از دیدنش آن طور بی خبر و ناگهانی … چنان هاج و واج مانده بودم که برای چند لحظه ای هیچ عکس العملی نتوانستم نشان بدهم ! فقط نرم پلک زدم و او …
او خیلی راحت تکیه زد به پشتی صندلی و نگاه سر بالا و عجیبی به من انداخت !
– حداقل یک ربعه که ایستادم و دارم نگاهت می کنم ! به قدری توی فکر بودی که حتی یک بارم سر بالا نیاوردی دور و برت رو ببینی !
انگشت اشاره اش چرخید و فضا را نشان داد . نفس عمیقی کشیدم :
– تو اینجا چیکار می کنی ؟ … منظورم اینه که چطور منو پیدا کردی ؟!
خون زیر پوستم دویده و خشمی ملایم گرمم کرده بود ! نباید می گفت تصادفی ! … نباید می گفت، واگرنه به خدا قسم لیوان معجون را به طرفش پرتاپ می کردم !
گفت :
– کاملاً تصادفی !
دست هایم مشت و نگاهم اخطار آمیز شد … ادامه داد :
– چی میگه شاعر ؟ … رشته ای بر گردنم افکنده دوست ! می کشد … چی ؟ بقیه اش چی بود ؟!
هیستریک و عصبی خندیدم .
– خیلی تاثیر گذار و قوی بود آقای شاهید ! تحت تاثیر قرار گرفتم !
دستم بندِ کیفم را جستجو کرد و هم زمان در حالیکه نیمخیز شده بودم تا بروم … اضافه کردم :
– حالا هم با اجازه تون دیر وقت شده ! من میرم و شما رو …
هنوز حرفم تمام نشده بود که حالت نشستنش را تغییر داد و کاملاً صاف نشست و به سرعت گفت :
– نمی تونی جایی بری الان ! بشین سر جات ! … بشین !
و این را با چنان لحنی گفت … که بی اختیار روی صندلی ام برگشتم … .
انگشتانم بند کیفم را سفت چلاند . از او عصبانی بودم که به من دستور می داد و از خودم عصبانی تر … که به حرفش گوش کرده و باز روی صندلی نشسته بودم ! … و بدتر اینکه هنوز هم نمی خواستم بلند شوم ! …
تمام اتفاقاتی که رخ داده بود، باعث شده بود جرات من در برابر عماد شاهید کشته شود ! می ترسیدم او را عصبانی کنم و کار دستمان بدهد !
انگار من و شهاب تا ابد گروگان این آدم بودیم !
با این حال جلوی زبانم را نمی توانستم بگیرم :
– با این لحن با من حرف نزن ! تو فکر کردی کی هستی ؟!
فقط نگاهم کرد و من داشتم از حرص به خودم می پیچیدم !
– اصلاً چی می خوای از من ؟! … فکر می کردم کارمون با همدیگه تموم شده !
پوزخندی زد … گفت :
– تو خیلی احمقی آیدا … اگه فکر کردی تمامِ کار من و تو به شهاب ختم میشه ! …
باز به خشم آمدم و خواستم جواب توهینش را بدهم … که ادامه داد :
– اما حالا که اسمش اومد وسط … بذار بهت توصیه کنم از این به بعد زنجیرش رو محکم تر ببندی که یهو نپره به مردم ! … کار دست خودش می ده ها !
مات شدم و پرسیدم :
– منظورت چیه ؟!
– سه چهار شب قبل اومد در خونه ی من عربده کشی ! نگفت بهت ؟!
چیزی درون تنم آوار شد … دمای بدنم افت کرد ! …
حتماً داشت در مورد همان شبی حرف می زد که شهاب دیوانه از خشم از خانه بیرون زد … .
سه روز از آن ماجرا گذشته بود . من دیگر او را ندیده بودم ! حتی به من زنگ نزده بود و من هم …
– چیکار کردی باهاش ؟!
وحشتی موهوم من را گیج کرده بود ! …
من به مجتبی زنگ زده و در مورد شهاب پرسیده بودم . مجتبی به من اطمینان داده بود همه چیز به خیر گذشته و حال شهاب خوب است !
تمام این سه روز منتظرش بودم که به من زنگ بزند ! منتظر بودم حالش بهتر شود و بفهمد که من بی گناهم …
عماد گفت :
– هیچ کاری نکردم ! … ندیدیش مگه ؟! …
چیزی در صدای عماد بود … نوعی نیشخند پنهان ! اینهمه تاکیدش به ندیدن و نشنیدن من از چه می آمد ؟ … مدام می پرسید شهاب را ندیدم ؟ حرف هایش را نشنیدم ؟ … از اینکه رابطه یمان را به گند کشیده بود، حس رضایت می کرد ؟!
نگاهم صاف و مستقیم چشم هایش را نشانه رفت :
– چی بهش گفتی که اینطوری شده ؟! … در مورد من چه دروغی بهش گفتی ؟!
– هیچی نگفتم !
کوتاه و هیستریک خندیدم . عماد هیچ چیزی نگفته بود و هیچ کاری نکرده بود ! … زندگی من و شهاب هم خود به خود بهم ریخته بود لابد ! …
– به شهاب کاری نداشته باش ! خب ؟ … بهش هیچ کاری نداشته باش !
لحظه ای مکث کرد و با نگاهی دقیق و عبوس در چهره ی من … بعد دو آرنجش را روی میز گذاشت و کمی به من نزدیک تر شد .
– من کاری باهاش ندارم اگه اون کاری با من نداشته باشه ! … من کسی نیستم که هدیه ای که بهت دادم رو ازت پس بگیرم ! … شهاب رو بهت هدیه دادم و تو می تونی تا هر وقتی که میخوای ، نگهش داری ! … اما …
مکثی کرد تا تاثیر حرف هایش را در نگاهم ببیند … باز ادامه داد :
– اگر یه روز به سرت بزنه که یکی از هدیه های منو پس بدی … مجبوری همه اش رو با هم برگردونی ! … رد کردن دست من دل بخواهی نیس آیدا خانم ! …
نا مفهوم و گیج و ویج پلک زدم :
– منظورت چیه ؟! … من نمی فهمم !
نگاهش را از من گرفت … برای اولین بار نگاهش را از من گرفت و به جای چشم هایم به نقطه ای روی میز نگاه کرد .
– امروز زودتر از همیشه از محل کارت زدی بیرون !
پوزخندی زدم … آمار رفت و آمدم را داشت ! … نه دیگر از هیچ چیزی در مورد او حیرت زده نمی شدم !
– آره … خب که چی ؟ اینقدر خفنی حراستِ شرکت هم بهت باج میده ؟!
– حراست هم باج میده اگه ازش باج بخوام ! … اما اخبار تو رو رئیستون بهم میرسونه ! … میدونی که ؟!
چیزی در دلم تکان خورد … نوک انگشتانم یخ بست . می خواستم چیزی بگویم … اما نمی توانستم . عماد با صدایی رگ دار و تو دماغی پرسید :
– میخوام بدونم … این قضیه ی قهرت از محل کارت به من مربوطه یا نه ؟!
بزاق دهانم را قورت دادم و دست هایم را زیر میز پنهان کردم .
– نه ! برای چی باید به تو مربوط باشه ؟!
– گوش بده …
لحظه ای مکث کرد … انگار روی هر کلمه ای که می خواست بگوید خوب فکر می کرد . بعد گفت :
– من از قضیه ی ترفیع شغلیت خبر نداشتم ! سمیعی به من نگفته بود که … میخواد این کارو بکنه !
نفسم را فوت کردم بیرون و خواستم چیزی بگویم … کف دستش را به نشانه ی سکوت مقابل صورتم نگه داشت … .
– فقط گوش بده آیدا ! … اگه از کار کردن توی اون شرکت خسته شدی یا به هر دلیل دیگه ای دلت نمی خواد اونجا کار کنی … کاملاً آزادی ! …
باز نگاهش را به چشم های من دوخت … ادامه داد :
– اما اگه این کارو کردی تا به خیال خودت به من دهن کجی کنی و بهم بخندی … کور خوندی آیدا خانوم ! بد جورم کور خوندی !
دندان هایم را سفت روی هم فشردم . سرمایی از نگاه عماد ساطع می شد که من را می لرزاند .
– تو … فکر کردی کی هستی واقعاً ؟ … داری منو تهدید می کنی !
بدون ذره ای تردید حرفم را تایید کرد !
– دقیقاً دارم این کارو می کنم آیدا ! و اگر تو دختر باهوشی باشی … حرفمو جدی می گیری !
نفسم داغ و لرزان از سینه ام خارج شد . خیره در چشم های جدی و تیره ی او بودم … و فکر می کردم باید چه واکنشی نشان بدهم که بهتر باشد ؟ … توی صورتش تف کنم … یا چنگ بیاندازم به چشم هایش ؟ … ذره ذره ی وجودم سر به طغیان برداشته بود و من چقدر دلم می خواست فریاد بکشم ! … چقدر … اما گفتم :
– از محل کارم زدم بیرون چون … خسته شده بودم !
از آرامش صدایم … از زنگ تسلیمی که در آن بود به خود لرزیدم . باز ادامه دادم :
– می خوام که یه مدتی … یعنی فکر کردم بهتره استراحت کنم !
چشم باریک کرد انگار در صورتم دنبال چیزی می گشت … بعد سرش را آهسته بالا و پایین کرد .
– فرض می گیریم که همین طوره آیدا ! … من در مورد تو سخت گیر نیستم ! … تا دلت بخواد هم نازت رو می کشم ! … اما بی احترامی رو از طرف هیچ آدمی قبول نمی کنم !
باز مکثی میان جملاتش … و باز گفت :
– سعی نکن منو از زندگیت حذف کنی … چون نمیشه ! … یه روز به سرت بزنه که مثلاً یه کاری کنی و از زیر سایه ی من در بیای … قول میدم تمامِ این شهرو برات تبدیل به زندان کنم مو آبی !
خوب توی چشم هایم دقیق شد تا تاثیر کلماتش را در وجودم ببیند … بعد دست دراز کرد به طرف من … . لیوان معجون را برداشت و نیِ بنفش رنگی که ردّ رژ لب من روی آن افتاده بود را به دهان برد . جرعه ای از معجون را نوشید و لیوان را روی میز برگرداند .
– زیادی شیرینه ! دل آدم رو میزنه ! …
گرمایی چندش آور از زیر یقه ی لباسم بیرون زد و تمام پوستم را جوشاند . نگاه کردم به عماد و نمی دانم از نگاهم چه خواند … که ناخودآگاه عقب نشینی کرد …
هجومِ نفرت و بغض را در حفره ی دهانم حس می کردم و می خواستم بالا بیاورم ! …
می ترسیدم چیزی بگویم و کار دست خودم بدهم ! … این آدم بلد بود کار دست من بدهد !
– ببین … آیدا …
حتی یک لحظه ی دیگر نمی توانستم آن فضا را تاب بیاورم ! داشتم خفه می شدم !
بند کیفم را گرفتم و از جا جستم … و به سمت در خروجی تقریباً دویدم !
حتی یک بار برنگشتم پشت سرم را ببینم ! چنان رفتم که عماد به گرد پایم نرسید … .
***
ساعت شش بعد از ظهر بود … و او ایستاده پای پنجره ! نگاه می کرد به حیاط خالی … و به گربه ای که کف موزاییک ها نشسته بود و داشت پایش را لیس می زد … .
– چی اون بیرون اینقدر برات جالبه که از پای پنجره کنار نمی ری ؟!
صدای مادرش را شنید و برنگشت … چند لحظه ی بعد گرمای دستش را روی نرمه ی گوشش احساس کرد .
– باز گوشواره انداختی شهاب ؟ … نمی دونی من چقدر بدم میاد ؟!
منظورش به حلقه ی نقره ای کوچکی بود که به گوش هایش آویخته بود . همان هدیه ی سالها قبل آیدا که باعث شد سوده تا مرز سکته کردن پیش برود … .
گفت :
– آیدا دوست داره !
حبس شدنِ نفس مادرش را شنید … ندیده می دانست چقدر حرص می خورد و سعی می کرد نشان ندهد .
– خیلی خب ! … هر جوری اون قرتی خانوم می پسنده بگرد ! … حالا بشین برات میوه بیارم !
از شهاب فاصله گرفت و به سمت آشپزخانه رفت . اما شهاب از پای پنجره جم نخورد … تا آیدا را نمی دید هیچ جایی نمی رفت !
– چیزی نمی خوام مامان ! … اینقدر به من گیر نده !
سوده برگشت به جانب شهاب و بلافاصله صدای اعتراضش به هوا برخاست .
– این کارا چیه می کنی شهاب ؟! … تا کِی می خوای با این سکوتت و گوشه گیریات عذابم بدی ؟!
شهاب پوزخند تلخی زد :
– من کسی رو عذاب نمی دم ! من عُرضه ی این کار هم ندارم !
– چه عرضه ای ؟! … اون چند روزی که قهر کرده بودی و نمی اومدی خونه ! بعد گفتی مسافر جنوبی … کلاً غیبت زد ! الانم که برگشتی … اینجوری ! … نه با ما غذا می خوری ! نه حرف می زنی …
– حرفی ندارم با کسی !
– وای شهاب … وای از دست تو !
از زیر موهای سوده کم مانده بود دود بالا بزند ! … تمام این چند روز خودش را به ندیدن زده بود … سعی کرده بود مدارا کند با شهاب ! می دانست قلب پسرش را رنجانده است … می خواست او را دوباره با خودش آشتی بدهد !
با قربان صدقه رفتنش … با زیاد با او بحث نکردنش ! با پختن غذاهایی که دوست داشت … حتی با تعریف و تمجید کردن از آیدا ! اما هیچ کاری افاقه نکرد … .
شهاب انگار او را نمی دید ! انگار هیچ کسی را نمی دید ! … انگار که شهاب عوض شده بود ! ذائقه اش … اخلاقش ! … انگار این آدمی که حالا پای پنجره ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد … تنها پوسته ای از شهابِ واقعی بود !
– تو عاشق دختر عموتی شهاب ؟ … با یه قهرش تب می کنی ! … چطور عشق یک مادر به بچه اش رو دستِ کم می گیری ؟! … می فهمی چه حالی می شم وقتی باهام قهر می کنی ؟!
دل شهاب حتی برای التماس نهفته در صدای مادرش نسوخت ! …
بعد ناگهان آیدایش را دید که از خانه بیرون زد ! ساکِ چرخدارِ خرید در دست داشت … لابد می رفت برای خانه خرید کند !
قلب شهاب به تلاطم افتاد ! چند روز بود که آیدا را ندیده بود و حتی تلفنی با او حرف نزده بود ؟ … کناره گیری اش از سر خشم و عتاب نبود ! فقط خجالت می کشید در چشم های آیدایش نگاه کند … بعد از تمام حرف هایی که گفته بود … .
– آیداست !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 78
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جان اگه پارت جدید هست لطفا بفرست برامون 🙏😍
چن روز پارت نبوده لطفا از هر رمانی پارت هست بذارین گلادیاتور، هامین،اووکادو
غرق جنون و حورا؟
هوفففف بگو مرحبا
مرسی بابت پارت عالی بود
ممنون دستتون درد نکنه بابت این پارت🙏🙏🙏
فکر نمیکردم تا یه هفته دیگه پارت بیاد عالی بود