از خجالت سر در گریبان محمد فرو کرده و همانجا به ارامی لب میزند:
– نگو اینطوری خجالت میکشم!
محمد حریص چنگی به زیر باسنش زد و به ناگاه تنش را از روی زمین بلند کرد.
از ترس نیفتادنش سریع هر دو پایش را دور کمرِ محمد حلقه کرده و با چشم هایی گرد شده لب زد:
– وای؟ چیکار میکنی محمد؟
از این محمد گفتن بدون پیشوند و پسوندش قند در دلش آب شد، پر از حرص لب زد:
– جان؟ جان؟ بخورم اون زبونتو که اینطوری میگه محمد؟ آره توله؟
خجالت و ترس و شور و شوق همه در تنس پیچیده شده بود.
ترس بیدار شدن مینو یک طرف و از طرف دیگر حس خوبی که از حرفهای محمد در دلش پیچیده شده بود، دو طرفش را احاطه کردند
در گیر و دار بلند کردنش از روی زمین چادر از روی شانه هایش سر خورده بود و حال با همان پوشش کمی که داشت روبرویش ظاهر شده بود.
محمد تنش را به ارامی به دیوار چسباند و پر از حرص و طمع نگاهش کرد:
– نگفتی؟
زبان روی لبهایش کشید و ناخوداگاه ناز در صدایش نشست:
– چیو اقا محمد؟
فشار محکمی به تنش داد و زیر لب غرید:
– بخورمت؟ البته که این رفتارت خودش چراغ سبزه بچه!
هینِ کشیدهای گفت و هر دو دستش را محکم دور گردن محمد حلقه کرد و بی حواس لب زد:
– اینجا؟
شیطنت در چشمهایش جان گرفت و نیشخندی کوچک کنج لبش نشست:
– پس کجا خانم خانما؟
شرمسار لب گزید و دلش دل دل میزد برای داشتنِ این مردِ عزیز کرده!
مردی که از غیب به ناگاه سر رسیده بود و اکنون دل و ایمانش را برده بود.
محرم نبودن اما، تمام تن ملورین مشتاقانه در پی لمس محمد بود!
سرش را نزدیک به تخت سینه اش فرستاد و نفسی عمیق از عطر خوش بو و زنانهاش کشید و گفت:
– میخوامت ولی نه الان… نه الان که استرس بیدار شدن مینو رو داری… نه الان که حالت خوب نیست… نه الان که به فکر محرم و نامحرممونی! میخوامت ولی وقتی بهت دست میزنم که تو هم منو بخوای! میخوای منو؟
نمیدانست چه بگوید!
میترسید حرف دلش را بزند و دیگر نتواند از خجالت سر بالا بگیرد.
یا میترسید حرفش را گفته و محمد در مورد او فکر بدی داشته باشد!
فشار کوچکی که محمد به اندام ظریفش وارد کرد باعث نالهی تو گلویش شد و محمد اسخوان ترقوهاش را شکار کرد:
– جان؟ میخوای منو؟ بگو که میخوای!
محمد التماس گونه صدایش میزد و ملورین حتی بدون این لحن ملتمسانه او را میخواست
حتی همین الان!
حتی بدون توجه به حضور مینو، حتی بدون توجه به محرم و نامحرم بودنشان!
اورا میخواست و نمیدانست این خواستنش را چگونه بگوید!
اخم های محمد که در هم رفت و دستهایش که از دور کمرش شل شد، به ناگاه خودش را محکم در اغوشش فشرد و گفت:
– میخوامت!
چشمهای محمد از حرکت ناگهانی ملورین گرد شد و از طرفی دلش برای ابراز احساساتِ یکهویی ملورین ترکید!
دندان روی هم ساباند و با ناگاه ضربهای محکن نثار باسنش کرد و گفت:
– جان؟ چیشد؟
گونه هایش به سرخی دانه های انار در آمد و سرش را در گودی گردن محمد فرو کرد:
– می…میخوامت!
تمام تنش در شعله های خواستن ملورین میسوخت، آنقدر که میخواست سر پا ترتیبش را دهد!
میخواست تا جان در بدن دارد لبهایش را به بوسههای خشنش میهمان کند!
دستهایش را از زیر باسنش به سمت کمرش سرناد و به زور وادارش کرد کمی از او دور شود.
خمار به نگاه شرمسار دخترکش نگاهی انداخت و زبان روی لبش کشید:
– واست مهم نیست محرمم نیستی؟
خودش را که نمیتوانست گول بزند، سکوت کرد و محمد حرفش را از روی مکثش متوجه شد
سرش را نزدیک تر برد و خیره به نگاه به زیر افتادهی دخترک زمزمه کرد:
– واسه من محرم و نامحرم مهم نیست، یه عمر بی قید و بند زندگی کردم ولی الان که به تو رسیدم میخوام بدونی اگه دلخوشیت اون چهار تا کلمهی عربیه، باشه! میخونیم و محرم میشیم و شما میشی همه کسِ من! خوبه؟ خوبه دردت به جونم؟
سر به زیر سری تکان داد و اهسته لب زد:
– اوهوم!
گونه اش را به ارامی بوسید و همانجا نزدیک به لالهی گوشش زمزمه کرد:
– حالا یه محمد بگو دلم واست بره!
با یاداوری صبح و صدای زنانهای که شنیده بود ناخوداگاه اخم کرد و پر از حسادت گفت:
– صبح کی بود پیشت؟
از سوال یکهویی ملورین متعجب شد و گیج گفت:
– صبح؟ واسه چی میپرسی؟
ابروهای نازکش را بیشتر به هم نزدیک کرد و پر از حسادتی زنانه و زیبا لب زد:
– صدای یه زن شنیدم! با کسی بودی دیشب؟
نمیدانست بخندد یا خودش را سرزنش کند، لبخندش را فرو برد و اهسته گفت:
– پیشم بود ولی باهاش نخوابیدم!
ملورین مشتی کوچک به بازویش زد و گفت:
– پس چرا پیشت بود؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوخی 🙃
گلبم🥺😍
سلام رمان خیلی خوبی ولی پارت هاش خیلی یلی کوتاه چشم به انتظاریم