امیر، با سکوت به او خیره شد.
-بنال دیگه اه!
-خودت گفتی خفه بشم.
صبرش تمام شده بود. وقت شوخی با اورا نداشت.
-امیر، میگی چی شده ،یا خودت و خبرت و از شرکت پرت میکنم بیرون.
با سر و شکل عاقل اندرسفیهانه نگاهش کرد..
-زن عمو زنگ زد گفت به یه بهونه محمد و بکشون بیار خونه!
شب مهمون داریم! فک کنم باز یه خوابی برات دیدن محمد، امشب و خدا بخیر کنه!
مادرش دست بر دار نبود!
-کی مهمونه امشب اونجا؟ مامانت خبر نداره؟
امیر،خودس را روی کاناپه پرتاب کردو گفت:
-فکر کن یک درصد خبر نداشته باشه! خواستگار آوردن برات عزیزم…خبر نداری جون دل؟
میخوان زنت بدن بری؛ترشیدی !
سیبی از روی عسلی برداشت و گاز محکمی بر آن زد.
صدای خوردنش، روی اعصاب محمد می رفت.
-امیر دیگه داری عصبیم میکنی!
امیر پوکر فیس نگاهش میکند:
-الان چیکار کردم دیگه؟ بده خبر دادم بهت تا بدبخت نشی؟ الله الله…!
قبل از این که محمد تیرش را به اون بزند از دفتر بیرون رفت!
از خستگی مغزش در حال انفجار بود، دستش را حائل سرش کرد و چشمانش را بست.
یک لحظه دو گوی اشکی سبز پشت چشمش نمایان شد!
صدای ناز دارش در گوشش تکرار می شد!
دو هفته سر گردان، مهمان روز و شب خواب هایش شده بود!
توان این که باز اورا ببیند ندارد!
در فکر دخترم چشم سبز بود که باز در به سرعت باز شد و کریمی ، منشی وارد اتاق شد.
دیگر توان نداشت!فریاد بلندی سر داد:
-کریــمــی! مگه دست نداری در بزنی؟ چرا مثل گاو میای تو؟!
کریمی از ترس در خود جمع میشود و عینک تَه استکانی اش را به چشمانش میچسباند و می پرسد:
-مگه باید در می زدم؟
دیگر دست خودش نبود از جای برخواست و به سمت او رفت و ره به رخش ایستاد.
نصف او هم نمیشد!
-خانم کریمی! این در و برای چی گذاشتن؟
عینکش را به چشمانش چسباند و گفت:
– خب برای این که درو باز کنیم!
محمد، آرام نفسش را خالی کرد.
-خب! چرا در و گذاشتن برای اتاق؟
همانطور که به در نگاه می کند با تعجب می گوید:
-اقای کیهانی تاحالا به این زاویش فکر نکردم! ولی فکر کنم برای این که اتاق هارو از هم جدا کنن!
در شوک مانده بود، که چطور امیر، با آی کیو کریمی ، آن را منشی شخصیشان کرده!
صدایش را بالا برد و گفت:
-خــانـم کریــمی ! در و گذاشتن در بزنی!
دستش را بالا برد و به در کوبید:
– نه این که مثل گــاو سرتو بندازی بیای داخل!
کریمی از ترس در خود مچاله شده بود!
-خب این تو قوانین شرکت نبود.
وای وای! دلش می خواست خودش را از پنجره شرکت وامانده پایین بی اندازد .
-کریمی ! مگه تو وقتی به دنیا اومدی ، مادرت تو قوانین نوشته بود دست به گاز نزن دستت میسوزه؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-نه ولی وقتی که بزرگ تر شدم بهم گفت دست نزنم دستم میسوزه!
دستش را مشت میکند و محکم بر پیشانی اش می کوبد
کریمی سوالی میپرسد:
-اشتباه گفتم؟ نمره نداره؟
دم و باز دمی میگیرد، چشمانش را می بندد تا خودش را سر کریمی آوار نکند.
-کریمی تا یک هفته فقط جلوی من نباش! تا یک هفته صداتو نشنوم
کریمی با تعجب و ناراحتی لب می زند:
-واه واه واه! خب بگین منشی جدید پیدا کردین! بیست سوالی هوش برتر میپرسین که اخراجم کنید؟ خب همینطوری بگید می رم!
دیگر جلوی چشمانش چیزی نمیدید:
-کـریــمی بیــرون!
با صدای محمد، یک آن می پرد و تمام کاغذ های درون دستش روی زمین می ریزد.
به سرعت هم می شود و همه را جمع می کند و به بیرون می رود.
کم خودش دغدغه نداشت! کریمی و امیر هم اضافه می شد! روح و روانش بهم می ریخت!
با صدای زنگ تلفنش به خودش می آید.
به سمت میز می رود و آن را بر می دارد. با دیدن اسم مادرش، پوفی از سر خرس می کشد و تماس را وصل می کند!
-جانم نرگس خاتون!
صدای مهربان مادرش از پشت تلفن به گوش می رسد.
-نگرس خاتون دورت بگرده مادر! خسته نباشی قربونت برم!
لبخندی به مهربانی مادرش می زند.
-خدانکنه نرگس خاتون،جانم بفرما!
صدای پچ پچ زن عمویش از پشت تلفن می آید، خدا میداند که باز چه نقشه ای برای اون بریده بودند .
-هیچی مادر، فقط میخواستم بگم شب یکم زود تر بیا خونه، خونه ی خودت نرو ، مهمون داریم…!
لبش را به دندان می گیرد:
-چشم نرگس خاتون؛امر دیگه؟
انگار که موفق شده بودند با خوشحالی جوابش را داد:
– نه دورت بگردم، برو به کارت برس!
******
در محکم به هم کوبیده شد! در حال دوختن عروسک های دستی بود.
روسری گل دارش را سرش کرد و به سمت در رفت.
-کیه؟ اومدم.
در را باز می کند ،که با دیدن سر و صورت خونی علی، پسر همسایه رو به رو می شود.
– یا خدا ،چی شده؟
مادرش عصبی فریاد زد:
-برو از خواهر سلیطت بپرس! آجر زده رو سر پسر من…..الان چطور برم سر این بی صاحاب ننه مرده رو کج بگیرم…. تو یا اون خواهرت پولش و میدین؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا دیگه پارت نمیذارین