حرفهاش گوش ندم تا اگه لازم باشه خودش باهام حرف بزنه….

چند دقیقه بعد گوشیو عصبانی پرت کرد جلو شیشه و گفت:

 

-اه تف به این شانس که ده دقیقه هم نمیتونم باخودم راحت باشم….

 

 

رو کردم سمتش و پرسیدم:

 

 

-چیشده!؟

 

 

-باید برم پیشش….

 

 

-طبق معمول مهمونی!؟

 

 

-آره….

 

 

فکر میکردم قراره امشی حسابی باهم باشیم ولی ظاهرا اون بازم باید سهم‌ نوشین میشد.نسبتا دلخور گفتم:

 

 

-منو برسون خونه و بعد برو پیش نوشین….

 

 

میدونم دلش میخواست باهام وقت بگذرونه اما خب نشد…نشد و واسه همین منو رسوند خونه…کمربند رو باز کردم و گفتم:

 

 

-خوش بگذره..‌‌..شب بخیر!

 

 

قبل اینکه پیاده بشم دستمو گرفت و خیلی یهویی لبهاشو گذاشت رو گردنم…..

تو همون ماشین….

تو کوچه…..

جلوی خونه…..

 

سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی نشد…نشد….

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

 

چسبیده بودم به تخت و دلم نمیخواست ازش جدا بشم اما فشار دستشویی هی خواب رو از سرم میپروند.

 

با همون سر و وضع بهم ریخته و موهای نامنظم روی تخت نیم خیز شدم.

 

چون آینه ی بزرگ میزآرایشی دقیقا روبه روی تخت خواب قرار داشت میتونستم از همون فاصله بدن کبودم رو ببینم هرچند خواب زیاد گاهی دیدمو مات و کدر میکرد.

 

پتو رو از روی تن لختم کنار زدم و کورمال کورمال خودمو به کمد رسوندم .

 

دلم میخواست مثل این بچه کوچولوهایی که صبح زود به اجبار مدرسه از خواب بلند میشن و ماماناشون لباساشون رو دون دون تنشون میکنن ،مثل همونا یه نفر هم بیاد و لباسای منو تنم کنه! حتی جورابامو!

 

 

یه بلوز بنفش و یه ساپورت سیاه پوشیدم و به طرف در رفتم. صدای بلند نوشین و داد فریادهاش تو کل خونه پیچیده بود….

بلند بلند و با شماتت به سامیار میگفت :

 

 

-ازت بدم میاد مهرداد….تو مزخرفی….بدرد نخوری…..حالم ازت بهم میخوره…تو هیچوقت آدم بشو نیستی هیچوقت..‌

 

 

نمیدونم این نوشین چی از جون مهرداد که کوچیکترین فرصت رو تبدیل میکرد به یه جنگ برای متلاشی کردن اعصاب خودشون!

 

حواسشون به من نبود و حتی تو دیدم قرار نداشتن چون توی نشیمن بودن.

رو در روی هم ایستاده بودن و بدوبیراه تحویل هم میدادن…..

این تکراری ترین صحنه تواین خونه بود….

مثل همیشه دعوای نوشین و مهرداد!

 

درو باز کردم و به سمت سرویس رفتم.کارهامو که انجام دادم بیرون اومدم…..

بهتر بود اصلا دخالت نمیکردم….

 

#پارت_۸۶

 

 

🌓🌓دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

دعواشون شدت گرفته بود اونقدر که کار به شکست ظروف و جیغ کشیدن رسیده بودکه دیگه نتونستم بیتفاوت بمونم و واسه همین از اتاق زدم بیرون….

نوشین وسط سالن ایستاده بود و ازسرش خون میچکیدنگاه وحشت زده ام از سر خونیش سوق خورد سمت خرده های شکسته شده ی ظرف چینی کنارش….

دست خونیش رو به سمت مهرداد گرفته بود و دادمیزد:

 

 

-گورتو از اینجا گم کن کثافت….کثافت عوضی….تو یه حرومزاده ای…یه عوضی…

 

 

مهردا صداشو انداخت توسرشو گفت:

 

 

-خفه شو پدرسگ….

 

 

انگار دیگه از گفتن همچین فحش های بهم ابایی نداشتن…

 

 

-پدرسگ خودت و هفت جد آباد هرزه…تویه هرزه ای…عین این جنده کوچولوهااااا….توی کثافت فقط خدا میدونه چندتا دوست دختر داری….کثافت عوضی…گمشو از خونه ی من بزن بیرون….

 

 

مهرداد با عصبانیت از خونه زد بیرون… درو مدقع رفتن چنان محکم بهم کوبوند که حس کردم الان که سقف خونه بریزه رو سرمون …وای که وقتی عصبانی میشد حتی منم ازش می ترسیدم.

تا مطمئن شدم رفته باعجله از پله ها پایین اومدم خودمو به نوشینی رسوندم که دستشو رو سر شکسته شده اش گذاشته بود و گریه میکرد.

باورم نمیشد….

باورم نمیشد مهرداد همچین بلایی سر صورت نوشین آورده باشه…

وحشت زده نگاهش کردم که گفت:

 

 

-میبینی بهار…میبینی چقدر عوضیه…ببین چه بلایی سرم آورده!؟ ازش شکایت میکنم عوضی نامردو….پدرشو درمیارم….

 

 

فورا چندتا دستمال برداشتم و گذاشتم رو صورتش و بعد کمک کردم روی مبل بشینه…

نمیدونم سرچی و بخاطر چی ناراحت اما دلیل بحثشون هرچی که بود نباید اینجوری میفتادن به جون همدیگه…

دستمالای خونی رو کنار گذاشتم و بعد دویدم سمت آشپزخونه و با درست کردن یه لیوان آب قند اومد سمتشو لیوان رو دادم دستش و بعد گفتم:

 

-بریم دکتر!؟

 

سرشو باتاسف تکون داد و گفت:

 

-نه..خاک برسر من احمق که اینهمه سال عمرمو پای این عوضی کثافت حروم کردم…

 

 

سرشو بالا گرفت.چشماش شده بود کاسه ی خون وصورتش هم که حسابی خونی…اینکتار وحشیانه از مهرداد واقعا بعید بود.

چندتا دستمال دیگعپه دادم دستش و گفنم:

 

 

-اینکارو مهرداد باهات کرد!؟

 

 

فین فین کنان گفتم:

 

 

-آشغال عوضی فنجون پرت کرد سمتم…

 

 

ناباور لب زدم:

 

 

-باور نمیکنم مهرداد اینکارو کرده باشه…

 

 

اشکاشو پاگ کرد و گفت:

 

 

-مهرداد عوض شده بهار…خیلی عوض شده..شده یه عوضی تمام عیار…همش احساس میکنم داره ..داره …

 

 

حرفشو ادامه نداد و بجاش با تاسف دستمالای خالی رونگاه کرد و بعد گفت:

 

 

-منو بگو که بخاطر این عوضی تو روی خانواده ام موندم…

 

احساس بدی بهم دست داد.

تو ثانیه از مهرداد دلزده شدم چون تاحالا اون روی سکه اش رو ندیده بودم.چون تاحالا ندیدم وقتی عصبی میشه اینجوری ازهم میپاشه…

من واقعا ازش میترسیدم….واقعا میترسیدم….

 

بلند شد.پرسیدم:

 

-میخوای بری دکتر!؟باهات بیاد!؟

 

آب بینیش رو با دستمال تمیز کرد و گفت:

 

-نه میرم ازش شکایت کنم…پدری ازش دربیارم…

 

 

نوشین فورا بلند شد و بدن تمیز کردن خونه لباس پوشید و ازخونه زد بیرون…

افسرده و غمگین توخودم جمع شدم.

سرمو گذاشتم رو زانوهام.نسبت به مهرداد احساس دلزدگی میکردم….

نباید این رابطه ادامه پیدا میکرد.نباید…

 

#پارت_۸۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

بعداز رفتن نوشین منم شال و کلاه کردمو تو همون هوای بارونی از خونه زدم بیرون….

میخواستم باخودم تنها باشم اما نه توی خونه ای که هر لحظه احتمال سررسیدن مهرداد بودمهردادی که حالا ازش ترس داشتم.

حتی از خودمم میترسیدم.از این رابطه ای که واردش شده بودمو نمیتونشتم قراره به چی ختم بشه!

 

قدم زنان توی خیابون به راه افتادم…اگه مهرداد داره بخاطر من اینجوری با نوشین رفتار میکنه، اگه دلیل تغییر رفتارش با نوشین منم، ترجیح میدم یه خط قرمز دورش بکشم و حتی از خونه اشون برم!

من نمیخواستم زندگی نوشین رو خراب کنم…واقعا نمیخواستم…درست با مهرداد وارد رابطه شده بودم اما این اوایل عین قرار گرفتم تو عمل انجام شده بود و بدتر اینکه مهرداد بخاطر حمایتهاش و اینکه خیلی وقتها درست تو تنگناها به دادم رسیده بود واسم ارزش و اعتبار زیادی داشت.

 

تلفنم که زنگ خورد از فکر بیرون اومدم.

از جیبم بیرون آوردمش و نگاهی بهش انداختم.اولین باری بود از دیدن شماره ی مهرداد خوشحال که نشدم هیچ،حالمم بد گرفت!

بدون اینکه جوابش رو بدم گوشی رو گذاشتم توجیبم !

آه کشیدمو بی توجه به گوشیم که پی درپی درحال زنگ خوردن بود به قوطی جلوی پام ضربه ی آرومی زدم.

هروقت همچی میخواست یه شکل نرمال به خودش بگیره اوضاع اینجوری بهم می ریخت.اصلا اون وقتی میتونه اینطوری نوشین رو اذیت بکنه پس حتما میتونه اینکارو با منم بکنه…..

دوباره تلفتم زنگ خورد.اینبار عصبانی از جیبم بیرون آوردمش و قبل از اینکه چیزی بگه یا حتی صداش به گوشم برسه با لحن تندی گفت:

 

 

-نمیخوام ببینمت….نمیخوام…ودیگه دوست ندارم…ندارم….

 

با تاخیر صداش به گوشم رسید:

 

-کجایی!؟بگو الان کجایی!؟

 

-هرجا که باشم نمیخوام تورو ببینم مهرداد…دیگه نمیخوام….

 

 

عصبی بنظر می رسید و این از ریتم نفس کشیدنهاش هم مشخص بود.با این حال سعی نکرد این عصبانیت رو بروز بده و بعدش گفت:

 

 

-بگو کجایی!؟ بهار خون منو به جوش نیار…بگو کجایی!؟

 

 

-آره آره…عصبی شو…تو که عادت داری واسه همچی عصبی بشی…عصبانی بشی و کتک بزنی….

 

 

-بهار…کجایی!؟

 

 

-نمیخوام ببینمت مهرداد…نمیخوام…

 

دوباره و عصبی سوالشو تکرار کرد:

 

-کجایی!؟؟

 

 

سرمو رو به عقب خم کردمو آسمون رو نگاه کردم.نفس حبس شده تو سینه ام رو رها کردم تا بلکه یکم آرومتر بشم…

باید باهاش حدف بزنم…باید تمومش میکردم….

آدرس رو بهش دادم و بعد گوشی رو گذاشتم تو جیبمو رفتم سمت پارکی که همون حوالی بود و بهش گفتم اونجا منتظرش میمونم.

روی نیمکت نشستم و پاهامو دراز کردمو دستامو دور بدنم حلقه کردم.

اونقدر مشغله ذهنی و فکری داشتم که هرچیزی رو جز سوزناکی هوا حس میکردم.

داشتم خودمو گل میزدم.من قطعا با مهرداد تو مسیر درستی حرکت نمیکردم و هیچ جای شکی توش نبود…

این وسط تنها چیزی که آزارم میداد دلم بود.این دل لعنتی که گاهی بر منطق و عقلپ غلبه میکرد.

اومد و کنارم نشست.بی اینکه حرفی بزنه!

دستاش تو جیب کاپشنش بود و پاهاش دراز…درست مثل خودم.

بدون هیچ مقدمه ای خیره به رو به رو گفت:

 

 

-میتونی بهم فحش بدی…میتونی باهام دعوا کنی میتونی حتی منو بزنی ولی…حق نداری منو از دیدن خودت محروم کنی!

 

 

سرشو به سمتم چرخوند.و منم درست همون لحظه بهش نگاه کردم.اولین چیزی که پرسیدم راجب به نوشین بود:

 

 

-تو بخاطر من با اون بد شدی آره !؟بخاطر من رفتارت باهاش عوض شده! درسته!؟

 

 

با تاسف و لبخندی طعنه زن سرشو تکون داد و بعد گفت:

 

 

-باز نشستی واسه خودت بریدی و دوختی!

 

 

عصبی شدم و گفتم:

 

 

-من دیدم…اینبار خودم بودم و دیدم….من راضی نیستم مهرداد…راضی نیستم تو بخاطر من رفتارت با نوشبن عوض بشه و آزارش بدی یا اون بلا رو سرش بیاری!؟

غلط بود مهرداد…از اول همچی غلط بود….و باید تموم بشه….همچی

 

 

خواستم بلند بشمو برم که لباسمو از پشت گرفت و دوباره نشوندم سر نیمکت‌…

 

#پارت_۸۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

خواستم بلند بشم که لباسمو از پشت گرفت و دوباره نشوندم روی نیمکت.

زل زد تو چشمام و گفت:

 

 

-این چه دوست داشتنیه که تا نقی به توقی میخوره عزم عزیمت میکنی!؟این اسمش دوست داشتنه!؟؟

 

مثل خودش عصبی جواب دادم:

 

 

-دم از دوست داشتن نزن که اگه اسمو رسمشو بلد بودی اون بلارو سر نوشین نمیاوردی….

 

 

از تاسف زیاد به خنده افتاد و بعد گفت:

 

 

-من هیچوقت به نوشین نگفتم دوست دارم…هیچوقت….روز اولی هم که قرار بود عقد کنیم هم خودش اینو میدونست…اینکه هیچ دوست داشتنی قرار نیست در کار باشه!

 

 

رومو ازش برگردوندم.عصبی و خسته و درمونده سرمو پایین انداختم.این وضع آخه تا کی میتونست ادامه پیدا کنه!؟؟ تا کی!؟

دوباره بهش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-من فکر میکنم باید همچی رو تموم کنیم…نه اینکه بس وفام…نه اینکه رفیق نیمه راهم نه…فقط فقط نمیخوام کسی این وسط آسیب نبینه..

 

 

صداشو برد بالا و گقت:

 

 

-کسی آسیب نمیبینه…

 

 

-ولی من دارم میبینم…نوشین هم داره میبینه….!

 

 

با حرص و خشم گفت:

 

 

-بهار چرا هی بیخودی داری همچی رو به نوشین ربط میدی!؟ من با اون آرامش ندارم و وقتی میخوام تو برام این آرامش رو تامین کنی گند میزنی به همه چیز و بدتر از نوشین می رینی به اعصاب نداشته ی من….

 

 

باورم نمیشد اینجوری داره چشم رو همچی میبنده ودر مورد همچین مسئله ی مهمی اینقدر راحت و ریلکس حرف میزنه…من میدونستم اگه فکری نکنیم گندی بزرگی تواین قضیه بالا میاد!

داشت منو با کارهاش حرص میداد.داشت عصبیم میکرد:

 

 

-من گند نمیزنم تواعصابت مهرداد….من نمیخوام اینکارو بکنم …تو رفتارت با نوشین تغییر کرده…و همین تغییر منو با عذاب وجدانم درگیر میکنه! این چیزی که من باهاش مشکل دارم…

 

 

انگار یه تیک عصبی داشته باشه هی پاشو تند تند تکون میداد.حرفامو که شنید پاشو ثابت نگه داشت و گفت:

 

 

-من رفتارم با نوشین تغییر نکرده…تو فقط حرفهای اونو شنیدی واسه همین بدون اینکه حرفهای منو بشنوی داری یه قضاوت سطحی انجام میدی….

 

 

دستمو بالا آوردم و گفتم:

 

 

-ببین مهراد حتی اگه حق با توهم بوده باشه باز حق ….

 

 

نذاشت حرفمو بزنمو با تلخی روشو ازم برگردوند و بعداز گذاشتن یه نخ سیگار لای لبهاش و زدن چند پک گفت:

 

 

-برو بابا…توهم عین بقیه داری حرف میرنی….من حق ندارم من حق ندارم…پس حق من چی میشه این وسط !؟ من حقی ندارم!؟؟ من قبل نوشین با کسی بودم…با کسی که دوستش داشتمو دوستم داشت…با کسی که حالم باهاش خوب بود…گفتن نباید بخوایش نخواستمش…گفتن باید قیدشو بزنی زدم…گفتن باید نوشینو بخوای خواستم….پس حق من چی!؟ حالا هم حق ندارم تورو دوست داشته باشم هان!؟؟؟

 

 

یه آن دلم برای خودم و خودش گرفت…مهرداد واقعا خوب بود و من ازش بدی ندیده بودم.

اون‌خیلی حمایتم کرد تو این مدت و حالا هم میتونستم مدعی بشم که باعث آواره نشون و مامان و داداشم شده ولی چیکار کنم که عذاب وجدان لحظه ای راحتم نمیزاشت….

با حالتی خسته گفتم:

 

-من نمیخوام نوشین آسیب ببینه…نمیخوام ببینه اونم بخاطر من…!

 

سیگارشو پایین گرفت و گفت:

 

-این حرفها چیه آخه میزنی!؟من کجا رفتارم با نوشین تغییر کرده…اونه که جلوی خودم و بقیه جوری رفتار میکنه که انگار اصلا وجود ندارم….

جلو چشمای خودم با یارو قرار….

 

 

حرفشو ادمه نداد.چرخید و پشت به من شروع به کشیدن سیگارش کرد…

پس ظاهرا دلش خیلی پز بود از نوشین…

اونقدر که متونست خودشو درمقابلش کنترل کنه…

 

 

توسکوت ایجاده شد غمگین گفت:

 

 

-اون اونجوری تواینجوری…تف به این زندگی….تف…

 

#پارت_۸۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

من گیر کرده بودم بین عقل و احساسم…عقلم میگفت نباید وارد زندگی دختر خاله ام بشم و احساسم میگقت اون خیلی کمکت کرد و خیلی جاها نذاشت از پرتگاه پرت بشی پایین….شاید واقعا نوشین رو دوست نداشته باشه…شاید پیوندی بینشون نباشه…

 

 

سرانگشتامو رو دستش گذاشتم و گفتم:

 

 

-مهرداد من واقعا …

 

 

دستمو پس زد و بدون اینکه منتظر شنیدن مابقی حرفم بمونه گفت:

 

 

-تو هم گاهی میشی لنگه ی همون دخترخاله ات…سرهرچیز بیخودی تشنج درست میکنین….

من آرامشو با تو میدیدم بهار ولی انگار….

 

 

 

سکوت کرد و به سیگار کشیدنش ادامه داد.نمیدونم چرا “ولی انگار…”ش حالمو بد کرد اونقدر که غمگین شدمو حالم گرفته شد….

یعنی پشیمون شده بود از دوست داشتن من !؟

سکوت سنگینی بینمون برقرار شد.

اون رو یه سمت راست سیگار میکشید و من رو یه سمت چپ خیره به نقطه ی نامشخصی به بخت بد خودم لعنت میفرستادم.

هرکس که وارد زندگی من میشد باید یه جوری ازش آسیب میدیدم…از همه لحاظ…

اون از پسرعموم…اون از فرید اینم از مهرداد…

سر بلند کردمو روهمون نیمکت یکم چرخیدم و بعد گفتم:

 

 

-اگه از دوست داشتن من پشیمونی حرفی نیست….تو مجبور به تحمل من نیستی!

 

 

چرخید سمتم.چیزی بع تموم شدن سیگارش نمونده بود

انگار که بخوام خجالت زدم بکنه تو چشمام نگاه کرد و گفت:

 

 

-مجبور به تحملت نیستم!؟؟؟؟ اونی که داره اون یکی رو تحمل میکنه تویی توووو…نه من….

 

 

 

خیلی سخت خودمو نگه داشتم تا کم نیارم…تا بغض نکنم و بعد گفتم:

 

 

-داری اشتباه میکنی مهرداد.اگه خودتو یه لحظه..فقط یه لحظه بزاری جای من هیچوقت همچین حرفی نمیزنی…من احساس بدی دارم…نه نسبت به تو نسبت به خودم…به خود لعنتیم که تا چشمم به نوشین میفته حالم ازخودم بهم میخوره…

تو که باهاش بدرفتاری میکنی این حس تو وجود من چندبرابر میشه مهرداد…درکم کن….من نفر سوم یه رابطه ام…درکم کن….

 

 

سیگار توی دستشو پرت کرد کنار و گفت:

 

 

-بهار….من هیچ کاری به نوشین ندارم.تو منو احتمالا تا الان شناختی…من حتی بهش بی احترامی هم نمیکنم ولی اون که همچی رو خراب میکنه…مثل دیشب که گند زد تو همچی….مثل دیشب که جلوی خودم با مرد غریبه قرار گذاشت….

 

 

مکث کرد.صورتم رو با محبت از نظر گذروند و گفت:

 

 

-من فقط یه زن رو ددست دارم و اون تویی….تو…فقط تو….پس…تو نفرسوم هیچ رابطه ای نیستی…تو نفرسوم نیستی….اینو تو گوشت فرو کن….

 

 

دلم تاحدودی قرص شد.خودمو کشیدم جلو و سرمو گذاشتم روی شونه اش و دستامو دور بازوش حلقه کردم….

 

 

چند دقیقه ای توهمین حالت موندم تا وقتی که گفت:

 

 

-دلم میخواد باهم بریم …

 

 

آهسته لب زدم:

 

 

-کجا!؟

 

 

-یه جا که فقط من و تو باشیم…فقط من و خودت…

 

 

-مثلا….

 

-مثلا خونه ی رفیقم بهروز…

 

 

سرمو از روی شونه اش برداشتمو متعجب نگاهش کردم که گفت:

 

 

-خب باشه…اینجوری نگاه نکن…بهروز اونجا نیست که اینو گفتم….هتل که میتونیموبریم!

 

 

دوباره سرمو رو شونه اش گذاستم و گفتم:

 

 

-اونجا من و تورو راه نمیدن!

 

 

-میدن! یه آشنا دارم توی یکی از هتلها…بریم!؟

 

 

 

خودمم بدم نیومد بعد گذروندن یه روز سخت واسه چندساعت هم که شده یه آرامش مختصر رو تجربه کنم تا اعصابم آروم بشه واسه همین گفتم:

 

 

-باشه بریم….

 

 

-باشه…فقط بزار من یه سیگار دیگه بکشم….

 

 

 

نخ سیگارو از دستش کش رفتم و با مچاله کردنش گفتم:

 

 

-سیگار بی سیگار…اصلا یا من یا سیگار…

 

 

خندید

بلند شد و گفت:

 

 

-همون یا تو…

 

#پارت_۹۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

یا واسطه گری یکی از دوستای مهرداد بدون شناسنامه تونستیم بریم هتل…

درو باز کرد و رفتیم داخل سوئیتی که ظاهره ویژه ترین بود و گرونقیمت….

اولین چیزی که تو اون فضای جدید و آروم توجه ام رو جلب کرد پنجره ی بزرگ و قشنگی چراغهای شهر تو تاریکی بود….

رفتم سمت پنجره و شماره ی نوشین رو گرفتم…بعد از خوردن چند بوق صداشو شنیدم:

 

 

-سلام بهار…کجایی!؟

 

-سلام.خوبی!؟

 

-آره بهترم….تو کجایی!؟ من الان از مطب اوندم ولی ندیدمت…

 

-آره…آره پیش یکی از دوستامم…راستش تو نبودی مهرداد هم نبود واسه همین اومدم خوابگاه پیش یکی از دوستام….

 

-پس امشب اونجا می مونی!؟

 

-آره فکر کنم..آره می مونم…تو بهتری!؟ از مهرداد شکایت کردی!؟

 

-بهترم…مطب بودم تازه رسیدم خونه….آره…اتفاقا دوتا مامور اومدن ولی نبود..گوشیش هم خاموش…بزار گیرش بیارم میدونم باهاش چیکار کنم….

 

 

-مزاحمت نمیشم..

 

 

حالم از خودم و دروغهای خودم هم میخورد ولی…اه! من حتی حالم از این ولی و اما هم بهم میخورد….

 

 

-داشتی با نوشین حرف میزدی!؟

 

سرمو برگردوندم سمتی که مهرداد ایستاده بود و جواب دادم:

 

 

-آره…نوشین بود!!

 

 

همزمام که دکمه های پیرهن تنش رو دونه دونه باز میکرد گفت:

 

-چی میگفت؟

 

-گفت از تو شکایت کرده! حتی مامور فرستاده دنبالت!

 

خندید و بعد گفت:

 

 

-دختره ی احمق! مشکل داره ! مخش تاب برداشته …هه…شکایت کرده…مامور فرستاده…..از سگ کمترم اگه فردا نرم خونه نمونم تا وقتی که بیان دنبالم….از سگ کمترم اگه نرم بازداشتگاه…

 

 

متعجب پرسیدم:

 

 

  1. -واقعا میخوای بزاری بازداشتت کنن!

 

 

 

کاملا جدی و بدون هیچ گونه شوخی ای جواب داد:

 

 

-بعدش ببین خودش چجوری میاد دنبالم و التماس که برگرد خونه ..این خط و این نشون…

 

 

نفس عمیقی کشیدم و دوباره رومو برگردوندم سمت پنجره….

شهرتاریک بود اما پراز چراغ …یه چیزی تو مایه های آسمون…

تو حس و حال خودم بودم که اومد سمتم…

پشتم ایستاد و دستشو دور شکمم حلقه کرد.چونه اش رو گذاشت رو شونه ام و بعد گفت:

 

 

-بیا امشب در مورد کسی و چیزی غیر ازخودم و خودت فکر نکنیم….بیا حرف نوشین رو نزنیم!؟هوم!؟

 

 

دستامو رو دستاش گذاشتم و گفتم:

 

 

-فکر میکنی من دوست ندارم با خیال آروم پیش هم باشیم…!?

 

-خب براش تلاش کن…

 

-نمیکنم !؟

 

-بنظر خودت اینکارو میکنی!؟ بیخیال اصلا! بیابهش فکر نکنیم! بیا به چیزای خوب خوب فکر کنبم…به این شب خوب و خوشگل…به خودم…به خودت…

 

 

راستش منم همینو میخواستم ولی انگار امکانش نبود که نبود….دستاش آهسته بالا و بالاتر اومدن….

متونستم بگم نه….نتونستم بگم بهم دست نزن..لمسم کن….

چونه ام رو گرفت و سرمو برگردوند سمت خودش…

 

تو چشمهای همدیگه نگاه کردیم.ما آرامش میخواستیم….خیال راحت میخواستیم…

چشمامو بستم و اون لبهاشو گذاشت روی لبهام….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x