آلپارسلان حرفی نزد
چقدر سرگذشتشان شبیه بود
پدر مادرهایی با ذهن بسته و حماقتی بی اندازه که خیال میکردند هیچکس جز خودشان هیچ چیز نمیفهمد
نتیجه چه شده بود؟
بچه هایی پر از عقده و حسرت با دنیایی از اشتباه…
دلارای برای چه جنین را میخواست؟
تا دنیا این بلا را سرش بیاورد؟
اصلا آن بچه نیامده بدبخت بود
شاید تنها شانسش در زندگی وجود مادری چون دلارای بود
ثانیه ای مکث کرد و بعد حرفش را پسگرفت
دلارای هم بچه بود
پر از آسیب هایی که شاید تقصیر خودش نبود اما روحش را از بین برده بودند
حتی او هم نمی توانست مادر خوبی باشد چه برسد به پدرانه های آلپ ارسلان!
روزی که از دخترک خسته میشد زمان رفتن میرسید و آن وقت تازه میفهمیدند به دنیا آوردنش چقدر اشتباه بوده
نمیخواستش چون میترسید!
از خودش و آینده ای که برایش می ساخت
نمیخواستش و میدانست این نخواستن به نفع بچه است
تا زمان خواب هیچ کدام سکوت بینشان را نشکستند
هر دو در فکر بچه بودند
هر دو به نجات دادنش فکر میکردند
یکی با کشتنش و دیگری با به دنیا آوردنش!
آلپارسلان قبل از خواب در مقابل چشمان خیره ی دلارای بدون خجالت در ها را قفل کرد و کلید را برداشت
برای چندمین بار به خودش لعنت فرستاد
کاش میشد فردا تمامش میکرد
کاش قول نداده بود!
هرچند قولش به دلارای اهمیتی نداشت
دخترک آنقدر خطا کرده بود که حال حق اعتراض نداشت اما کسی که علیرضا برای سقط معرفی کرده بود برای فردا آماده نبود
پیام علیرضا چند دقیقه قبل به دستش رسیده بود
“چند برابر پول میگیره و انجامش میده ولی میگه با مسئولیت خودتون
بچه بزرگه ممکنه هر اتفاقی بیفته”
سیگاری آتش زد و با اعصابی داغان کام گرفت
اگر دلارای را میکشت…
موهایش را چنگ زد
او نه ، اگر میکشتش هم انتخاب احمقانهی خودش کشته بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 15
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ینی حالا درسته ک نویسنده ها عادت دارن اسمای خیلییییی خااااص بزارن رو کرکترا ولی خدایی عجیب تر از آلپ ارسلان ملک شاهان پیدا نکرد بزارع؟
😂 😂 😂 😂 😂 گل گفتی😂😂😂😂
واااای کصشرررر محضهههه ینی واقعا از اولششش ک این دختره کصخل ۴ ماهه حامله بود نفهمیده بوده مسخره ب تمام معنا ، اخه مگ میشه چهار ماه پریود نشی حالت تهوع داشته باشب شکمت بیاد بالا نفهمی ، بعدم انقد شاسکول بود ک با این زندگی رو هواش و ارسلانی ک نمیخواستش الکی ی بچه بی گناه رو نگه داشت ، حالام این ارسلان جاکش ک بچه هقت ماهه رو میخواد بندازهه ، بیاین همتون برین تو … ک دیگه اعصاب برام نمونده
چه پارت چرتی😐😐
50 ساله بارداره . خسته شدیم 😑
چ عجب دو خط دادی!
رمانش بیشتر ژانر اجتماعی داره تا عاشقانه..
چرا اینکارو با ما میکنی😐😑
گه با این پارت گذاشتنت یکساله دارم این رومانو میخونم ریدی به خودت
اه ریدم دهنت بابا ارسلان سرویسمون کردی
واقعا میخواد آخرش چی بشه؟
احتمالا نویسنده هم عقده ای هست که اینقدر کم مینویسه وگرنه آدم باید واسه شخصیت خودش و رمانش ارزش قایل باشه
دوستان ميشه ازتون يه خواهش كنم ،بياييد لطف كنين ديگه واسه اين رمان كامنت نذارين (نذاریم) خود من هم واسه اينكه اين پيشنهاد و خواهش رو ازتون بکنم الان کامنت گذاشتم ، بنظرم ایشون حتی نظرات ذره ای اهمیت نمیده چرا پس کامنتی داده بشه واقعا چرا!؟ این حجم از پارت کوتاه بی معناست .. خواستین از روی کنجکاوی بخونین فقط بخونین همین …خواست ادامه بده نخواست هم بسلامت ادامه ندن دیگه
ینی بیشتر از ارسلان حالم از دلارای بهم میخوره با این عاشق شدنش باید …به این عشق که بیشتر به حماقت میخوره این رمان یه تصویر سیاه از عقده هاست که مارم مچل خودش کرده بابا الان یه ماهه هنوز نکپیدن از اومدن ارسلان تا الان تو رمان 3 ساعت نشده والا مردم با این بچه بچه دار شدن میفرستنش مدرسه این هنوز به دنیا نیومده
واقعا همین قدر؟
واقعا دیگه نمیدونمممم چی بگم. کاش ایقد کنجکاو نبودم آخرش چی میشه حداقل ایقد حرص نمیخوردم 😑 یکی نویسنده رو از خواب بیدار کنه
یعنی ریدم تو همچین رمانی و نویسندش که این قدر این رمان رو کشش دادن و کصشعر تحویل آدم میدن ریدم تو همچین رمانی تو خودت آدم بودی یه رمان رو این قدر خز نمیکردی
خب حال نمیکنی نخون لامصب،آدم میاد کامنت بخونه بدتره همه چی میره رو مخش
دقیقاااااا مردم اعصاب ندارن