رمان گرداب پارت 238 - رمان دونی

رمان گرداب پارت 238

 

البرز که با تشویش و نگرانی به در خیره شده بود و منتظرشون بود، با دیدن سورن که هنوز قدرت ایستادن روی پاهاش رو نداشت و با کمک کیان سرپا مونده بود، چشم هاش گرد شد و دلش هری ریخت……

دستش رو روی سرش گذاشت و دهنش بی هدف باز و بسته شد اما نتونست حرفی بزنه…

قدمی به عقب برداشت و به سختی صداش رو پیدا کرد و لب زد:
-بدبخت شدیم؟!..

مات و مبهوت نگاهشون کرد و دوباره لب زد:
-پرندمون بود؟!..

وقتی جوابی ازشون نشنید، چشم هاش رو بست و بی تعادل چند قدم به عقب برداشت و به دیوار خورد….

اون هم نتونست سرپا بمونه و پاهاش شل شد و همونجا نشست…

کیان با نگرانی صداش کرد:
-البرز..

بعد به سورن نگاه کرد و نمی دونست چکار کنه و به کدوم یکی برسه…

سورن کمرش رو صاف کرد و خودش رو از کیان جدا کرد و با صدایی تحلیل رفته گفت:
-برو پیشش..

کیان اما هنوز نگرانش بود و با نگاهی به اطراف، نیمکتی که کمی اون طرفتر بود رو دید و سریع سورن رو به اون سمت برد و مجبورش کرد روش بشینه…..

بعد بی درنگ راه افتاد سمت البرز که مثل پسربچه ها توی خودش جمع شده بود و بی صدا گریه می کرد…

جلوش زانو زد و با جفت دست هاش سر البرز رو بلند کرد و وقتی نگاه خیس و داغونِ البرز رو دید، به سختی لبخند روی لبهاش نشوند و پچ زد:
-نبود..پرندمون نبود..

 

================================

کیان روی صندلی نشسته و به سورن که طول و عرض سالن رو طی می کرد و با تشویش موهاش رو چنگ میزد خیره شده بود….

پوفی کرد و گفت:
-بیا بشین سورن..سرم گیج رفت از بس جلوم چپ و راست رفتی و اومدی..یه دقیقه اروم بگیر…

سورن ایستاد و اومد طرف کیان و روی صندلی کنارش نشست و گفت:
-پس چرا صدامون نمیکنه؟..

-خب حتما کار داره..اون بنده خدا هم سرش شلوغه دیگه…

-یک ساعته اینجاییم..فقط می خواهیم چندتا سوال بپرسیم چقدر دیگه منتظر بمونیم…

قبل از اینکه کیان بتونه جواب بده، در اتاق کناریشون باز شد و سر جفتشون به همون سمت چرخید…

سرباز از اتاق بیرون اومد و سرش رو دور سالن چرخوند و نگاهش به کیان و سورن خیره موند…

سورن از جا پرید و گفت:
-می تونیم بریم داخل دیگه؟..

سرباز سر تکون داد و با دست به اتاق اشاره کرد:
-بله..بفرمایید سرگرد منتظرتونه..

کیان هم از جا بلند شد و بعد از تشکر از سرباز، دوتایی وارد اتاق سرگرد شدن…

کیان در رو پشت سرش بست و دوتایی سلام کردن..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [02/04/1401 09:49 ب.ظ]
#پارت1383

سرگرد توی جاش نیمخیز شد و با دست به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد و گفت:
-سلام..خوش اومدین..بفرمایید..

دوتایی تشکر کردن و روی صندلی های روبه روی هم نشستن…

سورن دست هاش رو توی هم پیچید و گفت:
-خبر جدیدی نیست جناب سرگرد؟..

سرگرد دست های توی هم قفل شده ش رو روی میز گذاشت و سرش رو تکون داد:
-فعلا خیر..دنبال سیگنال تلفن همراه خانم پارسا هستیم..چون تلفنش خاموشه کمی زمان میبره اما دنبالش هستیم….

سورن با ناامیدی سر تکون داد و کیان گفت:
-کاوه اظهاراتش رو داد؟..

سرگرد دوباره سرتکون داد و زبونش رو روی لبش کشید:
-بله..چیز مشکوکی توی اظهاراتش نبود..تحقیق کردیم کاملا حرفاش با سند و مدرک اثبات شد…

سورن دست هاش رو مشت کرد و با حرص گفت:
-فکر همه جاشو کرده..مطمئنم داره دروغ میگه..

سرگرد چشم هاش رو ریز کرد و متفکرانه گفت:
-چرا اینقدر مطمئنی..روز گم شدن خانم پارسا به محلی که ادعا میکنه باهاش قرار داشته رفته و ساعتها توی کافه منتظر شده..دوربین های مداربسته ی کافه رو چک کردیم..بعد از اون هم مستقیم به خونه رفته و این هم درست بود..دوربین های اطراف و تحقیقاتمون از همسایه ها و افراد داخل خونه حرفش رو ثابت کرده……

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [05/04/1401 09:35 ب.ظ]
#پارت1384

سورن با دندون های بهم فشرده گفت:
-همه ی اینارو برنامه ریزی کرده..بهتون گفتیم قبلا چقدر پرند رو اذیت کرده..تنها کسی که با پرند مشکل داره همین عوضیه..غیر از این کار کی میتونه باشه…..

-اگه اینطور که میگین باشه شک نکنین معلوم میشه..ما همینطور راحت از کنار این موضوع رد نمیشیم..تحقیقاتمون هنوز ادامه داره…..

کیان دستی به صورتش کشید و با ناراحتی گفت:
-کاری از دست ما برمیاد انجام بدیم؟..

سرگرد نگاهش رو بینشون چرخوند و گفت:
-فعلا خیر..ازتون میخوام هیچ کاری رو بدون هماهنگی انجام ندین..منتظر باشین خبری شد بهتون اطلاع میدیم….

سورن پوزخنده کوچکی زد و گفت:
-یعنی دست روی دست بذاریم تا بازم خبرمون کنین بریم پزشک قانونی برای تشخیص هویت؟!…

سرگرد اخم هاش رو توی هم کشید و با تحکم گفت:
-ما داریم کارمون رو انجام میدیم..مطمئن باشین خیلی بیشتر از شما دنبال حل کردن این پرونده هستیم…

کیان به سورن اشاره کرد ساکت بشه اما سورن بی توجه به کیان گفت:
-هر یک ثانیه که بگذره به ضررمونه..اگه تا بخواهین سرنخی پیدا کنین اون عوضی بلایی سر پرند بیاره چی..شما مظنون اصلی رو راحت ول کردین….

اخم های سرگرد بیشتر توی هم فرورفت و محکم و با ابهت گفت:
-هیچ مدرکی برعلیه کاوه پارسا نیست..ما با سند و مدرک کارمون رو انجام میدیم نه حرف بقیه…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [06/04/1401 09:23 ب.ظ]
#پارت1385

سورن باز هم پوزخند زد و سرگرد خیره شد بهش و با همون لحن گفت:
-اگه قرار بود با حرف بقیه جلو بریم، الان باید علاوه بر کاوه پارسا شمارو هم اینجا نگه میداشتم..چون ایشون هم ادعا کرده کار شماست….

سورن از حرص و عصبانیت زیاد خنده ش گرفت و زد زیر خنده…

کیان چشم هاش رو براش گرد کرد و سرگرد محکم با دستش چندبار به میز کوبید و با تحکم گفت:
-حواستون باشه کجا هستین و جلوی کی نشستین..مراقب رفتارتون باشین…

کیان سریع عذرخواهی کرد و سورن هم خنده ش رو جمع کرد و با حرص گفت:
-من هیچ چیز مخفی ندارم..کل اون روز رو مطبم بودم و اینو خودتونم میدونین..درضمن سابقه ی هیچ گونه مشکلی هم با پرند ندارم..اونه که قبلا تا تونسته پرند رو اذیت کرده…..

سرگرد دوباره دست هاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
-درسته..گفتم که ما به اسناد و مدارک نگاه میکنیم..همینطور که تو ثابت کردی اون روز کجا بودی، ایشون هم ثابت کرده..اگه کوچکترین سرنخی دال براینکه داره دروغ میگه پیدا کنیم سریعا اقدام میکنیم اما فعلا مدرکی نداریم…..

نگاهش رو بینشون چرخوند و ادامه داد:
-اما دنبالش هستیم..کاوه پارسا ممنوع الخروج شده و حتی از شهر هم حق خارج شدن نداره…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [07/04/1401 09:26 ق.ظ]
#پارت1386

کیان سر تکون داد و تشکر کرد که سرگرد دوباره گفت:
-شما کافیه همکاری کنین و همه چی رو بسپارین به ما..مطمئن باشین خانم پارسا رو پیدا می کنیم…

سورن نفس عمیقی کشید و کف جفت دست هاش رو به رون هاش کوبید و با یک حرکت از جاش بلند شد…

کیان هم سریع بلند شد و رو به سرگرد گفت:
-خیلی ممنون..لطفا اگه خبری شد حتما مارو درجریان بذارین..

سرگرد که خیره به سورن بود، سرتکون داد و درجواب کیان گفت:
-بسیار خب..شما هم اگه چیزی پیدا کردین یا موضوعی یادتون اومد سریعا اطلاع بدین…

کیان اطمینان داد که حتما همین کار رو میکنن و سورن با خداحافظی سریعی از اتاق زد بیرون…

کیان نگاهش رو از در اتاق گرفت و دوباره به سرگرد نگاه کرد و با شرمندگی گفت:
-اگه حرفای سورن باعث دلخوری شد من عذرخواهی میکنم..حالش واقعا خوب نیست و این بی خبری داغونش کرده..شما ببخشید….

سرگرد از روی صندلیش بلند شد و گفت:
-خواهش میکنم..من درک میکنم اما ایشون باید خوددارتر باشن..اینجوری نمیتونن کمکی به پیدا شدن خانم پارسا بکنن..باهاش صحبت کنین…..

-حتما..بازم ببخشید..روز بخیر..

کیان با سرگرد دست داد و بعد از خداحافظی، به سرعت از اتاق خارج شد تا خودش رو به سورن برسونه…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [08/04/1401 09:33 ب.ظ]
#پارت1387

از ساختمان بیرون زد و نگاهش رو به اطراف چرخوند و با کمی دقت، سورن رو کنار ماشین پیدا کرد…

قدم تند کرد به طرفش و دید طبق معمول این روزها، سیگاری گوشه ی لبش روشنِ و محکم پوک میزد و به زیر پاش خیره شده بود….

بهش که رسید، جلوش ایستاد و با حرص گفت:
-معلوم هست داری چه غلطی میکنی..اون چه مدل حرف زدن با سرگرد بود..شانس اوردیم باهامون مدارا کرد و ننداختمون بیرون….

سورن سیگار رو از گوشه ی لبش، بین دو انگشت اشاره و وسطش گرفت و با حرص گفت:
-تو دیگه چرا این حرفو میزنی..همین امروز صبح توی اون پزشک قانونی دوتایی تا مرز سکته رفتیم و برگشتیم..من نمی تونم منتظر بشینم تا دوباره خبرمون کنن و این دفعه واقعا جسد پرند…..

حرفش رو خورد و دوباره پوک محکمی به سیگارش زد و بعد پرتش کرد روی زمین و تمام حرصش رو با فشار دادن پاش روی سیگار خالی کرد…..

حتی حرف زدن درباره ی این موضوع هم به جنون می کشوندش چه برسه اگه واقعا اتفاق می افتاد…

کیان چنگی به موهاش زد و با همون لحن عصبی گفت:
-بازم حق نداشتی اونطوری حرف بزنی..اونا هم دارن کارشون رو انجام میدن..بهمون لطف کرده حداقل روند پرونده رو بهمون توضیح میده….

پوزخندی زد و با حرص ادامه داد:
-که با این رفتار تو شک دارم بازم چیزی بهمون بگه…..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [09/04/1401 09:39 ب.ظ]
#پارت1388

سورن بی حوصله دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
-ولم کن بابا..طرفو ول کردن رفته..تو چی داری میگی..بشین بریم…

کیان با تعجب نگاهش کرد:
-کجا؟!..

سورن درحالی که در ماشین رو باز می کرد، چپ چپ نگاهش کرد و غر زد:
-سر قبر من..

کیان با حرص چشم غره ای بهش رفت و ماشین رو دور زد و کنار سورن نشست…

سورن ماشین رو روشن کرد اما هنوز راه نیوفتاده بود که صدای گوشیش بلند شد…

دست توی جیبش کرد و گوشیش رو دراورد و به صفحه ش نگاه کرد:
-البرزِ..

تماس رو وصل کرد و روی اسپیکر گذاشت:
-جانم..

صدای هیجان زده ی البرز تو اتاقک کوچک ماشین پخش شد:
-سورن..من دنبال کاوه ام..داره یه جایی میره..

چشم های سورن و کیان گرد شد و همزمان گفتن:
-کجا؟!..

البرز همینطور هیجان زده گفت:
-نمیدونم..اما برعکس همیشه که اینموقع میرفت خونه، الان یه راه دیگه رو داره میره…

سورن توی جاش جابجا شد و با امیدواری گفت:
-نفهمیده دنبالشی؟..

-فکر نمیکنم..اگه فهمیده بود که بازم میرفت خونه..اما الان معلوم نیست کجا میره…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [11/04/1401 09:18 ق.ظ]
#پارت1389

سورن و کیان کمی به همدیگه خیره شدن و یهو سورن گفت:
-میدونه دنبالشی..میخواد بپیچونتت..سریع لوکیشن بفرست ما بیاییم…

-باشه الان می فرستم..سریع خودتونو برسونین..

سورن به سرعت دنده رو جا زد و ماشین رو از پارک خارج کرد و با یک تیک اف بلند راه افتاد…

کیان که از سرعت ماشین به جلو پرت شده بود، دستش رو به داشبورد گرفت و غرید:
-ارومتر..چه خبرته..

با صدای دینگ گوشی، سورن گوشیش رو انداخت روی پای کیان و گفت:
-باز کن..ببین لوکیشن کجاست..

کیان گوشی رو باز کرد و لوکیشنی که البرز فرستاده بود رو برای سورن خوند و سورن گفت:
-خوبه..خیلی فاصله نداریم..

-چی تو سرته؟..

سورن با همون سرعت زیاد از یک ماشین سبقت گرفت و درهمون حال گفت:
-میدونه دنبالشیم..میخواد البرز رو بپیچونه تا گمش کنه..

-خب؟!..

-خب..ما باید یه جوری نشون بدیم که انگار البرز کاوه رو گم کرده و دیگه دنبالش نیست..از اون جا به بعد خودمون تعقیبش میکنیم….

کیان کمی به سورن نگاه کرد و بعد لبخند کم کم روی لبش نشست و با هیجان گفت:
-افرین..بالاخره مخت درست کار کرد..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [12/04/1401 09:08 ب.ظ]
#پارت1390

================================

سورن گوشیش رو برداشت و شماره ی البرز رو گرفت و باز هم روی اسپیکر گذاشت…

بعد از دو بوق البرز جواب داد:
-جونم..

سورن دستی که گوشی رو نگه داشته بود رو روی فرمون ماشین گذاشت و گفت:
-ما رسیدیم..دقیق بگو کجایین؟..

البرز ادرس دقیق رو به سورن داد و سورن گفت:
-اوکی نزدیکیم..تماس رو قطع نکن تا برسیم بهتون..

سورن سرعتش رو بیشتر کرد و کیان گفت:
-البرز چیز مشکوکی ندیدی ازش؟!..

-نه..فاصله ام باهاش تقریبا زیاده و بینمون چندتا ماشین هست اما می تونم ببینمش…

سورن سر تکون داد و گفت:
-فاصله ت رو باهاش کم کن..یه جوری که بتونه ببینه پشت سرش هستی…

البرز متعجب و بلند گفت:
-چرا؟!..

-تو کاری که میگمو بکن..

البرز “باشه”ای گفت و کمی بینشون سکوت شد تا اینکه کیان با هیجان گفت:
-سورن رسیدیم بهشون..اون ماشینِ البرزِ..می بینیش؟!..

سورن سرش رو به تایید تکون داد و سرعتش رو کم کرد..

فاصله شون رو حفظ کرد و خطاب به البرز گفت:
-حالا کم کم سرعتت رو کم کن و یه جوری نشون بده انگار گمش کردی..فقط تابلو بازی درنیاری بفهمه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
11 ماه قبل

تند تند پارت بزارید لطفا
بابا دلمون اومد تو حلقمون

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

امیدوارم پارت بعدی پرند پیدا شه😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x