_سلام عزیزم
اشکی سرد و خشک گفت:سلام
لبخندم جمع شد که دستشو دور کمرم حلقه کرد و کشیدم سمت خودش که با این کارش روی لب های مادرم لبخند نشست
دیگه داشت حالم بهم میخورد از این همه تظاهر و فیلم بازی کردن یعنی نمیشد خودش باشه و از ته قلبش بهم محبت کنه؟
حالم خوب نبود بخاطر همین دستشو از دورم باز کردم و بلند شدم
_مامان من خیلی گشنمه ها
مامان سریع بلند شد
مامان:باشه بریم میز رو بچینیم
با هم رفتیم تو آشپزخونه که عسل هم پشت سرمون اومد اصلا به این ساکتیش عادت نداشتم
رفتم سر قابلمه و درشو برداشتم. خورشت آلو بود با لذت بهش نگاه کردم و بعد درش رو گذاشتم.
میز را چیندیم و بعد عسل رفت که به بقیه بگه که بیان
نشستم پشت میز که اشکی هم اومد و کنارم نشست و بقیه هم نشستن. اشکی سمتم خم شد که یه چیزی بگه که با حرفی که آقاجون زد برگشت سمتش و اخماش رفت تو هم
آقاجون:از بچه خبری نیست؟
یعنی نمیشد این ناهار رو کوفتمون نکنه خواستم حرف بزنم که اشکی زود تر از من به حرف اومد
اشکی:فکر میکنم اون روز بودید که به آقاجونم گفتم از بچه ها خوشم نمیاد
آقاجون:آره بودم، که چی بالاخره که باید بچه دار بشین
_فقط اگه یک کلمه دیگه حرف بزنید آرام رو برمیدارم و از اینجا میرم جوریم میرم که هیچ کدومتون نتونید پیدامون کنید
اشکی عصبی بود و اصلا هم از حرف هاش پشیمون نبود
بابا:چی داری میگی اشکان؟
اشکی:همونی که شنیدید فقط اگه میخوای همچین کاری رو نکنم جلوی حرف زدن پدرتو بگیر
آقاجون هیچ وقت جلوی نوه هاش کم نمی اورد ولی الان میتونم با اطمینان بگم که از اشکی ترسیده بود چون تو حرف هاش حتی یک ذره هم تردید نبود
بابا نگاهش بین آقاجون و اشکی در چرخش بود انگار که منتظره بود یک کدوم حرف بزنه و جلوشو بگیره
آقاجون:خیلوخب
سریع بشقاب اشکی رو برداشتم و براش غذا کشیدم و بعد برای خودم و بعد مشغول خوردن شدم که مامان گفت:اشکان حواست به دانشگاه آرام که هست نه؟
اشکی:اوهوم. من خودمم دوست دارم زنم تحصیل کرده باشه پس مطمئن باشید حواسم بهش هست
مامان دیگه چیزی نگفت.
یعنی واقعا به خاطر همین هر روز صبح به زورم که شده بیدارم میکنه برم دانشگاه؟اونم بخاطر اینکه میخواد زنش تحصیل کرده باشه؟
پس من همین الان به خودم قول میدم که از این به بعد با تمام وجودم درس بخونم تا اینجوری بتونم یک قدم دیگه به تو نزدیک تر بشم مالک مغرورم😊
همیشه همینجوری بود زمانی که اقاجون همراهمون غذا میخورد هیچ کس حق زیاد حرف زدن نداشت دقیقا مثل الان.
غذامون رو که خوردیم مرد ها از آشپزخونه رفتن بیرون که میز رو جمع کردیم که اشکی دوباره برگشت تو آشپزخونه
اشکی:بریم آرام
مامان و عسل هم برگشتن سمت اشکی که دستشو گرفتم و از آشپزخونه اوردمش بیرون
_تو برو من کار دارم
اشکی:چیکار؟ تا چند ساعت دیگه اون کیان بر میگرده
_عسل همرامه بعدم میخوام درمورد آراد با مامانم حرف بزنم
اشکی اخم کرد
اشکی:نمیشه دارم میگم این کیان میاد
_خب بیاد مگه جرئت داره بعد از اون کتک های تو دیگه بهم نزدیک بشه
اشکی:درمورد آراد چی میخوای به مامانت بگی که اینقدر مهمه هان؟
لبخند زدم و گفت
_میخوایم بریم براش خواستگاری میخوام درمورد دختره با مامانم حرف بزنم
اشکی:مگه خودش بچه هست خودش میگه دیگه
_مامانم ناراضیه باید راضیش کنم
اشکی کلافه دستی توی موهاش کشید و برگشت سمت آقاجون و عصبی گفت:حواستون به اون کیان هست دیگه؟
آقاجون:چی؟
اشکی:حواستون به کیان باشه که اگه بخواد یکبار دیگه به آرام نزدیک بشه زندش نمیزارم
اینو گفتو از خونه رفت بیرون و همه رو تو بهت گذاشت. این چرا اینجوری بود امروز، نکنه بخاطر دیشبه؟ من باید چیکار کنم که اون خاطراتشو فراموش کنه؟
بابا:آرام بابا اشکان امروز چش بود؟
_هیچی بابا
آقاجون:دروغ نگو
_باشه تقصیر شماس که سر سفره رفتین روی اعصابش شما که همون روز هم بودید چقدر بد جواب آقاجونشو داد پس دلیل این حرفتون چی بود؟
آقاجون اخماشو کشید تو هم و بلند شد از خونه رفت بیرون.
بابا:چرا همچین کردی؟
_میبینید که هر دو طرف دارن تو زندگیم سرک میکشن بابا منم زندگی خودمو میخوام
بابا:حق با توئه من با آقاجونت حرف میزن. بریم دیگه آراد
بابا و آراد رفتن و فقط منو مامان و عسل موندیم.
برگشتم توی آشپزخونه سه تا چایی ریختم و اول به مامان تعارف کردم بعد به عسل اون یکی چایی هم برداشتم و نشستم رو به روی مامان
مامان:بگو میخوای چی بگی
از کجا فهمید؟
_من که چیزی نمیخواستم بگم
مامان:تو هر وقت چایی میریزی میاری دقیقا میخوای یه چیزی بگی
انگار باید شروع میکردم
چاییمو گذاشتم روی میز
_مامان نمیخوای یه فکری به حال آراد بکنی
مامان اخم کرد و مشکوک پرسید
مامان:مثلا چی کار؟
_براش آستین بالا بزنی
مامان:حالا کارش به جایی رسیده که به خاطر اون دختره تو و عسل رو مقابل من قرار داده؟
عسل:خاله ما مقابل شما نیستیم فقط میخوایم حرف بزنیم
مامان:من حتی یک کلمه هم نمیخوام درمورد اون دختره بشنوم
_چرا؟مگه اون مهناز چی بهت گفته که ندیده اینقدر ازش بدت میاد مامان؟
مامان:چیزای خوبی نشنیدم
_مامان خودتم میدونی قبل از اینکه من ازدواج کنم این مهناز چقدر دروغ میگفت و برای همه داستان درست میکرد تا خودشو تو دل بقیه جا کنه درسته؟
مامان:آره
_خب الانم همونه بعدم من مهشید رو دیدم خیلی دختر خوبیه اصلا وقتی آرادو مهشید رو کنار هم ببینی عشق میکنی از بس که این دوتا بهم دیگه میان
مامان:راست میگی؟
عسل:آره راست میگه منم دیدمش حتی از همین آرام هم سنگین تر و با وقار تره
برگشتم سمت عسل که برام ابرو بالا انداخت
_مگه من چمه؟
عسل:چت نیست
مامان:پس هر دوتون قبولش دارین؟
_آره
عسل:اره
مامان:خب شماره مادر دختره رو دارین؟
واقعا باورم نمیشد به این راحتی راضی بشه
_مامان جدی هستی الان؟
مامان:آره این چند روزی بچم آراد خیلی ناراحت بود و غذا نمیحورد به خاطر همین امشب میخواستم بهش بگم که من راضیم
_پس چرا ما را اذیت میکنی؟
مامان:می خواستم مطمئن بشم دختر خوبیه
_باشه پس بزار بزنگم به آراد
شماره ی آراد رو گرفتم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم
آراد:چی شد؟
_یه سلامی یه علیکی
آراد:قبول کرد؟
من چی میگم این چی میگه
_آره
اینو که گفتم صدای بوق بود که تو گوشم پیچید این الان چرا قطع کرد؟
صدای زنگ خونه اومد که بلند شدم و درو باز کردم.
آراد بود که سریع اومد تو و رفت سمت مامانو و کنارش نشست
آراد:بگیر شماره رو مامان
مامان:تو مگه همراه بابات نرفتی؟
آراد:نه منتظر تماس آرام بودم دیگه
درو بستم و دوباره برگشتم سر جام نشستم
مامان:یعنی اینقدر دوسش داری
آراد:آره دوستش دارم حالا هم بگیر شماره رو
مامان:خیلوخب قرار رو میزارم برای آخر هفته
آراد:مامان دیره برای همین امشب
مامان:امشب نمیشه
آراد:پس فردا شب
وا تا حالا نشده بود برای یه چیزی اینقدر اسرار کنه الحق که عاشقه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مالک مغرورم؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
اسباب بازیشب؟
عروسکیشی؟
بردشی؟!!!
نمیفهمم😑
اینقدر خوشم میاد اشکی اینجوری رفتار میکنه