رمان گرداب پارت 164 - رمان دونی

 

 

**************************************

 

با نگاهی به سوگل، لبخند روی لبم نشست و گفتم:

-تو ماشین بشین سرپا نمونی..الان دیگه میرسن..

 

با لبخند مخالفت کرد:

-نه بابا..خوبه راحتم..

 

سرم رو تکون دادم و چرخیدم سمت خیابون و به دو طرفش نگاه کردم…

 

کنار خیابون نزدیک یک پارک ایستاده بودیم و منتظر بچه ها بودیم…

 

سورن که نزدیک سامیار ایستاده بود و به سوگل نگاه می کرد، مهربون گفت:

-بچه های خوبی هستن..بهت خوش میگذره باهاشون…

 

سوگل دستش رو دور بازوی من حلقه کرد و گفت:

-از پرند جون معلومه دوستاشم مثل خودش عالی هستن..

 

سورن یک لحظه جدی شد و سرش رو تکون داد و چرخید سمت سامیار و مشغول حرف زدن باهاش شد…

 

پوفی کردم و با ناراحتی نگاه خیره ام رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم…

 

سوگل سرش رو بهم نزدیک تر کرد و اروم گفت:

-قهرین؟!..

 

لبم رو گزیدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم:

-یکم ازم ناراحته..از دلش درمیارم..

 

لبخندی زد و سرش رو به تایید تکون داد و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، صدای اهنگ بلنده ماشینی تو خیابون پیچید….

 

با تعجب و کنجکاوی چرخیدم و با دیدن ماشین البرز چشم هام گرد شد…

 

صدای سیستم ماشین رو تا اخر زیاد کرده بود و با سرعتی باورنکردنی داشت نزدیک میشد….

 

دستم رو روی سینه ام گذاشتم و با وحشت گفتم:

-یا خدا..چه خبرشه..

 

 

 

بی اختیار دست سوگل رو گرفتم و کشیدم عقب..

 

با اینکه می دونستم بهمون نمیخوره اما یه جور واکنش دفاعی از بدنم بود…

 

همینطور با چشم های گرد شده نگاهشون می کردم و یه جوری جلومون زد روی ترمز که صدای جیغ لاستیک هاش بلند شد….

 

دنیز که عقب نشسته بود، تا کمر از شیشه اومد بیرون و درحالی که غش غش میخندید، دستش رو برامون تکون داد و با جیغ گفت:

-سلام..سلام..

 

نگاهم رو چرخوندم سمت کیان که جلو نشسته بود و البرز هم پشت فرمون بود…

 

صدای اون اهنگ خارجی و بیس دارش بالاخره قطع شد و من با حرص و ترسی که هنوز تو دلم بود، دادم بلند شد:

-مرض خب..این چه وضعشه..مگه از جونتون سیر شدین..

 

دنیز با هیجان از ماشین پرید پایین و با ذوق گفت:

-وای پرند خیلی کیف داد..

 

چشم غره ای بهش رفتم و با چشم و ابرو به سوگل اشاره کرد که داشت با خنده به بچه ها نگاه می کرد….

 

دنیز با دیدن سوگل لبخندش عمیق تر شد و با شادی دوید جلو و دستش رو سمتش دراز کرد:

-سلام..من دنیزم..شما هم باید سوگل باشین؟..ببخشید من نمی تونم بگم خانوم..خیلی دوست داشتم ببینمتون..پرند زیاد ازتون تعریف میکرد..خوشبختم…..

 

دستی سر شونه ی دنیز زدم و درحالی که از کنارش رد میشدم گفتم:

-یه نفس بکش و امان بده اون بنده خدا هم جوابتو بده…

 

خنده ی دوتاشون بلند شد و من رفتم سمت کیان و البرز و با حرص نگاهشون کردم:

-البرز این چه وضعیه..تو چرا ادم نمیشی..تا خدایی نکرده بلایی سرت نیاد نمیخواهی دست برداری؟…

 

فرصت ندادم جواب بده و سرم رو چرخوندم سمت کیان و باز غر زدم:

-تو چرا هیچی بهش نمیگی..اگه خدایی نکرده تصادف کنه چه خاکی تو سرمون بریزیم…

 

 

بعد از تصادفی که با سورن داشتیم، از تصادف وحشت داشتم..حتی اسمش هم تن و بدنم رو می لرزوند….

 

کیان لپم رو کشید و با اخم های درهم گفت:

-مگه این به حرف من گوش میده..

 

بعد چشمش به سورن و سامیار پشت سرم افتاد و لبخند نشست روی لبش و حرکت کرد سمتشون:

-به به..سلام عرض شد..

 

نگاهم رو با اخم چرخوندم سمتم البرز که داشت درهای ماشین رو با ریموت قفل میکرد و لبختده خر کننده ای هم روی لبش نشونده بود….

 

بهم که رسید، دستش رو انداخت دور گردنم و با خودش کشیدم سمت بقیه و گفت:

-وا کن اون اخمارو که بهت نمیاد..

 

با اخم و حرص، نق زدم:

-خیلی آبرو برین..

 

-جلوی کی آبروتو بردیم؟..خواهرشوهر؟..

 

نیشگون محکمی از پهلوش گرفتم که دادش بلند شد و دستش رو از دور گردنم برداشت و روی پهلوش گذاشت….

 

با حرص داشتم نگاهش می کردم که نیشش رو باز کرد و ابروهاش رو انداخت بالا:

-زشته..جلوشون نشون نده چقدر وحشی هستی..نمیان بگیرنتا…

 

باز خیر گرفتم سمتش که با خنده پرید عقب و رفت سمت پسرها و همه باهم مشغول احوال پرسی و معارفه شدن….

 

سورن یکی یکی بچه هارو معرفی کرد و همینطور سوگل و سامیار رو که بی حرف و با اخم ایستاده بود و هیچی نمی گفت….

 

سوگل با لبخند و خیلی مهربون از اشنایی باهاشون ابراز خوشحالی کرد و سامیار هم سری تکون داد…

 

البرز سوییچ تو دستش رو چرخوند و گفت:

-خب..برنامه چیه؟..

 

همه نگاهی به همدیگه کردیم و کسی حرفی نزد..

 

 

 

البرز خندید و ادامه داد:

-فهمیدم..فقط نشستین تو ماشینا و افتادین تو خیابون..چه جور جایی دوست دارین برین که من بهترینشو معرفی کنم؟….

 

این دفعه نگاه هممون چرخید سمت سوگل و سامیار و من گفتم:

-دوست دارین چه جور جایی بریم؟..

 

سوگل من من کرد و بعد با خجالت گفت:

-اوم..چیز..میگم میشه فقط سریع بریم یه جایی غذا بخوریم؟..من خیلی گشنه ام شده…

 

بعد دستش رو روی شکمش گذاشت و سرش رو پایین انداخت…

 

لبخند روی لب هممون نشست و دنیز با ذوق گفت:

-ای جونم..

 

البرز نگاهش رو دور خیابون چرخوند و با کمی فکر، با انگشت اشاره ش به طرف دیگه ی پارک اشاره کرد و گفت:

-اونجا یه سفره خونه هست..غذاهاش خیلی خوبه..دوست دارین بریم؟…

 

اول از همه سوگل موافقت کرد که باعث خنده ی جمع شد و حتی سامیارِ ساکت و اخمو هم لبخند نشست روی لبش…

 

راه زیادی نبود و ترجیح دادیم پیاده بریم و قدمی هم بزنیم…

 

سوگل و سامیار جلوتر از همه کنار هم قدم زنان جلو می رفتن و پشت سرشون سورن و کیان مشغول حرف زدن بودن….

 

من و دنیز هم اخر از همه بودیم و البرز هم کنارمون بود و سربه سرمون می گذاشت…

 

دنیز نگاهش رو به سوگل و سامیار دوخت و گفت:

-چقدر نازن..خیلی بهم میان..سوگل خیلی مهربون و خوشگله..رنگ چشماش کپی سورنه..من که خیلی خوشم اومد ازش..شوهرشم خوشتیپه ولی خیلی اخموعه..ادم میترسه ازش…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
1 سال قبل

داستانش دوباره جالب شد یه مدت کسل کننده شده بود ولی این فصل دوم جذاب شده موفق باشی

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  🙃...یاس
1 سال قبل

👀

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

😎😎

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x