رمان ملورین پارت 35 - رمان دونی

 

 

با صدای تقه های ارامی که به در کوبیده میشد جفتشان از خواب پریدند.

 

ملورین هول شده نیم خیز شد و با صدایی که از خواب الودگی گرفته بود گفت:

 

– بله؟

 

صدای مینو از آنطرف بلند شد:

 

– ابجی ملو من گشنم! بیام تو؟

 

پتو را تا روی سینه اش بالا کشید و ترسیده گفت:

 

– نه مینو جونم الان میام بیرون خودم!

 

مینو حرفی نزد و چند ثانیه بعد صدای پاهایش نشان از دور شدنش میداد.

 

نفسش را با اسودگی بیرون فرستاد و سرش را به سمت محمد چرخاند و گفت:

 

– بیدار شدی؟

 

محمد با لذت از پشت سر خیره‌ی کمر لخت ملورین شد و زبان روی لبش کشید:

 

– صبحت بخیر خوشگلم!

 

از طرز نگاهش سرخ شد

انگار نه انگار کسی که دیشب صدای اه و ناله‌اش بالا رفته بود خودش بود!

 

هجل سر به زیر گرفت و لب زد:

 

– صبح بخیر، پاشو لباساتو بپوش بریم بیرون مینو الان بهمون شک میکنه!

 

قبل از اینکه فرصت بلند شدن پیدا کند مچ دستش اسیر دست محمد شد و گفت:

 

– کجا خوشگله؟ پس بوس صبح بخیرم کو؟

 

 

 

گر گرفته از خجالت سر پایین انداخت و گفت:

 

– مینو میاد الان!

 

مچ دست ملورین را چنگ زده و تنش را کمی به سمت خود پایین کشید و لب زد:

 

– یه بوس کوچولو خیلی طول نمیکشه ها! بدو بچسبون لبتو جوجه.

 

لبش را زیر دندان کشید و روی صورت محمد خم شد.

به ارامی لب هایش را بوسید و خواست جدا شود که دست محمد پشت گردنش نشسته و گفت:

 

– همین؟

 

پچ پچ کرد:

 

– خودت گفتی یه بوس کوچولو!

 

دوباره روی لب های ملورین را با لذت بوسید

 

– منظورم اینطوری بود جوجه‌ی من!

 

 

 

 

 

 

 

چشم غره‌ای اساسی به سمتش پرتاب کرد و در حالی که پتو را دور سینه هایش میپیچاند بلند شد و گفت:

 

– پاشو یه چیزی تنت کن.

 

بیخیال از روی زمین بلند شد و چشم ملورین روی اندام لختش ثابت ماند.

 

چشم هایش از دیدن پایین تنه‌ی لخت محمد گرد شد و با خجالت لب زد:

 

– بپوشون خودتو!

 

بیخیال گفت:

 

– حالا انگار چیشده!

 

 

 

سرخوشانه خندید و همین که ملورین خم شد تا لباس هایش را از روی زمین بردارد، کف دست محمد به باسن لختش کوبیده شد و پر از هوس گفت:

 

– جون، خودت داری نخ میدیا!

 

دخترک سیخ سر جایش ایستاد و جیغ خفیفی کشید:

 

– هین! چیکار میکنی! وای!

 

اخم هایش خنده روی لب محمد اورد و پر از شور و هیجان زیر لب زمزمه کرد:

 

– بخورم اون لباتو که اینطوری چین ندیشون واسه من! اوف قربونت برم.

 

ملورین ناز در صدایش ریخت و گفت:

 

– برو اونور خب! مینو گشنشه!

 

 

 

محمد بالاجبار فاصله گرفت و گفت:

 

– نچ نمیشه اینطوری باید سریعتر بریم سر خونه و زندگیمون، اینطوری نمیچسبه بهم.

 

خم شد و شلوارش را از روی زمین برداشت و بی انکه خجالت بکشد به پا زد و ادامه داد:

 

– اون موقع دیگه خبری از اینکه نچسب بهم و مینو اینجاست و اینا نیستا!

 

ملورین لبش را زیر دندان کشید و با خنده گفت:

 

– تو بذار ما بریم سر خونه و زندگیمون بعد چشم هر چی شما بگی آقامون!

 

ناز صدایش هر دو ابروی محمد را بالا پراند و پر از حرص شلوارش را بالا کشید و گفت:

 

– میدونم با توئه تخس چیکار کنم!

 

ملورین دلبرانه خندید و بعد از پوشیدن لباس هایش از اتاق خارج شد.

 

پشت سر او محمد هم از اتاق خارج شد و همانطور که سرش در گوشی اش بود گفت:

 

– شما صبحونه بخورین من یه سر میرم تا شرکت میام!

 

ملورین سر جایش ایستاد و گفت:

 

– چی؟ میخوای بری؟

 

همانطور که سرش در گوشی‌اش بود گفت:

 

– اره باید برم، سریع برمیگردم!

 

دل کوچکش گرفت!

توقع داشت که محمد کنارش بماند و کمی ناز و نوازشش کند.

 

با این حال سعی کرد لبخندی نصف و نیمه روی لبش بکارد و سپس به ارامی گفت:

 

– باشه مراقب خودت باش!

 

 

 

دلخوری صدایش را که شنید سر بالا گرفت و با چشم‌هایی ریز شده نگاهی به سمت دخترک انداخت و گفت:

 

– چیزی شده؟

 

سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و خفه لب زد:

 

– نه چی میخواسته بشه؟ تو برو دیرت نشه کارت که تموم شد بیای خب؟

 

لب های برچیده‌اش حسابی محمد را وسوسه میکرد که سرخی لب هایش را ببوسد.

 

پر از حرص اخم کرد و لب زد:

 

– دلبری داری میکنی؟

 

چشم‌هایش را گرد کرد و بیحوصله گفت:

 

– الان؟ بیخیال محمد جان برو به کارت برس منم به این بچه صبحونه بدم..

 

حرفش را زد و سپس به سمت اشپزخانه رفت و صدای حرف زدنش با مینو بلند شد:

 

– سلام عشق ابجی، خوبی عزیزدلم؟

 

سپس صدای شلام و احوال پرسیشان بلند شد.

کلافه نفسش را بیرون فرستاد و دستی لای موهایش سراند و به سمت اشپزخانه رفت.

 

نگاهش به ملورین افتاد که داشت به دست مینو لقمه میداد و قربان صدقه اش میرفت:

 

– قربونت برم من خوبی؟

 

مینو سر تکان داد و کودکانه گفت:

 

– دیشب با خرسی خوابیدم حالم خوب شد

 

سپس با دیدن محمد در استانه‌ی در با خوشحال گفت:

 

– عمو محمد دست شما درد نکنه که واسم خرسیو خریدی حالمو خوب کرده.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه زهرا
فاطمه زهرا
1 سال قبل

رمان های الان یا شده سکس یا انتقام یا استاد و دانشجو توی همشون هم دختره بد بخته پسره پولدار…و دخترا هم همش بد بختو تو سری خورن..به نظرم اگه حداقل موضوش اینطوریه باید انقدر جذاب و عاقلانه باشه که مخاطب رو جذب کنه نه مثل این رمان که اول کار پسره که توی قید و بند این مرحمیت و این چیزا نبود اما الان مثلا براش مهم شده 🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x