ساعت ۱۰ شب بود و من تازه داشتم میرفتم خونه ، رمقی نداشتم دیگه ، بعد کلاسم با آوا تماس گرفتم و گفته بود رسیده اما با سر و صدایی ک از پشت گوشی می شنیدم متوجه شدم اوضاع بدتر از چیزیه که فکر میکنم ، ولی کاری از دستم برنمیومد و درکل بعد تماس رفته بودم دفتر مشاوره و تا همین الان مشغول بودم ، این هفته قرار بود مشاوره ها به صورت تماس تلفنی باشه چون توی دفتر مشاوره قرار بود تغییراتی ایجاد شه و این به سود من بود که تا شب مشغول نباشم.
در خونه رو که باز کردم نگاهم به آرام افتاد که بق کرده یه گوشه نشسته بود ، اینکه چرا تو این وضعه حدسش سخت نبود ، با دیدنم خودشو تو بغلم انداخت و گریه کرد ، تا حالا اینطور ندیده بودمش نگران صورتشو تو دستام گرفتم
_چیشده آرام نترسون منووو
_حاج بابام زنگ زد گفت وسایلمو جمع کنم برم شهرمون آوا رو هم تو اتاقش زندونی کرده بود
مات نگاهش کردم هق هق اش به اوج رسید
_میگفت مایه ننگیم و زودتر برگردم تا منم خرابکاری بار نیوردم من به درک آوا خوب نیس رسپینا نمیدونم چه بلایی سرش اورده .
با حرفاش نگران شدم سریع گوشیمو برداشتم شماره آوا رو گرفتم اما با خاموش بودنش فهمیدم شرایط بدتر از چیزیه که فکرشو میکردم
_زود چمدونتو جمع کن منم برم لباسایی ک نیازه بردارم باهات میام
یه پیامک فرستادم واسه آراد
_سلام ، متاسفم این ساعت از شب مزاحم میشم اما خواستم ببینم میشه من چند روز مرخصی بگیرم ؟ به مشکل خانوادگی برخوردم باید برم شهرستان .
آوا دست کمی از خواهر برام نداشت موقعی که اومدم تهران ، با هیچکس آشنا نبودم حتی قبل تر از اون تو شهرمون هیچ دوستی نداشتم چون روابط اجتماعی پایینی داشتم اعتماد به نفس نداشتم و خیلی چیزای دیگه با اومدنم به تهران توی یه شهر غریب آوا منو سرپا کرد برام کار پیدا کرد مواظبم بود و به جایی رسوند منو که بتونم از پس خودم بربیام و خیلی کارای دیگه کنم برام کم نذاشته بود و اینکه الان تو شرایط بده دیونم میکرد
دو دست لباس راحتی با یه مانتو و شلوار و شال انداختم تو کوله ام و وسایلی که نیاز داشتم رو ذره ذره اضافه کردم ، شده بود اخراج شم هم میرفتم گرگان
صدای پیامک گوشیم که بلند شد نگاهش کردم
_مشکلی نیس فقط تو ۳و ۴ روز حلش کن زودتر برگردی
_باشه ممنون
اینو نوشتم و سند کردم
زنگ زدم ترمینال ، اولین بلیط به گرگان واسه ساعت ۷ صبح بود دوتا بلیط رزرو کردم.
صدای گریه های آرام رو میشنیدم ، نمیتونستم طاقت بیارم امانتی آوا رو تو این حال ببینم
_آرام گریه نکن ، داریم میریم دیگه ، نگران نباش درست میشه
_رسپی ، امیر یه غلطی کرده مطمئنم بابام شاید عصبی میشد داد میزد دعوا میکرد اما به اینجا نمیرسید نمیگفت ننگ کردیم یه چیزی شده مطمئنم.
با حرفای آرام شکی که توی ذهنم بود پر رنگ شد ، احتمال میدادم بخاطر اینکه زیر بار خیانت نرفته باشه یه غلطایی کرده باشه
_بلیطی که آوا یه ماه پیش گرفت رو داری؟ رسیدی چیزی
از توی کشو یه رسید دراورد داد دستم ، لبخند کوچیکی زدم ، آوا خوبیش به همین بود همیشه مدرک نگه میداشت بابت کارایی که میکرد اما یه اشتباه کرد از خیانتی که دید نه عکس گرفت نه چیزی ، البته واسه اون هم یه فکرایی داشتم و به آرام گفتم به کسی نگه داریم میریم گرگان ، بلکه بتونم اونجا یه کارایی کنم
مطمئن بودم خواب به چشام نمیاد ، به این فکر میکردم چیکار باید کنم ، یه چیزایی تو ذهنم بود اما نمیدونستم چقدر کارسازه .
□■□■□■□
با رسیدن به ورودی گرگان نفسمو صدا دار بیرون فرستادم ،پیاده شدیم چمدون آرام رو دنبال خودم کشیدم و سمت تاکسی های ترمینال رفتم سمت ماشین یکیشون که پیرمرد مسنی بود رفتم چمدون آوا رو گذاشتم تو صندوق و سوار شدیم
_مقصدتون کجاست؟
قبل اینکه آرام چیزی بگه جواب دادم :
_یه مسافرخونه تو مرکز شهر
آرام تعجب کرد اما ترجیح داد سکوت کنه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فوق العادع و هیجاان انگیز人( ̄ω ̄;)❤
خیلی جالبه قلمتون پایدار🤍
عالیه
💔