بعد از چند روز بابا از بیمارستان مرخص شد،اما حالش زیاد خوب نبود یعنی کمی خسته و بی حال بود.
هرچند که میشه گفت عادیه به هر حال خیلی سخت برگشت یعنی واسه من که اینطوری بود.
توی این چند اصلا دانشگاه نرفتم و از بابا مراقبت کردم امروز دیگه سپهر پرستار گرفت برای بابا و من هم باید الان حاضر شم و برم دانشگاه.
موندم جزوه ها رو از کی بگیرم؟
اون سه تا که اصلا ننوشتن حالا باز جزوه های کلاس سپهر رو میشه گرفت اما درس های دیگه رو فکر کنم باید به پویا بگم.هوفف بازم باید بخاطر من تو زحمت بی افته.
از تختم بلند شدم و بعد از کار های مربوطه مانتویی که مشکی با طرح گل های سفید بود رو پوشیدم،شلوار دمپا پارچه ایم رو هم پوشیدم و بعد از پوشیدن مقنعه، کتابام و وسایل هام رو توی کولم گذاشتم و رفتم پیش به سوی دانشگاه.
امروز با سپهر کلاس نداشتیم و خب اون هم طبیعتا خیلی زود به بیمارستان رفت تا شب بتونه با کوثر برن بیرون.
گوشیم زنگ خورد.
گوشیمو کجا گذاشتم من آخه؟
صداش از توی اتاق میاد از راهرویی که به اتاق ها میخورد به اتاق خودم رفتم و گوشیم رو زیر تخت پیدا کردم.
آخه زیر تخت چیکار میکنی تو پسر؟
کاوه زنگ میزد جوابش رو دادم
-الو؟
-به سلام به کادو خانم
-تروخدا کاوه نگو بهم اینطوری
-پشت تلفن نمیگم دارم با سیمین میام دنبالت بریم دانشگاه حاضری؟
-اما من خودم میومدم
-منکه گفتم خودت میای اما سیمین کم مونده بود گریه کنه میگفت سر صب خفتش میکنن
-جیخخخ شکر خورده سیمین کی منو خفت میکنهههه
-اوف باشه کر شدم بیا پایین منتظریم.
بعد از چک کردن خودم و برداشتن کلید و کمی توصیه کردن به پرستار رفتن پایین
ماشین کاوه یک پژو طوسی بود عاشق پژوعه این بشر
تا میخواستم بشینم عقب کاوه صدام زد
-عقب بشینی جرت میدم
تصمیم گرفتم برم جلو چون اونجا بیشتر هم حال میداد تا عقب
سیمین گرام هم هی دست میزد و میگفت مث زن و شوهر
کلا این بشر گاو بود!
-سیمین؟
-جانم
-تو و کاوه خیلی بهم میاین ها
اوه اوا جانممم؟
لپاش گل انداخت پس یه خبرایی هستتتت بعدا باید باهاش حرف بزنم
کاوه هم سرش رو پایین انداخت و مشغول رانندگی شد
-تروخدا اینا رو ببین حالا من یه چیزی گفتم وگرنه اصلا بهم نمیاین تازه لیاقت همدیگه رو هم ندارید.
سمین-هدیههه
-جونم
-خفه شو
-بی تربیت
تا رسیدن به دانشگاه فقط کل کل میکردیم حتی آخراش کاوه هم بهمون اضافه شد
منو سیمین همزمان با هم از ماشین پیاده شدیم و دویدیم سمت محوطه دانشگاه
کاوه هم یکم دیرتر از ما اومد و بهمون رسید
-گاوه
-هوم
-درد هوم عین آدم جواب بده
-باشه،بله هدیه؟
-جزوه ها رو نوشتی؟
-والا نه ولی پویا نوشته میخوای بگیرم؟
-نه خودم میگیرم
-اوکی
رسیدیم به کلاس و من تازه یادم اومد که باید دلیل غیبت هام رو میگفتم…
سپهر هم که خره و اصلا درباره این چیز ها صحبت نمیکنه با مدیر دانشگاه هوففففف
دانشگاه ما خیلی سخت گیر بود و اگر غیبت میکردی باید حتما دلیلش رو میگفتی
چون فکر میکنن میریم پیش دوست پسرامون و…
آخه یکی نیست بگه احمق من کیو دارم؟
-بچه ها من میرم میام
و بدون اینکه بزارم اون ها جوابی بدن دویدم
خلاصه که نزدیک یک ربع معطل شدم و حدس میزنم که الان استاد سر کلاس باشه
حتی نمیدونستم با کدوم استاد کلاس دارم.
رفتم سمت کلاسمون و در زدم و در رو باز کردم
با دیدن استاد رجاییان بد اخلاق ترین استاد شوک زده شدم
وای خدا کارم ساخته اس
-چه وقت اومدنه خانم محترم؟
ایششش سیمین و کوثر و کاوه هم عین خر میخندیدن
-عه خب استاد
-سلامت کو؟
وای داره عصبیم میکنه
-استاد خودتون سلام ندادید منم گفتن لابد نیاز نیست
-مادرتون بهتون ادب یاد نداده؟
دست رو نقطه ضعف گذاشت مامانم
-متاسفانه عمرشون قد نداد وگرنه هن ادب یاد میداد هم یاد میداد چطوری کسی که رو مخمه رو بکشم
-بفرمایید بیرون خانم آقایی دیگه هم سر کلاس من نیاید.
وای خدا میبینی چی شد؟
بلاخره منکه قرار بود نرم سر کلاس چون عمرا اگه میذاشت خوب شد که جوابشو دادم!
در کلاس رو محکم بستم و اومدم بیرون وای خدا سپهر پدرمو در میاره
الان این یک ساعتو نیمو چیکار کنم؟
دوست با معرفتم نداریم که بگه هدیه رفت منم میرم دلم میخواد عر بزنم عین خر …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فردا میذارمش
آهان باشه، مرسی❤
❤