روی رخت خوابی که آوا پهن کرده بود دراز کشیدم و به امشب فکر کردم ، حاج رسول طبق گفته آوا و آرام خیلی هم خشک مذهب نبود ، اتفاقا میشه گفت اصلا نبود ،مامانشون رو توی تصادف از دست داده بودن و حاج رسول تمام تلاشش این بود که آوا و آرام کمبودی احساس نکنن، چه از نظر مالی چه از نظر محبت و علاقه ، وضع مالیشون میشه گفت خیلی خوب بود ، حاج رسول کامرانی یکی از بزرگای این شهر بود که همه رو اسمش قسم و قرآن میخوردن و اعتبار زیادی داشت ، معنی حرف امیر رو به خوبی درک میکردم وقتی گفت تمام برنامه هامو اهدافمو نابود کردی منظورش ثروت و دارایی و اعتباری بود که میخواست از طریق آوا به دست بیاره و آدم متعهد و پایبندی نبود ، از الان به خوبی میدونستم بخاطر لو رفتن هدفش قراره زندگیش خیلی دستخوش تغییر شه.
سه تامون زل زده بودیم به سقف فردا آخرین روزی بود که گرگان بودیم و برای ۶ صبح پس فردا بلیط داشتیم ، قرار شد فردا بریم ناهارخوران گرگان به عنوان تفریح ، آوا و آرام خیلی تعریف کرده بودن از اونجا و منم که عاشق طبیعت از پیشنهادشون استقبال کردم
■□■□■□■□
دلم میخواست یکم از این حال و هوای جدی بودن خارج شیم با یه لبخند شیطانی رفتم سمت اسپیکر با گوشیم وصل شدم بهش یه صدای جیغ از گوگل زدم دان ، صدارو تا ته زیاد کردم تو دلم تا سه شمردم و پخش رو زدم ، با صدای جیغ خودمم که خبر داشتم قلبم ریخت وای به حال آوا و آرام جفتشون رنگشون پریده بود دستشون رو قلبشون بود و تند تند نفس میکشیدن آوا زودتر به خودش اومد افتاد دنبالم سریع از اتاق رفتم بیرون دور تا دور خونه رو میچرخیدیم
_رسپینا گور خودتو کندی ، حلواتو خودم میپزم ، وایساااا ، قلبم اومد تو پاچم کثافط مریض
آرام تازه وارد دور شده بود
_احمق ، خر ، گاو ، کم مونده بود سکته کنم از دستت نفهم
صدای قهقه هامو نمیتونستم کنترل کنم و دیدم راه فراری نیس تو خونه بدو کردم سمت حیاط ، دستشون میرسید بهم قشنگ آش و لاش میشدم دور باغچه چرخیدم چشمم خورد به شلنگ ، ای جان برش داشتم بازش کردم تا آوا و آرام اومدن سر تا پا خیسشون کردم و غش غش میخندیدم
_صدا و یواش خشکتون زد چرا؟ خیس شدن چه حالی داره؟ خنکتون شد ؟
آوا دستاشو گذاشت رو گوشاش از ته دل جیغ زد
بگم کر نشدم دروغ گفتم ، شلنگو گرفتم سمت دهنش جیغاش تموم شد و شروع کرد سرفه کردن
آخ بگردم بچه مردمو زدم کشتم ، از خنده نفسم بالا نمیومد ، منتظر موندم آوا نفسش در بیاد دوباره رفتم سمت خونه ، در باز کردنم همانا دیدن حاج رسول همانا
ویییی شرفم برای بار هزارم رفت ، البته بهتر بود بگم شرف نداشتم ،
میدیدم حتی حاج رسول هم خندش گرفته بزور جلوی خودشو گرفته دستی کشید روی صورتش تا بتونه خندشو کنترل کنه ، فاصله صدا و یواش باهام کم بود پشت حاج رسول سنگر گرفتم صدای جیغ جیغوی آوا بلند شد :
_ بابا بیا اینور من اینو آدم کنم، دختره ی خر نفهم ، امروز کمر همت بستی منو بکشی آره ؟ رسپینا زندت نمیذارم
نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم و کلا حضور حاج رسولو فراموش کردم :
_تو؟ برو بابا ، حتی نتونستی منو بگیری چه برسه به جنازم
زبونمو در اوردم و چشمام رو چپ کردم براش
«آرام»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت ۱۴ کووووووووو
همین الان گذاشته شد ، بابت تاخیر معذرت میخوام و همین 1 ساعت پیش نوشتمش حتی اگ ضعفی چیزی داره یخاطر یهویی بودنشه
چهره آرام نسبت به بقیه جذابیت کمتری داره
آوا خوشگله😍
رمان خیلی جلو نمیره بیشتر همش به پچه بازی و شوخی و این جور چیزا تاکید داره یه خورده رمان و بنداز تو روند اصلی.و هیجانی .خیلیم کمه.
خیلی هم به بچه بازی تاکید نداره ، سعی کردم همه چیز روی تعادل باشه ، رمان رو بخام یهویی جلو ببرم یکم ممکنه بره رو دور تند
جررر رسپینا کرمو😂😂😂
عع آوا و آرام دو قلوهستن ولی اصن شبی هم نیستن
دوس دارم زودتر رادان بیادددد
عالیییییییه
عالییییییی فقط کمهههه😬😬😬😬