رمان ملورین پارت 10 - رمان دونی

 

 

دنیا انگشت بر دهان گرفت و به حرف‌های محمد فکر کرد، جنبه مثبتش این بود که لا به لای حرف‌هایش حرفی از دخترهای دیگر نبود.

 

از اخلاقش گفته بود؟ می‌توانست با ناز و عشوه‌های خدادادیش او را رام خودش کند، دیگر از چه حرف زده بود؟ بریز و بپاش با دوستانش؟

 

آن هم که مشکلی نداشت یکی دوباری گریه و زاری برای حاج مسلم و حاج رضا می‌کرد محمد را طوری ادب می‌کردند که به کانون گرم خانواده‌اش برسد.

 

تمام شد! دیگر هیچ مشکلی با این موضوعاتی که محمد نام برده بود نداشت. بیخیال انگشتی که زیر دندان پدرش را در آورده بود شد و با لبخند صاف نشست و گلویی صاف کرد.

 

-چقدر خوبه که انقدر صادقانه صحبت کردید، من با این موضوعاتی که شما عنوان کردید مشکلی ندارم، یعنی والا من که هیچ ایرادی تو کار ندیدم. اتفاقا چقدر خوبه که شما انقدر به اطرافیانتون اهمیت می‌دید.

 

محمد با بهت به سرعت سرش را بالا آورد و خیره بدون هیچ پلک زدنی خیره دنیا شد، این دختر به ظاهر یک تخته‌اش کم بود وگرنه هیچ عقل سلیمی با همچین مردی وارد زندگی زناشویی نمی‌شد.

 

مغزش بدجور ارور می‌داد هر چقدر فکر می‌کرد چه بگویید، هیچ در خاطرش نبود‌. فقط گه‌گداری دهانش مثل ماهی باز و بسته می‌شد اما آوایی از بین لب‌هایش خارج نمی‌شد.

 

دنیا خنده‌ای سر داد و از جایش بلند شد.

-مثل اینکه شما حرفی ندارید دیگه!

 

محمد که حسابی گیج و گنگ شده بود مثل رباتی از جای برخواست و همراه دنیا از اتاق بیرون رفت، دیگران که مشغول صحبت بودند با دیدنشان سکوت کردند و منتظر ماندند.

 

 

دنیا خواست حرفی بزند که محمد دوباره به خودش مسلط شد و زودتر از او گفت:

-ما حرف‌هامون رو زدیم منتهی زمان می‌‌خوایم واس آشنایی بیشتر.

 

اینبار دنیا بود که متحیر به محمد خیره شد، کی همچین حرفی را زده بودند؟ این هم از خصلت دیگر محمد‌ که ناگفته برایش رو شده بود، دروغگو!

 

مثل خودش باقی حضار هم مات حرفی که محمد زده بود، شدند. صدایی از کسی در نمی‌آمد.

محمد دومرتبه نگاهش به ملورین افتاد که دنیا از کنارش رد شد، دنیایی که در عالم خودش سیر می‌کرد و برای دروغگو بودن محمد هم دنبال جواب می‌گشت که چطور آدمش کند.

 

بدجور با حرفی که محمد زده بود به پَرش خورده بود، نمی‌توانست حتی اعتراضی هم بکند چون مصادف می‌شد با هَول بودنش.

 

ترجیح داد میدان را برای محمد فعلا خالی کند، نوبت او هم بعد از ازدواج می‌رسید که بتازوند.

 

شام در سکوتی که حکم فرما بود در حال سرو شدن بود، پدر محمد ابروهایش را در هم کرده بود و هر از چندگاهی با دیدن پسرش گره ابروهایش را کورتر هم می‌کرد.

 

گذاشته بود بعد از رفتن مهمان‌هایش با محمد صحبت کند، آن‌ها آماده برگزاری مراسمات بودند و پسرش اینگونه برای همه ناز می‌کرد و طاقچه بالا می‌گذاشت.

 

شام که سرو شد وضعیت همانطور ادامه داشت که حاج رضا مصلحت را در این دید تا به این مهمونی کذایی پایان دهد، بنابراین از جایش برخواست و به همسر و فرزندش اشاره‌ای زد.

 

پدر محمد به سرعت از جایش برخواست و به زور لبخندی به لب‌هایش نشاند.

-کجا حاج رضا؟ تازه سر شب جوون‌هاست که!

 

 

 

حاج رضا لبخندی به روی دوستش زد و به ساعت مچی دستش اشاره کرد.

-نه حاجی جان دیر وقته، فردا هم ما کلی کار داریم هم شما. بمونه برای یه شب دیگه.

 

حاج مسلم مصلحت دید دیگر این مسئله را کِش ندهد، بنابراین لبخندی به روی دوستش زد و دستش رو جلو برد.

-ما که دیگه باهم تعارفی نداریم مومن، پس شبت خوش مرد.

 

حاج رضا به عیال و دخترش اشاره‌ای کرد که از جایش بلند شدند و بعد از خداحافظی طولانی‌اشان بالاخره شَرشان را کم کردند.

 

محمد نگاهی به ملورین انداخت که با صبر و حوصله در حال جمع آوری بشقاب‌های میوه بود.

 

محمد بدجوری کلافه شده بود و محکم پاهایش را تکان می‌داد با حس چیزی چشم‌هایش بدجوری درشت شد و نگاهی به شلوارش انداخت.

 

باورش نمی‌شد ،برای حفظ آبرو هم که شده کوسن را از پشت سرش برداشت و روی پاهایش قرار داد.

 

سعی کرد تمرکزش را به چیز دیگری معطوف کند، امیر کنارش نشست و خیاری را خِرچ خِرچ‌کنان شروع به جویدن کرد، محمد که از این صدا متنفر بود زیر لب شروع کرد به ناسزا گفتن.

 

-زهرمار، درست بخور اون خیارو.

-دوست دارم اینطوری بخورم.

 

 

 

امیر خیار را جوییده، نجویده قورت داد و به محمد نگاهی انداخت.

-چقدر بی‌تربیتی تو! حالا چرا کوسن گذاشتی روش.

 

 

 

شروع کرد به ریز ریز خندیدن که از محمد “مرگ”‌ی شنید.

-خیلی تابلویی، این دنیاعه‌ اونقدر مالی نبود که اینطوری می‌کنی با خودت.

 

محمد نگاهی به پدر و مادرش کرد که به داخل خانه برگشتند، در همان حال به امیر گفت:

-خفه شو.

 

پدرش با اخم نگاهش کرد و در حالی که سرجایش می‌نشست، او را مخاطب حرف‌هایش قرار داد.

-خوب مارو سنگ‌ رو یخ کردیا پسر.

 

نرگس خاتون کنار همسرش نشست و با غم نگاه پسرش انداخت و گفت:

-ازت انتظار نداشتم محمد.

 

محمد که دیگر بدجور صبرش تمام شده بود گفت:

-انتظار چیو نداشتید. زمونه برعکس شده حاجی؟ جدیدا واسه دخترشون میرن خواستگاری یه پسر؟

 

دستش را روی کوسن گذاشت و چون چیزی را حس نکرد، به پشت برگشت و سرجایش گذاشت.

 

-اصلا من میگم دَم شما گرم که انقدر روشنفکری، مشکلی هم ندارم یه دختر ازم خواستگاری کنه. اصلا بحث این حرف‌ها نیستش، مشکل من اینه مگه زمون قدیم زندگی می‌‌کنم ندیده و نشناخته زن بگیرم. حاجی دوره زمونه عوض شده بفهمید اینو، قرار نیستش شب عروسی تازه روی زنم رو ببینم. الانه دختر و پسر چند سال میرن یه گوشه باهم صحبت می‌کنن. سنگ‌هاشونو باهم وا می‌کنن ببینن می‌تونن باهمدیگه سازش کنن یا نه، که اگر شد به خانواده‌هاشون بگن، نشد هم هر کی میره سی خودش.

 

حالا دیگر این بحث را باز نکرد که فقط صحبت نمی‌کنند بلکه حتی باهم رابطه جنسی هم برقرار می‌کنند تا بفهمند واقعا بهم می‌آیند یا نه، نه که روش نشود بگوید می‌دانست حاجی این حرف‌ را می‌شنید دیگر قشقرقی به پا می‌کرد آن سرش ناپیدا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara
Sara
1 سال قبل

خیلی دیر پارت میدی اصن یادم میره پارت قبل چی شد چی بود😑

به تو چه
به تو چه
1 سال قبل

موندم چرا هر رمانی که به پست من می خوره نویسندهدیر به دیر پارت میزاره

به تو چه
به تو چه
1 سال قبل

نویسنده زورش میاد بیشتر پارت بذاره

خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
1 سال قبل

حاجی قطره چکون نده جان جدت

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x