همین که وارد اتاق شد چشمش به مینو که روی تخت دراز کشیده بود افتاد.
جسم کوچکش برای آنکه آن همه لوله را تحمل کند زیادی ضعیف شده بود.
اشک به چشمهایش نیش زد و پاورچین پاورچین به سمت تختش روانه شد.
کنار تخت که ایستاد چشمش به چشمهای بسته و قفسهی سینهی کوچکش افتاد که به صورت منظم بالا و پایین میشد.
اشکهایش دانه دانه روی گونهاش روان شد و به ارامی کنار تختش نشسته و صدایش زد:
– مینو آبجی؟
تکان نخورد و تنها صدای نفسهایش در گوشش پیچیده شد.
دستش به سمت گونهاش حرکت کرد و به ارامی مشغول ناز دادن گونهاش شد و لب زد:
– پا نمیشی قربون چشمات شم؟
باز هم سکوت!
پلکی زد که اینبار اشکهایش به سرعت روی گونهاش ریخته شد و صدای محمد از پشت سرش بلند شد:
– بیدارش نکن بذار استراحت کنه!
سر چرخاند و به محمد که در چهارچوب در ایستاده بود خیره شد و لب زد:
– میخوام مطمئن شم خوبه!
به سمت ملورین حرکت کرد و کنارش ایستاد و دست روی شانهاش قرار داد:
– خوبه، دکترش میگفت حالش بهتره!
سرش را به نشانهی تایید تکان داد و پر از خجالت و به ارامی زمزمه کرد:
– دکتر گفت باید زودتر داروهاشو بگیرم بدم بخوره، بدنش خیلی داره ضعیف میشه!
شانهاش را فشرده و زمزمه کرد:
– نگران نباش، امروز میگیریم!
دستهایش را پوشش صورت سرخش کرد و صدای هق کوتاهی از ته گلویش بیرون پرید.
کنارش لبهی تخت نشست و همین که خواست دستش را دور شانههای کوچکش حلقه کند صدای نالهی تو گلوی مینو بلند شد:
– آخ!
سریع به سمتش چرخید و به پلکهایش که شروع به لرزیدن کرده بود خیره شد و لب زد؛
– مینو؟
لب های کوچکش به ارامی از هم فاصله گرفت ولی صدایی از دهانش خارج نشد.
سرش را به سمت دهانش برده و در همان جا لب زد:
– بیدار شدی؟
باز هم صدایی از مینو بلند نشد و محمد دست روی شانهاش گذاشته و تنش را به سمت خودش عقب کشید و کنار گوشش به ارامی زمزمه کرد:
– الان بهوش میاد عجله نکن!
به زور محمد از اتاق مینو بیرون آمد.
چشمهایش از شدت گریه به زور باز میشدند.
دست دور شانهی کوچک دخترک حلقه کرد و همانطور که تنش را به جلو میکشید گفت:
– بیا بریم یه خورده هوا بخور، بهتره میشه حالت….
به دنبالش راه افتاده و وارد حیاط بیمارستان شدند، صدای آژیر امبولانس باعث چرخاندن سرش به پشت سر شد.
مریضی که روی برانکارد گذاشته شده بود را به سرعت به سمت اورژانس روانه کردند، پاهایش روی زمین ثابت ماند و محمد گفت
– چیشده؟ کجا رو داری نگاه میکنی؟
سرش را به دو طرف تکان داد و لب زد:
– چیزی نیست یه لحظه حواسم پرت شد فقط.
حرفی نزد و به ارامی تنش را به سمتِ نیمکت زرد رنگی که در حیاط بود هدایت کرد و گفت:
– بشین.
روی نیمکت نشست و محمد روبرویش سر پا ایستاد و به ارامی گفت:
– خوبی خودت؟ اونقدر نگران مینو بودم که اصلا یادم رفت حال خودتو بپرسم!
سرش را به نشانهی تایید بالا و پایین کرد و لب زد:
– نمیدونم، نه خوبم نه بدم! یه چیزیم بین این دوتا، خوشحالم که حال مینو خوبه و ناراحتم که الان به بدن کوچیکش اونقدر دم و دستگاه وصل شده!
دست روی شانهی خمیدهی ملورین گذاشته و به ارامی مشغول درد و دل دادن به او شد:
– مینو خوب میشه خب؟ مثل همین امروز که خیلی خوب با بیماریش جنگید، من مطمئنم هیچیش نمیشه!
ملورین اما مطمئن نبود..
دخترک مظلومش امروز یک دور تا پای مرگ رفته و برگشته بود!
دستهایش روی زانوهایش مشت شد و به ارامی سر بلند کرده و خیرهی محمد شد:
– تقصیر منه مگه نه؟
اخم کرده گفت:
– کی گفته مقصرش تویی؟ نه من میخوام بدونم کی همچین حرفی رو زده!
پوزخندی کنم لبش جا خوش کرد و با کف دست به سینهاش کوبید و گفت:
– خودم، اگه من زودتر به فکر میفتادم واسه مریضیش الان حالش اینطوری نشده بود.
کنارش نشست و بدون توجه به ادم هایی که از اطرافشان رد میشدند گفت:
– نه! مقصر تو نیستی ملو! خودتو سرزنش نکن وقتی تو تموم کاری که میتونی انجام بدی رو واسش کردی! دیگه میخواستی چیکار کنی براش که نکردی؟
گوشش به این حرفها بدهکار نبود!
دلش راضی نمیشد که خودش را تبرعه کند.
سرش را به نشانهی منفی به دو طرف تکان داده و پر از حرص گفت:
– اون موقع هایی که هی میگفت حالش بده اگه به فکرش بودم الان اینطوری نمیشد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من واقعا رمانشو دوست دارم لطفا پارت های بیشتر و طولانی تر بذارید ممنون میشم.
میدونید هربار که ملو گفتن محمدو میبینم کلی خندم میگیره؟ 🤣 🤣 🤣 🤣 اخه ملو به زبون محلی شهر ما یجورایی میشه پرمو یا پشمالو 😂 😂 😂 هر وقت اینو میگه یه گوله موی متحرک تصور میکنم که محمد با چشمای قلبی هی میدوعه دنبالش😅😅
آیییی 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 😂 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣